آیین خاموشی: بخش نخست

بیش‌تر از سنم زیسته‌ام. ترسو نبودم. ماجراجو بودم و کنجکاو. تنها و گستاخ. رنج‌ها دیدم. بیش‌تر از شناسنامه‌ام فرسوده‌ام.

از عمر رفته بیزارم. پشیمانم. پیاپی در بزنگاه‌های برگزیدن، نادرست بوده‌ام. یکی پس از دیگری. تعبیر نخ‌نمای شنا در خلاف جهت آب را در چند سالگی‌ام از پیرمردی از خویشان شنیدم. گفت زود خسته می‌شوی. چه در کودکی‌ام دیده بود که هشداری چنان تلخ و گران بر کف دست نحیفم گذاشت؟ آدمیزاد ژنتیک مقدر است. به راه آمده که فکر می‌کنم جز رد خسته‌ی پاهای مجبور نمی‌بینم. اگر بار دیگر می‌زیستم و تجربه‌ی اکنون به خاطرم بود باز هم همین راه ناچار را می‌آمدم. تقدیر من محصول پدر و مادری بود که همان بودند که در ژنتیک‌شان مقدر بود و من هم در هر حال همین جان خسته میِ‌شدم که هستم. با این همه، چرا ننویسم از چیزهایی که می‌شد نکرد و کردم؟ شاید کسی روزی این چند خط را بخواند و از ناپرهیزی من بپرهیزد.

من در گزینش دوست تقریبا همیشه اشتباه کردم. دست‌کم در مهم‌ترین سال‌های شکل‌گیری هویت اجتماعی‌ام. انسان‌هایی به‌راستی زشت‌‌سرشت دوستان جانی‌ام بودند و من زشتی آشکار‌شان را نمی‌دیدم. تندخویی مفرط و تحمل‌ناپذیر پدر مهم‌ترین دلیل پناه بردن به چنان جانورانی بود. خوشا آنان که سرای زندگی‌شان یارسراست. آن دوستی‌ها زخم‌هایی کاری زدند و زیباترین روزهای عمر بی‌رحمانه تلف شد. دوست داشتم پدرم دوستم باشد. دوست داشتم مادرم دوستم باشد. اما ژنتیک‌شان به این کم‌ترین تمنای کودکانه راه نمی‌داد. چه تلخ است که ما قربانیان سرشت خویشیم.

جهنم خانه‌ی پدری و خشونت مرگبار او چنان فراتر از تحمل آدمیزاد بود که در بیست و یک سالگی برای گریز از آن دوزخ هیچ چاره‌ای جز ازدواجی بسیار زودهنگام نداشتم. بسیار ناپخته بودم و نادان. اما یقین داشتم که اگر از آن مهلکه نگریزم جز ویرانی و تباهی و شاید مرگی زودرس در انتظارم نیست. ناپختگی‌ام فراتر از نداری‌ام رنج‌ و درد بسیار به همسرم داد. نمی‌دانم چرا و چه‌گونه تاب آورد و قیدم را نزد. اما می‌دانم بهای گزافی برای در کنار من ماندن پرداخت. آرزوهای زیبایش بر باد رفت. زندگی آرام و شیرینش، دود هوا شد. هرگز برای تمام بدی‌هایی که از سوی من و خانواده‌ی جهنمی‌ام نصیب او شد خودم را نمی‌بخشم. من گناه‌کارترینم.

نمی‌خواستم باور کنم تحقق آرزوهایم ربطی به توانایی‌های سرشتی‌ام ندارند و یک‌سره زیر سایه‌ی اهریمنی ژنتیک بیمار پدر مستبدم هستند. پدرم توانست با محتاج چندرغاز پول نگه داشتنم آرزوهایم را در همه زمینه‌های هنری و ادبی، چه پیش از ازدواج و چه پس از آن به گای عظما بدهد. و همیشه از این بابت سرفراز و مسرور بود. تا آخرین روز عمر تلخ نازیبایش برایش در حکم مایع پروستاتیکی بودم که می‌شد در خلا بریزد و تصادفا جای دیگر ریخته. دیده‌ام و نمی‌دانم این صحنه تلخ را دیده‌‌اید که گربه نر فرزندان خود را خفه می‌کند؟ این ذات طبیعت است. ژنتیک است. نمی‌دانم کجا دفنش کرده‌اند. نه در تشییع جنازه‌اش بودم و نه در هیچ مراسم مزخرفی که در مدح و رثایش گفته‌‌اند: پدری مهربان… . آه بله طبیعت همین است. و واکنش طبیعی همین. این تنها مرهم برای زخم‌هایی بود که برایم به ارث گذاشت و هنوز هم تنها مرهم است.

بخش دوم را خواهم نوشت اگر بشود.  

حماقتی به نام آدم‌برفی‌ها

هر سال در آخرین روزهای دی آبونه سالانه سایت آدم‌برفی‌ها را تمدید می‌کردم. با این‌که چند سال بود که هیچ فعالیتی نداشت و  گمان نمی‌کنم بازدیدکننده‌ای هم در کار بوده باشد. فضای اینترنت به شکلی انقلابی عوض شده است. از بیش از یک دهه پیش استارتش خورد و حالا دیگر چیزی به نام وب‌سایت و وبلاگ به طورمستقل کم‌ترین اهمیتی برای هیچ‌کس ندارد. همه چیز آدمیزادگان  در دو سه شبکه اجتماعی و یکی دو پیام‌رسان خلاصه شده است. کسی علاقه‌ای به خواندن نوشته‌های بیش از یک بند ندارد و اگر هم داشته باشد ترجیح می‌دهد آن‌ را در قالبی شلخته و تخمی‌ در اینستاگرام (که مثلا قرار بود پلتفرمی‌برای انتشار عکس و ویدیو باشد) یا توییتر سابق یا در بهترین حالت در تلگرام بخواند.

امسال تمدیدی در کار نبود. باید با آدم‌برفی‌ها برای همیشه خداحافظی می‌کردم. نه البته به دلیلی که گفته شد. مدت‌هاست به پوچ‌انگاری محض درباره هر کنش فرهنگی در کشوری به نام ایران و فراتر از آن رسیده‌ام. با تمام وجود از این که سال‌‌های ارزشمند جوانی‌ ام را به خزعبلاتی از جنس سینما و ادبیات پرداختم پشیمانم. نه برای این‌‌که این‌جا ویران‌سرای ایران است و در بند ددان. فراتر از این. زندگی نکبت‌بار خفقانی در ایران و آشنایی بیش‌تر با احوال ساکنان سرزمین‌های دیگر یادم داد که اساسا هر کنشی جز لذت‌جویی‌های بدوی انسانی، فریبی برای سرپوش گذاشتن بر فقدان‌های یک زندگی نرمال است و زندگی نرمال هم در بهترین حالتش دست و پا زدنی عبث است برای گذراندن زمان و مردن و نابودن. هیچ چیز این زندگی ناخواسته و اجباری روی زمین، ازرش جدی گرفته شدن ندارد. نادان بودم که گمان می‌کردم نوشتن شعر و داستان و نقد فیلم (نشخوار استفراغ ذهنی زرنگانی که از فیلم ساختن برای خود پول و قدرت ساخته‌اند) کاری ارزشمند و علیه روزمرگی و زندگی حیوانی است. آشنایی‌ دقیق سال‌های اخیرم با حیوان‌‌ها نشانم داد که باز هم سخت در اشتباه بودم. حیوان‌ها هیچ چیز زندگی را جدی نمی‌گیرند و برایش معنا نمی‌تراشند و خیلی سرراست برای غذا و گشنی‌گری می‌جنگند. حیوان‌ها کاردرست و محترم‌اند. برخلاف انسان‌ها. برخلاف زمین.

آدم‌برفی‌ها برای شما یک اسم است و شاید همان هم نباشد اما برای من نماد چند سال کوشش پوک و بیهوده و ابلهانه است. البته اگر پول می‌ساخت داستان فرق می‌کرد. کلا هر چیزی که پول بسازد خوب است. پهن گاو ارزشمندتر از آدم‌برفی‌ها و بقیه فعالیت‌های فرهنگی من است چون قابلیت فروش و معامله دارد و چرندیات من چنین قابلیتی نداشند و ندارند. اگر در روزگاری که در لجنزار بی‌پولی غلت می‌زدم این پست را می‌نوشتم، می‌شد حکیمانه بر من تازید و بر هیکلم رید اما من در مرفه‌ترین روزهای زندگی‌ام به این یقین رسیدم که هر چه پول نسازد یا برای پول ساختن نیازمند معامله با معامله خر باشد، از اساس باطل و منافی خرد انسانی است. خرد انسانی هم چیزی نیست جز عقل معاش و بقا تا موعد چوخ. راستش شرمنده‌ام که این را می‌نویسم: زندگی و هستی نه معنایی دارد و نه معنویتی.

ضمنا اگر برای‌تان جای پرسش است هیچ میلی به خودکشی ندارم تا کباب و کله‌پاچه و شیرین‌گوشت و … هست. و ضمنا تا کثافتکاری‌هایی مثل ویروس چینی و کثافت‌هایی مثل حامد اسماعیلیون (اسمال جرم‌گیر) هستند می‌نویسم و می‌رینم بر هیکل نوکران گلوبالیسم و چپول‌های دوزاری و هر چه خودگوزپندار بی‌شرف.

آنگلوپولوس: یادی از سر دل‌تنگی

وقتی کشته شد کماکان در اوج بود. هر فیلمش یک اوج دیگر بود و پس از او دنیا تهی شد از شکوه آفرینشش. اندیشمند بی‌جایگزینی که خالق ماخولیای نمور و سرد تنهایی و حیرانی انسان بود‌. مرگ او نیز در سنی بالا رخ داد‌، به بیهوده‌ترین و مزخرف‌ترین شکل ممکن و دردناک آن بود که سر صحنه فیلمبرداری آخرین یادگارش.
من تمام تردیدها و ترس‌ها و دلشوره‌هایم را در فیلم‌های پژمرده و در متن تونالیته‌ی سرد رنگ‌هایش باز زیسته بودم. مرگ تئو آنگلوپولوس غم‌انگیزترین مرگ سینمایی ممکن برای ذهن من است: موتورسیکلتی سر صحنه به او زد و آفریدگار بزرگ، جان به هیولای سیری‌ناپذیر زمین سپرد، در عین جوشش و خلقت. مزخرف بودن مفرط نوع مرگش، برایم دریغی چرکین و بزرگ‌ است و حجتی بر بیهودگی و پوچی کرد و کار.
چه وجد و شعفی بود با پرسه‌های تنهای شخصیت‌هایش در ویرانه‌های جنگ و زندگی! این روزها که بر سر زمین سایه جنگ است و قیمت جان آدم ارزانی فشنگ، و آرزوهای به خاک خفته، سرشماری شتابان خبرهای بی‌‌دل لعنتی. هیچ‌کس مثل آنگلوپولوس درد و دلسردی این زمین و این زمان را تصویر نکرد‌.

جفنگی به نام راست افراطی

اگر عاشق میهن و سرزمین و میراث فرهنگی خود باشید و هرگونه تعدی به آن را محکوم بدانید گلوبالیست‌ها به شما می‌گویند فاشیست و راست افراطی! اگر بخواهید دل آن‌ها را به دست بیاورید و در محافل روشنفکری متعفن چپ پذیرفته شوید، باید لنگ را هوا بدهید و شل کنید تا هر بی‌ناموسی به حریم تاریخ و سرزمین‌تان دخول کند و اگر جیک بزنید فاشیست و راست رادیکال هستید.
افسانه چپ فقط روی کاغذ و در مقام تئوری گول‌زنک است، در پراکسیس مساوی است با تباهی و شرارت. چپ مطلقا از دایره انسانیت خارج شده. چپ مساوی شده با زامبی‌. دیگر جنگی میان راست و چپ در کار نیست. پیکار آخرالزمان پیکار بین انسان و زامبی است. چپ با اقلیت‌تراشی و دامن زدن بی‌وقفه و غالبا فریبکارانه و بی‌مورد به مقوله‌ی تبعیض و صدالبته با برساختن تبعیض معکوس (نژادپرستی معکوس، تبعیض جنسیتی معکوس، دگرباش‌پرستی و تروریست‌پرستی) و تاکید بر مساوات زورگای فارغ از شایستگی به جای برقراری تعادل و عدالت واقعی، زمین را به فاضلابی متعفن بدل کرده است.
آخرین شاهکارش را چندی پیش در ایرلند دیدیم. پس از مستراح کردن فرانسه و بلژیک و سوئد و آلمان و… بوی گند دستاورد چپ از همه سوراخ‌ها دارد بیرون می‌زند.
راه رستگاری نسبی انسان و زمین، نفی مطلق دستورالعمل فرقه‌ی گلوبالیست‌ها و بازگشت به میهن‌دوستی و ملی‌گرایی است. بله روی کاغذ بسیار جذاب است که از بی‌معنا بودن مرزها و قراردادی بودن مرزها بنویسیم. اما در مقام عمل کدام ابلهی حاضر است درب خانه و پنجره اتاق خوابش را باز بگذارد تا هر زامبی متعفنی با نعره‌ی مقدس از راه برسد و خودش و همسر و فرزندانش را بسپوزد و کاشانه‌اش را بسوزد؟ واقعا دیگر بس است. این حرف‌های مفت باطل و در مقام عمل تباه دیگر نباید هیچ انسان خردمند و شرافتمندی را فریب بدهد. این حرف‌ها فقط درخور فرقه‌ی زامبی‌هاست‌.
زنده باد ملی‌گرایی و میهن‌دوستی. ورود و دخول زامبی مطلقا ممنوع.

آگهی موقت: بزرگ‌ترین آرشیو فیلم در تلگرام

عرض ادب و احترام خدمت تمامی‌عزیزان
۱ – برای همفکری و همیاری در انتخاب و ترجمه‎ی فیلم‌های با ارزش تاریخ سینما که فاقد زیرنویس فارسی هستند، لطفا به این گروه ملحق شوید.
۲ – برای اطلاع از فیلمهای ترجمه شده توسط ما طی بیش از ۱۵ سال فعالیت در فضای مجازی، عضو این کانال شوید.
۳ – درصورتیکه سینه‌فیل حرفه ای هستید و نیاز به خدمات ویژه تری دارید درخواست عضویت در کانال VIP را ارسال بفرمایید.
۴ – برای دانلود یا مشاهده مستندها و پشت صحنه‌های کمیاب از فیلمهای مهم تاریخ سینما با #ترجمه_اختصاصی، عضو این کانال شوید.
ضمنا تمامی‌فیلمهای ترجمه شده توسط ما، به دو صورت زیر قابل تقدیم هست:
به صورت دیسک بلوری قابل پخش در بلوری پلیر ، پلی استیشن و ایکس باکس که عناوین دارای ترجمه اختصاصی هزینه اضافی نیز خواهند داشت.فیلمها با قاب و کاور با کیفیتی در حد بلوری اریجینال ارائه میگردد.
به صورت فایل (لینک دانلود مستقیم یا  تلگرامی) با زیرنویس فارسی چسبیده به فیلم، بدون هیچگونه مشکل (فونت و فرمت) در پخش در انواع نمایشگرها و …

رفرنس نامقدس و پسگویی جیمز باند

دوران اکسترنی (استیجری) یا کارآموزی استاد ریه‌ای داشتبم بسیار محترم و متین که بسیار دوستش داشتم. به‌شدت باسواد و مسلط به حوزه تخصصی‌اش یود. روزی رزیدنت (دستیار تخصصی) بالای سر بیمار برای این استاد وضعیت را شرح می‌داد. بیمار توده‌ای در قفسه سینه داشت که روی ریه‌اش فشار می‌آورد و نفس کشیدن را برایش دشوار می‌کرد و قرار بود چند روز بعد جراحی شود. ضمنا دچار سرفه و خلط بود و به‌سختی می‌توانست ترشحات غلیظش را با سرفه بیرون بدهد. رزیدنت توضیح داد که برای بهتر شدن وضعیت، برایش یک موکولیتیک تجویز کرده که باعث ترقیق ترشحات و تسهیل در خروج آن‌ها شود. استاد متین و آرام با متانت برآشفت (حتی صدایش بالا نرفت) و دستور به قطع دارو داد. استدلالش این بود که در هیچ مرجع علمی‌چنین چیزی برای فرد انتخاب‌شده برای جراحی توصیه نشده. چند روز بعد توده را برمی‌دارند و مشکل حل می‌شود. رزیدنت اصرار کرد که این دارو هیچ عارضه یا مشکلی ایجاد نمی‌کند و صرفا از زجر بیمار کم می‌کند تا وقتی که عمل شود. این بار استاد با صدای بلند دستور داد: همین که گفتم. قطعش کنید.‌
در یک آن، استاد محبوب و مطلوبم مرجعیت خود را برای من دانشجو از دست داد. پیش رویم فردی را با روحیه سلطه‌جوی نظامی‌گری می‌دیدم که به رنج بیمار بی‌اعتناست و برای یادآوری و تثبیت جایگاه مافوقی خود، لجوجانه مرام پزشکی را پایمال می‌کند؛ مرامی‌که کاستن از درد و رنج بیمار بی‌تردید یکی از پایه‌های اصلی‌اش است‌.
بسیاری از ما پزشکان با این‌که یقین به تجربی بودن علم پزشکی داریم اما در سلسله مراتب نظامی‌وار و سرشار از عقده‌ی آموزش پزشکی، اطاعت کورکورانه از مراجعی که مقدس‌ می‌پنداریم را از وظایف حیاتی خود می‌دانیم در حالی که نه این مراجع به‌راستی مقدس‌اند و نه این اطاعت کم‌ترین ربطی به سوگند پزشکی‌مان دارد.
قائل شدن مرجعیت مقدس برای نهادهای فاسد و مافیایی مثل FDA (سازمان غذا و داروی آمریکا!!!!) و WHO (سازمان جهانی بهداشت) و CDC (مرکز کنترل و پیشگیری بیماری‌ها) در نگاه من مصداق حقارت و تباهی است.بارها سوگیری این نهادهای فاسد به سمت منافع عظیم اقتصادی و سیاسی را اظهر من الشمس دیده‌ایم و ترجیح می‌دهیم دم‌ برنیاوریم. بارها فقدان صلاحیت گردانندگان و مدیران این نهادها و همسویی‌شان با پروژه‌های کثیف امنیتی برملا شده و باز هم مرجع مقدس می‌دانیم‌شان. به گمانم اکنون که تعمدی بودن انتشار ویروس برای مقاصد سیاسی و اقتصادی عظیم بر هر عقل سلیمی‌آشکار شده، در بزنگاه مهم واگرایی و انتخاب دقیق و درست هستیم. به باور من آینده نشان خواهد داد که پروژه عظیم چندملیتی ویروس/واکسن فقط پیش‌درآمدی برای ورود به فاز تازه‌ای از حکومت‌داری بود و این قصه سر دراز دارد. چنین اجماعی برای استعلای قدرت حکومت در کنترل و سرکوب هر از گاه شکل می‌گیرد.
تازه‌ترین فیلم جیمز باند (زمانی برای مردن نیست) به شکل دلهره‌آوری از همان تیتراژ آغازینش بر قضیه ژن و DNA و ویروس و دستکاری ژنتیکی و رخنه به دیتاسنترهای ژنتیک و تزریق نانوروبات به انسان‌ها قفلی زده و همین خط را که نگرانی کنونی هر انسان خردمندی است تا پایان دنبال می‌کند. یادمان نرفته که فیلم‌های علمی‌خیالی اغلب بازگوی واقعیات و اطلاعاتی هستند که به سود ماتریس قدرت از مردم پنهان مانده و صرفا پس از سوختن و گذشتن تاریخ مصرف به تماشای عموم می‌گذارند. چه کسی با دیدن رهگیری با ریزتراشه و جی.پی.اس در گلدفینگر (یکی از بهترین فیلم‌های سری جیمز باند) در دهه شصت میلادی می‌توانست تصور کند روزی این امکان به شکل گسترده برای همگان محقق شود؟ خبر بد این است که اگر جیمز باند امروز فوکوس قدرت‌ها بر کنترل ژنتیکی و کشتار یا کنترل نانوروباتیک را به‌صراحت نشان می‌دهد نه پیش‌گویی که تا حد زیادی پس‌گویی می‌کند. بیندیشیم…. گمان نمی‌کنم راه ممکن برای آلوده کردن انسان‌ها به نانوروبات و بهره‌گیری از فرآیندهای پیامد آن، نشر ویروس باشد. ویروس فقط می‌تواند پیش‌زمینه‌ی لازم باشد برای.. آه خدای من!

انتشار مجموعه شعر تکه پاره‌ها: دفتر اول

سرانجام تصمیم گرفتم نخستین مجموعه شعرم را در اینترنت منتشر کنم. بی مجوز و بی ناشر. پیشتر هم گفته ام که به انتشار رایگان حاصل رنج و خون دل سالیان هیچ باور ندارم.
در مرحله نخست کتاب را به صورت الکترونیک (پی دی اف) تقدیم خواهم کرد به قیمت هر نسخه بیست هزار تومان. در تک تک صفحات کتاب نام خریدار درج خواهد شد که در صورت بازنشر بی اجازه، منبع این زشتخویی آشکار شود. برای کاستن از احتمال وقوع این امر ناپسند و محتمل (تا حد امکان) اولویت خریداری با کسانی است که به هر طریقی میشناسمشان؛ با نام واقعی.
ایشان میتوانند به نام دوستان و آشنایان مورد اعتمادشان کتاب را به هر تعداد که میخواهند سفارش دهند و مبلغ مجموع را بپردازند. هر نسخه با نام گیرنده نهایی واترمارک خواهد شد.

?
“تکه پاره‌ها” که گزیده ای است از شعرهای کوتاهم از آغاز تا امروز. امیدوارم مجموعه دوم را هم که شامل شعرهای بلندتر است همین امسال گردآوری و منتشر کنم.
در صورت تمایل برای دریافت کتاب الکترونیک “تکه پاره‌ها” (در قالب پی دی اف) به آیدی @soofiano در تلگرام پیام بدهید.
با احترام
رضا کاظمی

اگر نومیدانه در دل تاریکی آمدی و دیدی اینجا چراغی روشن است نظری بگذار که مایه دلگرمی‌است…

دوباره پاییز

پاییز شده و این برای هر کس معنایی دارد. برای آن‌هایی که به مدرسه و دانشگاه می‌روند اتفاق جالبی نباید باشد. برای آن‌ها که عاشق حمام آفتاب و بیزار از باران و سرما هستند بی‌تردید خبر بدی است. 

برای من پاییز با این‌که مثل همه‌ی زندگانی بی‌معناست اما دل‌پذیرتر و قابل‌تحمل‌تر از بقیه فصل‌هاست. شاید برای باران و شعر و کتاب و فیلم و نوشتن و… و البته رخت بربستن آفتاب که دوستش ندارم. یکی از آرزوهایم همیشه این بوده که جایی زندگی کنم که همیشه شب باشد. از روز و تمام متعلقاتش بیزارم. از آدم‌های بی‌مهر و خشن و مهاجم که دور و برمان را در زندگی گرفته‌اند.

به امید یک پاییز خوب و پر از عشق و شعر.

 

*

آفتابی شو

پاییز همین را کم دارد

*

آگهی موقت

بیچاره پرسپولیس

انواع و اقسام پکیج‌هایی شامل گزیده‌ای از برنامه‌های تلویزیونی دهه‌ی نکبت‌آمیز شصت یا تصاویری از کتاب‌های درسی و لوازم رایج آن روزگار، در شبکه‌های بنجل ماهواره‌ای تبلیغ می‌شوند. چند سالی است در اینترنت با چماق «شما یادتون نمیاد!» همین یادگارهای رنگ و رو رفته‌ی یکی از سیاه‌ترین روزگاران تاریخ معاصر ایران (جنگ و ویرانی و سقوط آزاد اقتصادی و…) را به رخ نسل‌های بعدی می‌کشند و زیر عنوان نوستالژی‌بازی از آن ماسماسک‌ها و کارتون‌ها یاد می‌کنند. و هیچ‌کس صدایش درنمی‌آید که چه کشکی چه پشمی؟! کدام نوستالژی؟ کدام گذشته‌ی خوب که چیزی جز بدبختی نبود و زمینه‌ساز امروز شد؟ مگر نسل جوان کارمندان کم‌کار، بازاری‌های کم‌فروش و مدیران بی‌لیاقت و بی‌کفایت محصول همان دوران طلایی نیستند؟ خودمان را عرض می‌کنم.

برای من تماشای دوباره‌ی کارتون‌های به‌اصطلاح نوستالژیک و فی‌الواقع بنجل و آبکی و به‌شدت قیچی‌شده‌ی دهه‌ی شصت، ته‌مانده‌ی خاطره‌ی خوب‌شان را هم زایل می‌کند. نسخه‌ی «نوستالژیک» شهر موش‌ها هم کم‌ترین جذابیتی برای تماشا ندارد چه رسد به این جنگولک اخیر که… بگذرم. و اصلا نگران نیستم که همراه جمع نوستالژی‌بازانِ از درون پوسیده و به‌ظاهر سرخوش نیستم.

این روزها محبوب قدیمی‌من و خیلی‌های دیگر، پرسپولیس را مثل فاحشه‌ای سفلیسی، دست به دست می‌کنند. چند آدم یالغوزتر از یالغوزان پیشین، شده‌اند هیأت مدیره‌ی تیم که نه احترام اعتبار و کسوت سرشان می‌شود و نه آداب و رسوم مدیریت می‌دانند. گردن‌شان را تبر نمی‌زند و قلدربازی را اکران عمومی‌کرده‌اند. البته علی دایی از آغاز لیگ کاری از پیش نبرد و همه می‌دانند که اگر تا پایان فصل هم همه‌ی بازی‌ها را می‌باخت محال بود خودش استعفا بدهد چون در روزگار بازی کردنش هم بارها ثابت کرده بود که چنین معرفتی در وجودش یافت می‌نشود. او همیشه تا جایی ادامه می‌دهد که همه به جان هم بیفتند و آبرویی برای کسی باقی نماند. این بار هم به هدفش رسید تا کسی فرصت نکند به نتایج فجیع او گیر بدهد و دعوا را شیفت کرد به کوچه‌ی علی‌چپ. غرورش را حدی نیست و تحمل باخت و پذیرش انتقاد را ندارد که ندارد که ندارد. اما شکل اخراج او اصلا در حد و اندازه‌ی اعتبار نام او و احترام نام پرسپولیس نبود یا دست‌کم یالغوزهایی که حالا در صدرند در آن حدی نبودند که چنین بی‌محابا به دایی بی‌احترامی‌کنند و بهانه‌ای کارآمد به او بدهند تا از پاسخ دادن به انتقادها به این آسانی بگریزد.

کوتاه سخن این‌که نوستالژی حی و حاضر بسیارانی همین محبوب سرخ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جامه است که پیش چشمان ده‌ها میلیون دوست‌دار، هرجاخواب کس و ناکس شده و دیگر کسی به لطیفه‌ی بی‌مزه‌ی شش‌تایی کردن تاج هم نمی‌خندد. حالا حتی بچه‌های پیش‌دبستانی هم می‌دانند که داشتم داشتم حساب نیست… . جمع کنید این بساط را کرگدن‌های محترم! به قول مرحوم امین‌پور: آبروی ده ما را بردید… .