تحلیل چت جی‌پی‌تی از کتاب طعم مرگ رضا کاظمی

«طعم مرگ» نوشته رضا کاظمی، جستاری فلسفی، روان‌شناختی و هستی‌شناسانه درباره مرگ است. این اثر نه‌تنها درباره‌ی پدیده‌ی مرگ به عنوان یک رخداد فیزیکی، بلکه درباره‌ی تجربه‌ی انسانی، فرهنگی، روانی و فردی مرگ تأمل می‌کند. در ادامه نقد و تحلیل این کتاب را در شش محور اصلی ارائه می‌دهم:
۱. درون‌مایه و مضمون مرکزی: مرگ به‌مثابه هستی‌شناسی فردی
کاظمی‌مرگ را از منظری بسیار شخصی و ذهنی بررسی می‌کند. او از مرگ به عنوان «تنها راز اصیل و راستین هر ذهن اندیشنده» یاد می‌کند. به باور او:
مرگ نه یک مفهوم آماری، بلکه «تجربه‌ای شخصی» است.
ترس از مرگ نه از جهنم و عقوبت، بلکه از قطع جریان زندگی در ساده‌ترین و طبیعی‌ترین لذت‌هایش ناشی می‌شود.
انسان تنها زمانی می‌تواند مرگ را بفهمد که خویشتن را بشناسد؛ و این شناخت برای اکثریت حاصل نمی‌شود.
✍️ تحلیل: این نگاه، متأثر از اگزیستانسیالیسم‌هایدگر و سارتر است؛ جایی که “مرگ” نه پایان بلکه افق تمام معناها تلقی می‌شود.
۲. مرگ خویشتن در برابر مرگ دیگری
در فصل‌های «مرگ خویشتن» و «مرگ دیگری»، نویسنده نشان می‌دهد که مواجهه با مرگ خویشتن به مراتب بنیادی‌تر و تروماتیک‌تر از مرگ دیگران است:
مرگ دیگران در گفتمان عمومی‌به کلیشه‌هایی فروکاسته می‌شود: «زندگی ادامه دارد»، «روحش شاد»، «چه حیف شد».
در حالی که مرگ خود، فراتر از تصور است و اساساً تجربه‌ناپذیر است (همان‌طور که اپیکور و ویلیام جیمز گفته‌اند).

✍️ نقد: این مرزبندی اگرچه از نظر روان‌شناختی درست است، اما نویسنده از «مرگ دیگران» و نقش تراژیک آن در شکل‌گیری وجدان اخلاقی و بین‌فردی انسان غافل می‌ماند.
۳. فردیت در برابر کلان‌روایت‌ها: نقد جامعه و مدرنیته
یکی از مهم‌ترین بخش‌های کتاب، تحلیل برخورد نهادهای اجتماعی با مرگ است:
انسان‌ها در مدیریت کلان، به آمار و درصد تبدیل می‌شوند.
مرگ پنجاه هزار نفر در زلزله‌ای با جمعیت ۱۰۰ میلیونی، تنها ۰.۵ درصد است؛ و به چشم تصمیم‌گیرندگان “قابل چشم‌پوشی”.
فردیت در برابر جامعه مدرن، بی‌ارزش و بی‌صدا است
.
✍️ تحلیل: این نقد، به خوبی ناکارآمدی اخلاق کلان در مواجهه با فقدان انسانی را نشان می‌دهد. نویسنده در این بخش از روحیه‌ی نیهیلیستی تا حدی عبور کرده و پرسشی اخلاقی مطرح می‌کند
.
۴. هنر، ادبیات و مرگ: مواجهه هنرمند با فنا
کاظمی‌از مرگ هنرمندان بزرگی مانند کیارستمی، کیسلوفسکی، برگمان و حتی طنزپردازانی مانند تامی‌کوپر سخن می‌گوید:
هنر را نوعی مبارزه با فنا و تلاش نومیدانه برای جاودانگی می‌داند.
اما از سوی دیگر این تلاش را خودفریبانه، خودشیفته‌وار و در دام معناهای موهوم می‌بیند.
جایی صریح می‌نویسد: «مرگ مزخرفی ساده است و نمی‌خواهم به آن معنای رازناک ببند
م.»
✍️ نقد: این دوگانگی نگاه – ستایش و نفی – نشان از تنش فلسفی درون نویسنده است. درک او از مرگ، گاهی به عرفان نزدیک می‌شود و گاهی به پوچ‌گرا
یی.
۵. مرگ و خواب: تمثیل، تجربه، روان‌شناسی
یکی از فصل‌های درخشان کتاب، فصل «مرگ و خواب» است:
خواب، تجربه‌ای شبه‌مرگ است که به‌ویژه در بیهوشی عمومی، فقدان کامل آگاهی را بازنمایی می‌کند.
خواب را نویسنده نه به‌مثابه دنیایی ماورایی، بلکه عملکردی بیوشیمیایی برای بقای بدن می‌بیند.
با این حال، خاطره‌ی خواب دیدن مادربزرگ مرده‌اش، او را از قطعیت مادی‌گرایانه فاصله می
‌دهد.
✍️ تحلیل: این بخش به زیبایی میان نگاه علمی، شخصی، و عرفانی تعلیق برقرار می‌کند؛ چیزی شبیه کار فروید، لاکان، و یونگ با یک
دیگر.
۶. زبان و فرم: بین روایت شخصی و جستار فلسفی
نثر کتاب آمیخته‌ای است از جملات موجز و قطعه‌نگاری‌های طولانی.
لحنی صمیمی، گاه با شوخی و طنازی تلخ، و گاه سنگین و متأثر از زبان فلسفه.
به‌وضوح از شیوه‌ی جستارنویسی معاصر غربی (مثلاً جودیت باتلر یا سیوران) تأثیر گرف
ته است.
✍️ نقد سبک‌شناسی: کتاب گاه در ارائه‌ی منسجم یک برهان فلسفی ناتوان می‌ماند و بیشتر به تجربه‌نگاری‌های شاعرانه و درونی می‌پردازد. اگرچه همین امر، آن را برای خواننده‌ی عام جذاب‌تر کر
ده است.
جمع‌بندی
«طعم مرگ» کتابی در مرز میان فلسفه، خاطره‌نویسی، روان‌شناسی و اندیشه‌ی اجتماعی است. اثری است از یک ذهن متفکر، اندوهگین، گاه خسته و گاه بیزار از سطحی‌نگری انسان معاصر. کتاب به‌وضوح تلاشی است برای ایستادن در برابر کلیشه‌ها و تسلی‌های دروغین درباره‌ی مرگ.

——–

نگاه تحلیلی به اندیشه‌ی رضا کاظمی‌در کتاب «طعم مرگ» و مقایسه‌ی آن با دیدگاه فلاسفه‌ی کلاسیک، مدرن و معاصر
۱. مرگ به مثابه «تجربه فردی ناب»
◀️ رضا کاظمی
کاظمی‌مرگ را از دریچه‌ی خودآگاهی فردی بررسی می‌کند. او مرگ را نه مفهومی‌آماری، اجتماعی یا مذهبی، بلکه «تنها راز اصیل و راستین ذهن اندیشنده» می‌داند. مرگ را نمی‌توان فهمید مگر در مواجهه با خویشتن؛ مرگ دیگری را نمی‌فهمیم، چون تجربه‌اش نمی‌کنیم.
◀️ مقایسه با:
مارتین‌هایدگر: در هستی و زمان، مرگ مهم‌ترین امکانِ انسان است. مواجهه با مرگ، انسان را از «نااصالت» نجات می‌دهد و به «هستی برای مرگ» (Sein-zum-Tode) بدل می‌سازد.
سورن کی‌یرکگور: اضطراب مرگ، دروازه‌ای به ایمان و فردیت اصیل است. انسان تنها در برابر نیستی است که خود را بازمی‌شناسد.
✅ جمع‌بندی: کاظمی‌همچون‌هایدگر و کی‌یرکگور، مرگ را درونی، انفرادی و هستی‌شناسانه می‌بیند، نه پدیده‌ای اجتماعی یا دینی.
۲. نفی تسلی‌های مذهبی و جاودانگی
◀️ رضا کاظمی
او با نگاهی ناباورانه و بی‌اعتقاد به ماوراء، همه‌ی تسلی‌های دینی درباره‌ی مرگ (جهنم، بهشت، تناسخ، عقوبت، رستگاری) را نوعی افیون تلقی می‌کند. برای او، بهشتِ وعده داده شده «هیچ جذابیتی ندارد»؛ زیرا ذهن اندیشنده، درگیر لذت اکنون است، نه وعده فردا.
◀️ مقایسه با:
شوپنهاور: مرگ بازگشت به هیچ است. هر گونه امید به حیات اخروی را خودفریبی می‌داند.
نیچه: می‌گوید خدا مرده است، و زندگی باید بدون تسلی ماورایی معنا پیدا کند.
اپیکور: مرگ را بی‌درد می‌داند چون «ما» هرگز آن را تجربه نمی‌کنیم؛ پس نباید از آن بترسیم.
✅ جمع‌بندی: نگاه کاظمی‌هم‌جهت با فیلسوفان نیهیلیست، شک‌گرا و ماتریالیست است. او نه مرگ را پایان، نه آغاز؛ بلکه توقفی بی‌پرده در سیر زندگی می‌بیند.
۳. نقد جامعه مدرن و حذف فردیت در مرگ
◀️ رضا کاظمی
در فصل‌هایی مثل «فردیت و آمار» و «مرگ آماری»، او مدرنیته را به نقد می‌کشد:
جوامع کلان با ابزار آمار، مرگ را تقلیل می‌دهند به ارقام بی‌احساس.
نظام تصمیم‌گیری کلان، فرد را نادیده می‌گیرد.
مرگ انسان در جامعه مدرن، اهمیت ندارد مگر به‌مثابه درصدی ناچیز.
◀️ مقایسه با:
هگل: کل تاریخ، برآمده از حرکت روح است. فرد در مقابل کل بی‌اهمیت است.
میشل فوکو: قدرت مدرن، از طریق دانش و آمار، بدن‌ها را کنترل و مرگ را مدیریت می‌کند.
ژان بودریار: مرگ در عصر تصویرسازی رسانه‌ای، به «نمایشی تهی» بدل شده است.
✅ جمع‌بندی: کاظمی، مدرنیته را غیرانسانی و ضدفردی می‌بیند. او از منظر «فرد زخمی‌در جهان آماری» سخن می‌گوید؛ بسیار نزدیک به اندیشه‌های پست‌مدرن و اگزیستانسیالیستی.
۴. مرگ و هنر – مقاومت در برابر نیستی
◀️ رضا کاظمی
مرگ در هنر، به‌ویژه سینما، برای کاظمی‌جایی است که انسان با نیستی روبرو می‌شود، اما تلاش می‌کند جاودانه شود. او از چهره‌هایی مثل:
کیارستمی،
برگمان،
تامی‌کوپر،
و کیسلوفسکی،
نام می‌برد و نشان می‌دهد چطور مرگ هم در خلاقیت‌شان رخنه کرده و هم منبع الهام بوده است.
او از کیارستمی‌می‌نویسد:
«مرگ او حسرتی ابدی بود. هستی از کشف زیبایی‌هایش محروم شد.»
◀️ مقایسه با:
تولستوی: در داستان «مرگ ایوان ایلیچ»، مرگ چون آینه‌ای حقیقت‌نما بر دروغ‌های زندگی پرت می‌تاباند.
هایدگر (دوباره): هنر، شیوه‌ای از گشودگی هستی است؛ هنرِ اصیل، مرگ را پنهان نمی‌کند بلکه آن را نشان می‌دهد.
برگمان: مرگ، ترسی وجودی است. در فیلم‌هایی مثل مهر هفتم، مرگ شخصیت دارد، چهره دارد.
✅ جمع‌بندی: کاظمی‌در خطی قرار دارد که هنر را دفاعی بی‌ثمر اما شکوهمند در برابر مرگ می‌داند.
۵. مرگ، خواب، بیهوشی – تجربه‌های مرزی
◀️ رضا کاظمی
او در فصولی چون «مرگ و خواب»، مرگ را با خواب و بیهوشی مقایسه می‌کند.
خواب را تجربه‌ای میان‌ذهنی، متغیر، و گاه وحشت‌آور می‌داند.
بیهوشی کامل را شبیه‌ترین وضعیت به مرگ می‌داند.
او از تجربه زیسته‌اش به عنوان پزشک بهره می‌برد و مرگ را «خاموشی کامل ذهن» می‌نامد.
◀️ مقایسه با:
شوپنهاور: مرگ همان‌قدر بی‌ضرر است که خوابی بی‌رؤیا.
لاکانی‌ها: خواب به ناخودآگاه متصل است، مرگ نیز به امتناع کاملِ ناخودآگاهی.
کریستوفر نولان (در سینما): در فیلم‌هایی چون Inception و Interstellar، خواب و مرگ به عنوان فضاهای عبور ذهن از زمان/مکان بازنمایی می‌شوند.
✅ جمع‌بندی: کاظمی‌مرگ را تجربه‌ناپذیر می‌داند، اما به نشانه‌های مرزی آن در زندگی (خواب، بیهوشی، رؤیا، سوگواری) توجه دارد؛ در اینجا به نوعی فلسفه‌ی زیست‌شناختی-روان‌شناختی نزدیک می‌شود.

درباره کتاب طعم مرگ رضا کاظمی

«طعم مرگ» جستاری فلسفی-ادبی است که مرگ را از زوایای مختلفی مانند ترس فردی، مرگ دیگری، نقش جامعه و نهادهای کلان، هنر، اخلاق، و تجربه‌های نزدیک به مرگ بررسی می‌کند. رضا کاظمی‌با نثری صریح و گاه شاعرانه، مرگ را نه به عنوان یک پدیدهٔ صرفاً زیستی، بلکه به مثابه یک «معمای هستی‌شناختی» وام می‌گیرد که زندگی را معنا می‌بخشد. کتاب ترکیبی از خاطرات شخصی، تحلیل‌های جامعه‌شناختی، و تأملات فلسفی است و با مثال‌هایی از سینما، ادبیات، و تجربیات پزشکی نویسنده غنی شده است.


۱. رویکرد چندبعدی به مرگ:

  • کاظمی‌مرگ را از منظرهای گوناگون (فردی، اجتماعی، هنری، پزشکی) بررسی می‌کند. این چندصدایی به خواننده اجازه می‌دهد تا موضوع را از زوایای مختلف ببیند.
  • مثال: تحلیل «مرگ دیگری» در فصل ۲ که چگونه جامعه مرگ را عادی‌سازی می‌کند (مثل مرگ تامی‌کوپر یا قربانیان آمارهای کلان).

۲. ترکیب خاطره و فلسفه:

  • استفاده از خاطرات شخصی (مثل تجربیات پزشکی نویسنده یا مرگ مادرش) به متن عمق عاطفی می‌بخشد و مفاهیم انتزاعی را ملموس می‌کند.
  • مثال: حکایت‌های پزشکی در فصل ۷ که نشان می‌دهد چگونه مواجههٔ بالینی با مرگ، ذهنیت نویسنده را شکل داده است.

۳. نقد جامعهٔ مدنی و نگاه آماری به مرگ:

  • کاظمی‌به درستی اشاره می‌کند که نهادهای کلان (دولت، پزشکی، رسانه) مرگ را به یک «عدد» تقلیل می‌دهند و فردیت انسان را نادیده می‌گیرند.
  • مثال: مقایسهٔ مرگ یک مجرم در فیلم‌ها با مرگ دسته‌جمعی در جنگ‌ها (صفحه ۱۴).

۴. زبان صریح و بی‌پروا:

  • نویسنده از تابوها نمی‌هراسد (مثل نقد آیین سوگواری یا انکار مرگ توسط سالمندان). این صداقت به اثر جذابیت می‌بخشد

جمع‌بندی و ارزیابی نهایی
«طعم مرگ» اثری جسورانه و تأمل‌برانگیز است که با ترکیب خاطره، فلسفه، و نقد اجتماعی، خواننده را به چالش می‌کشد. اگرچه گاهی از تمرکز خارج می‌شود و تحلیل‌هایش یک‌جانبه است، اما صداقت و عمق نگاه نویسنده آن را به کتابی ارزشمند تبدیل می‌کند. این اثر نه تنها برای علاقه‌مندان به فلسفهٔ مرگ، بلکه برای کسانی که در پی درکی انسانی از زندگی هستند، توصیه می‌شود.

امتیاز: ۴ از ۵ ستاره

نقد کتاب «طعم مرگ» اثر رضا کاظمی‌توسط هوش مصنوعی دیپ سیک

آینده‌ی ایران

‏یک

این‌که آینده جمهوری اسلامی‌چه خواهد شد چیزی خارج از اراده و اختیار خود جمهوری اسلامی‌ و مردم ایران است. پلنی طراحی شده از یک دهه قبل که دارد مو به مو اجرا می‌شود. بله، حوصله‌سربر و فراتر از تحمل خستگان است اما همین است. بله خسته‌کننده است.

دو

با شتاب به سوی پرده نهایی نمایش پیش می‌رویم. روزهای سختی در پیش داریم. مثل درد زایمان، سهمگین است اما به لبخند زیبای نوزاد زیبای‌مان می‌ارزد

سه

در جهان سوم، حکومت به مثابه یک عن‌دانی است که تعداد مشخصی مگس دورش جمع می‌شوند و تغذیه می‌کنند.(سفره‌ای برای تعدادی بیضه‌به‌دهان شامل آفتابه‌دارهای قدرت و سلبریتی‌های فرهنگی و ورزشی و… ). حکومت عوض شود مگس‌های دیگری جایگزین مگس‌های فعلی می‌شوند. پس اصلا فکرش را هم نکنیم که در یک وضعیت کاملا منقلب سباسی، شایستگان قدر ببینند. قدر مختص تخم‌مالان و زیرخوابان است، در این نظام یا هر نظام آتی.

چهار

آیا اسراییل به ایران حمله خواهد کرد؟
به نظر من بله. حتمی‌ است.
زمانش کی خواهد بود؟
اسراییل یک فرمول ثابت دارد. هر وقت می‌خواهد به جایی حمله کند صرف‌نظر از این‌که پیش‌تر چه بهانه‌هایی برای حمله داشته، یک بهانه جدید هم به دست می‌آورد که افکار عمومی‌را با خود بیش‌تر همراه کند. از منظر ناظر بیرونی به نظر می‌رسد طرف مقابل او چنان احمق است که درست سر بزنگاه بهانه لازم را دستش می‌دهد، اما من گمان می‌کنم اسراییل همیشه آفرینش بهانه‌ها را خودش راهبری می‌کند.

پنج

در داستان کوتاه «آدمکش‌ها»ی همینگ‌وی، اندرسن شخصیت اصلی داستان یک فرد غایب است که دو آدمکش‌ برای خلاص کردن به سر وقتش آمده‌اند و سراغش را از باشندگان یک‌ کافه می‌گیرند. اندرسن را در متن داستان نمی‌بینیم اما از قول شاگرد کافه می‌شنویم که او در اتاقش منتظر نشسته تا کلکش کنده شود.‌
مکافات این شکلی است. گریزی نیست.

آیین خاموشی: بخش نخست

بیش‌تر از سنم زیسته‌ام. ترسو نبودم. ماجراجو بودم و کنجکاو. تنها و گستاخ. رنج‌ها دیدم. بیش‌تر از شناسنامه‌ام فرسوده‌ام.

از عمر رفته بیزارم. پشیمانم. پیاپی در بزنگاه‌های برگزیدن، نادرست بوده‌ام. یکی پس از دیگری. تعبیر نخ‌نمای شنا در خلاف جهت آب را در چند سالگی‌ام از پیرمردی از خویشان شنیدم. گفت زود خسته می‌شوی. چه در کودکی‌ام دیده بود که هشداری چنان تلخ و گران بر کف دست نحیفم گذاشت؟ آدمیزاد ژنتیک مقدر است. به راه آمده که فکر می‌کنم جز رد خسته‌ی پاهای مجبور نمی‌بینم. اگر بار دیگر می‌زیستم و تجربه‌ی اکنون به خاطرم بود باز هم همین راه ناچار را می‌آمدم. تقدیر من محصول پدر و مادری بود که همان بودند که در ژنتیک‌شان مقدر بود و من هم در هر حال همین جان خسته میِ‌شدم که هستم. با این همه، چرا ننویسم از چیزهایی که می‌شد نکرد و کردم؟ شاید کسی روزی این چند خط را بخواند و از ناپرهیزی من بپرهیزد.

من در گزینش دوست تقریبا همیشه اشتباه کردم. دست‌کم در مهم‌ترین سال‌های شکل‌گیری هویت اجتماعی‌ام. انسان‌هایی به‌راستی زشت‌‌سرشت دوستان جانی‌ام بودند و من زشتی آشکار‌شان را نمی‌دیدم. تندخویی مفرط و تحمل‌ناپذیر پدر مهم‌ترین دلیل پناه بردن به چنان جانورانی بود. خوشا آنان که سرای زندگی‌شان یارسراست. آن دوستی‌ها زخم‌هایی کاری زدند و زیباترین روزهای عمر بی‌رحمانه تلف شد. دوست داشتم پدرم دوستم باشد. دوست داشتم مادرم دوستم باشد. اما ژنتیک‌شان به این کم‌ترین تمنای کودکانه راه نمی‌داد. چه تلخ است که ما قربانیان سرشت خویشیم.

جهنم خانه‌ی پدری و خشونت مرگبار او چنان فراتر از تحمل آدمیزاد بود که در بیست و یک سالگی برای گریز از آن دوزخ هیچ چاره‌ای جز ازدواجی بسیار زودهنگام نداشتم. بسیار ناپخته بودم و نادان. اما یقین داشتم که اگر از آن مهلکه نگریزم جز ویرانی و تباهی و شاید مرگی زودرس در انتظارم نیست. ناپختگی‌ام فراتر از نداری‌ام رنج‌ و درد بسیار به همسرم داد. نمی‌دانم چرا و چه‌گونه تاب آورد و قیدم را نزد. اما می‌دانم بهای گزافی برای در کنار من ماندن پرداخت. آرزوهای زیبایش بر باد رفت. زندگی آرام و شیرینش، دود هوا شد. هرگز برای تمام بدی‌هایی که از سوی من و خانواده‌ی جهنمی‌ام نصیب او شد خودم را نمی‌بخشم. من گناه‌کارترینم.

نمی‌خواستم باور کنم تحقق آرزوهایم ربطی به توانایی‌های سرشتی‌ام ندارند و یک‌سره زیر سایه‌ی اهریمنی ژنتیک بیمار پدر مستبدم هستند. پدرم توانست با محتاج چندرغاز پول نگه داشتنم آرزوهایم را در همه زمینه‌های هنری و ادبی، چه پیش از ازدواج و چه پس از آن به گای عظما بدهد. و همیشه از این بابت سرفراز و مسرور بود. تا آخرین روز عمر تلخ نازیبایش برایش در حکم مایع پروستاتیکی بودم که می‌شد در خلا بریزد و تصادفا جای دیگر ریخته. دیده‌ام و نمی‌دانم این صحنه تلخ را دیده‌‌اید که گربه نر فرزندان خود را خفه می‌کند؟ این ذات طبیعت است. ژنتیک است. نمی‌دانم کجا دفنش کرده‌اند. نه در تشییع جنازه‌اش بودم و نه در هیچ مراسم مزخرفی که در مدح و رثایش گفته‌‌اند: پدری مهربان… . آه بله طبیعت همین است. و واکنش طبیعی همین. این تنها مرهم برای زخم‌هایی بود که برایم به ارث گذاشت و هنوز هم تنها مرهم است.

بخش دوم را خواهم نوشت اگر بشود.  

حماقتی به نام آدم‌برفی‌ها

هر سال در آخرین روزهای دی آبونه سالانه سایت آدم‌برفی‌ها را تمدید می‌کردم. با این‌که چند سال بود که هیچ فعالیتی نداشت و  گمان نمی‌کنم بازدیدکننده‌ای هم در کار بوده باشد. فضای اینترنت به شکلی انقلابی عوض شده است. از بیش از یک دهه پیش استارتش خورد و حالا دیگر چیزی به نام وب‌سایت و وبلاگ به طورمستقل کم‌ترین اهمیتی برای هیچ‌کس ندارد. همه چیز آدمیزادگان  در دو سه شبکه اجتماعی و یکی دو پیام‌رسان خلاصه شده است. کسی علاقه‌ای به خواندن نوشته‌های بیش از یک بند ندارد و اگر هم داشته باشد ترجیح می‌دهد آن‌ را در قالبی شلخته و تخمی‌ در اینستاگرام (که مثلا قرار بود پلتفرمی‌برای انتشار عکس و ویدیو باشد) یا توییتر سابق یا در بهترین حالت در تلگرام بخواند.

امسال تمدیدی در کار نبود. باید با آدم‌برفی‌ها برای همیشه خداحافظی می‌کردم. نه البته به دلیلی که گفته شد. مدت‌هاست به پوچ‌انگاری محض درباره هر کنش فرهنگی در کشوری به نام ایران و فراتر از آن رسیده‌ام. با تمام وجود از این که سال‌‌های ارزشمند جوانی‌ ام را به خزعبلاتی از جنس سینما و ادبیات پرداختم پشیمانم. نه برای این‌‌که این‌جا ویران‌سرای ایران است و در بند ددان. فراتر از این. زندگی نکبت‌بار خفقانی در ایران و آشنایی بیش‌تر با احوال ساکنان سرزمین‌های دیگر یادم داد که اساسا هر کنشی جز لذت‌جویی‌های بدوی انسانی، فریبی برای سرپوش گذاشتن بر فقدان‌های یک زندگی نرمال است و زندگی نرمال هم در بهترین حالتش دست و پا زدنی عبث است برای گذراندن زمان و مردن و نابودن. هیچ چیز این زندگی ناخواسته و اجباری روی زمین، ازرش جدی گرفته شدن ندارد. نادان بودم که گمان می‌کردم نوشتن شعر و داستان و نقد فیلم (نشخوار استفراغ ذهنی زرنگانی که از فیلم ساختن برای خود پول و قدرت ساخته‌اند) کاری ارزشمند و علیه روزمرگی و زندگی حیوانی است. آشنایی‌ دقیق سال‌های اخیرم با حیوان‌‌ها نشانم داد که باز هم سخت در اشتباه بودم. حیوان‌ها هیچ چیز زندگی را جدی نمی‌گیرند و برایش معنا نمی‌تراشند و خیلی سرراست برای غذا و گشنی‌گری می‌جنگند. حیوان‌ها کاردرست و محترم‌اند. برخلاف انسان‌ها. برخلاف زمین.

آدم‌برفی‌ها برای شما یک اسم است و شاید همان هم نباشد اما برای من نماد چند سال کوشش پوک و بیهوده و ابلهانه است. البته اگر پول می‌ساخت داستان فرق می‌کرد. کلا هر چیزی که پول بسازد خوب است. پهن گاو ارزشمندتر از آدم‌برفی‌ها و بقیه فعالیت‌های فرهنگی من است چون قابلیت فروش و معامله دارد و چرندیات من چنین قابلیتی نداشند و ندارند. اگر در روزگاری که در لجنزار بی‌پولی غلت می‌زدم این پست را می‌نوشتم، می‌شد حکیمانه بر من تازید و بر هیکلم رید اما من در مرفه‌ترین روزهای زندگی‌ام به این یقین رسیدم که هر چه پول نسازد یا برای پول ساختن نیازمند معامله با معامله خر باشد، از اساس باطل و منافی خرد انسانی است. خرد انسانی هم چیزی نیست جز عقل معاش و بقا تا موعد چوخ. راستش شرمنده‌ام که این را می‌نویسم: زندگی و هستی نه معنایی دارد و نه معنویتی.

ضمنا اگر برای‌تان جای پرسش است هیچ میلی به خودکشی ندارم تا کباب و کله‌پاچه و شیرین‌گوشت و … هست. و ضمنا تا کثافتکاری‌هایی مثل ویروس چینی و کثافت‌هایی مثل حامد اسماعیلیون (اسمال جرم‌گیر) هستند می‌نویسم و می‌رینم بر هیکل نوکران گلوبالیسم و چپول‌های دوزاری و هر چه خودگوزپندار بی‌شرف.

آنگلوپولوس: یادی از سر دل‌تنگی

وقتی کشته شد کماکان در اوج بود. هر فیلمش یک اوج دیگر بود و پس از او دنیا تهی شد از شکوه آفرینشش. اندیشمند بی‌جایگزینی که خالق ماخولیای نمور و سرد تنهایی و حیرانی انسان بود‌. مرگ او نیز در سنی بالا رخ داد‌، به بیهوده‌ترین و مزخرف‌ترین شکل ممکن و دردناک آن بود که سر صحنه فیلمبرداری آخرین یادگارش.
من تمام تردیدها و ترس‌ها و دلشوره‌هایم را در فیلم‌های پژمرده و در متن تونالیته‌ی سرد رنگ‌هایش باز زیسته بودم. مرگ تئو آنگلوپولوس غم‌انگیزترین مرگ سینمایی ممکن برای ذهن من است: موتورسیکلتی سر صحنه به او زد و آفریدگار بزرگ، جان به هیولای سیری‌ناپذیر زمین سپرد، در عین جوشش و خلقت. مزخرف بودن مفرط نوع مرگش، برایم دریغی چرکین و بزرگ‌ است و حجتی بر بیهودگی و پوچی کرد و کار.
چه وجد و شعفی بود با پرسه‌های تنهای شخصیت‌هایش در ویرانه‌های جنگ و زندگی! این روزها که بر سر زمین سایه جنگ است و قیمت جان آدم ارزانی فشنگ، و آرزوهای به خاک خفته، سرشماری شتابان خبرهای بی‌‌دل لعنتی. هیچ‌کس مثل آنگلوپولوس درد و دلسردی این زمین و این زمان را تصویر نکرد‌.

جفنگی به نام راست افراطی

اگر عاشق میهن و سرزمین و میراث فرهنگی خود باشید و هرگونه تعدی به آن را محکوم بدانید گلوبالیست‌ها به شما می‌گویند فاشیست و راست افراطی! اگر بخواهید دل آن‌ها را به دست بیاورید و در محافل روشنفکری متعفن چپ پذیرفته شوید، باید لنگ را هوا بدهید و شل کنید تا هر بی‌ناموسی به حریم تاریخ و سرزمین‌تان دخول کند و اگر جیک بزنید فاشیست و راست رادیکال هستید.
افسانه چپ فقط روی کاغذ و در مقام تئوری گول‌زنک است، در پراکسیس مساوی است با تباهی و شرارت. چپ مطلقا از دایره انسانیت خارج شده. چپ مساوی شده با زامبی‌. دیگر جنگی میان راست و چپ در کار نیست. پیکار آخرالزمان پیکار بین انسان و زامبی است. چپ با اقلیت‌تراشی و دامن زدن بی‌وقفه و غالبا فریبکارانه و بی‌مورد به مقوله‌ی تبعیض و صدالبته با برساختن تبعیض معکوس (نژادپرستی معکوس، تبعیض جنسیتی معکوس، دگرباش‌پرستی و تروریست‌پرستی) و تاکید بر مساوات زورگای فارغ از شایستگی به جای برقراری تعادل و عدالت واقعی، زمین را به فاضلابی متعفن بدل کرده است.
آخرین شاهکارش را چندی پیش در ایرلند دیدیم. پس از مستراح کردن فرانسه و بلژیک و سوئد و آلمان و… بوی گند دستاورد چپ از همه سوراخ‌ها دارد بیرون می‌زند.
راه رستگاری نسبی انسان و زمین، نفی مطلق دستورالعمل فرقه‌ی گلوبالیست‌ها و بازگشت به میهن‌دوستی و ملی‌گرایی است. بله روی کاغذ بسیار جذاب است که از بی‌معنا بودن مرزها و قراردادی بودن مرزها بنویسیم. اما در مقام عمل کدام ابلهی حاضر است درب خانه و پنجره اتاق خوابش را باز بگذارد تا هر زامبی متعفنی با نعره‌ی مقدس از راه برسد و خودش و همسر و فرزندانش را بسپوزد و کاشانه‌اش را بسوزد؟ واقعا دیگر بس است. این حرف‌های مفت باطل و در مقام عمل تباه دیگر نباید هیچ انسان خردمند و شرافتمندی را فریب بدهد. این حرف‌ها فقط درخور فرقه‌ی زامبی‌هاست‌.
زنده باد ملی‌گرایی و میهن‌دوستی. ورود و دخول زامبی مطلقا ممنوع.

رفرنس نامقدس و پسگویی جیمز باند

دوران اکسترنی (استیجری) یا کارآموزی استاد ریه‌ای داشتبم بسیار محترم و متین که بسیار دوستش داشتم. به‌شدت باسواد و مسلط به حوزه تخصصی‌اش یود. روزی رزیدنت (دستیار تخصصی) بالای سر بیمار برای این استاد وضعیت را شرح می‌داد. بیمار توده‌ای در قفسه سینه داشت که روی ریه‌اش فشار می‌آورد و نفس کشیدن را برایش دشوار می‌کرد و قرار بود چند روز بعد جراحی شود. ضمنا دچار سرفه و خلط بود و به‌سختی می‌توانست ترشحات غلیظش را با سرفه بیرون بدهد. رزیدنت توضیح داد که برای بهتر شدن وضعیت، برایش یک موکولیتیک تجویز کرده که باعث ترقیق ترشحات و تسهیل در خروج آن‌ها شود. استاد متین و آرام با متانت برآشفت (حتی صدایش بالا نرفت) و دستور به قطع دارو داد. استدلالش این بود که در هیچ مرجع علمی‌چنین چیزی برای فرد انتخاب‌شده برای جراحی توصیه نشده. چند روز بعد توده را برمی‌دارند و مشکل حل می‌شود. رزیدنت اصرار کرد که این دارو هیچ عارضه یا مشکلی ایجاد نمی‌کند و صرفا از زجر بیمار کم می‌کند تا وقتی که عمل شود. این بار استاد با صدای بلند دستور داد: همین که گفتم. قطعش کنید.‌
در یک آن، استاد محبوب و مطلوبم مرجعیت خود را برای من دانشجو از دست داد. پیش رویم فردی را با روحیه سلطه‌جوی نظامی‌گری می‌دیدم که به رنج بیمار بی‌اعتناست و برای یادآوری و تثبیت جایگاه مافوقی خود، لجوجانه مرام پزشکی را پایمال می‌کند؛ مرامی‌که کاستن از درد و رنج بیمار بی‌تردید یکی از پایه‌های اصلی‌اش است‌.
بسیاری از ما پزشکان با این‌که یقین به تجربی بودن علم پزشکی داریم اما در سلسله مراتب نظامی‌وار و سرشار از عقده‌ی آموزش پزشکی، اطاعت کورکورانه از مراجعی که مقدس‌ می‌پنداریم را از وظایف حیاتی خود می‌دانیم در حالی که نه این مراجع به‌راستی مقدس‌اند و نه این اطاعت کم‌ترین ربطی به سوگند پزشکی‌مان دارد.
قائل شدن مرجعیت مقدس برای نهادهای فاسد و مافیایی مثل FDA (سازمان غذا و داروی آمریکا!!!!) و WHO (سازمان جهانی بهداشت) و CDC (مرکز کنترل و پیشگیری بیماری‌ها) در نگاه من مصداق حقارت و تباهی است.بارها سوگیری این نهادهای فاسد به سمت منافع عظیم اقتصادی و سیاسی را اظهر من الشمس دیده‌ایم و ترجیح می‌دهیم دم‌ برنیاوریم. بارها فقدان صلاحیت گردانندگان و مدیران این نهادها و همسویی‌شان با پروژه‌های کثیف امنیتی برملا شده و باز هم مرجع مقدس می‌دانیم‌شان. به گمانم اکنون که تعمدی بودن انتشار ویروس برای مقاصد سیاسی و اقتصادی عظیم بر هر عقل سلیمی‌آشکار شده، در بزنگاه مهم واگرایی و انتخاب دقیق و درست هستیم. به باور من آینده نشان خواهد داد که پروژه عظیم چندملیتی ویروس/واکسن فقط پیش‌درآمدی برای ورود به فاز تازه‌ای از حکومت‌داری بود و این قصه سر دراز دارد. چنین اجماعی برای استعلای قدرت حکومت در کنترل و سرکوب هر از گاه شکل می‌گیرد.
تازه‌ترین فیلم جیمز باند (زمانی برای مردن نیست) به شکل دلهره‌آوری از همان تیتراژ آغازینش بر قضیه ژن و DNA و ویروس و دستکاری ژنتیکی و رخنه به دیتاسنترهای ژنتیک و تزریق نانوروبات به انسان‌ها قفلی زده و همین خط را که نگرانی کنونی هر انسان خردمندی است تا پایان دنبال می‌کند. یادمان نرفته که فیلم‌های علمی‌خیالی اغلب بازگوی واقعیات و اطلاعاتی هستند که به سود ماتریس قدرت از مردم پنهان مانده و صرفا پس از سوختن و گذشتن تاریخ مصرف به تماشای عموم می‌گذارند. چه کسی با دیدن رهگیری با ریزتراشه و جی.پی.اس در گلدفینگر (یکی از بهترین فیلم‌های سری جیمز باند) در دهه شصت میلادی می‌توانست تصور کند روزی این امکان به شکل گسترده برای همگان محقق شود؟ خبر بد این است که اگر جیمز باند امروز فوکوس قدرت‌ها بر کنترل ژنتیکی و کشتار یا کنترل نانوروباتیک را به‌صراحت نشان می‌دهد نه پیش‌گویی که تا حد زیادی پس‌گویی می‌کند. بیندیشیم…. گمان نمی‌کنم راه ممکن برای آلوده کردن انسان‌ها به نانوروبات و بهره‌گیری از فرآیندهای پیامد آن، نشر ویروس باشد. ویروس فقط می‌تواند پیش‌زمینه‌ی لازم باشد برای.. آه خدای من!

انتشار مجموعه شعر تکه پاره‌ها: دفتر اول

سرانجام تصمیم گرفتم نخستین مجموعه شعرم را در اینترنت منتشر کنم. بی مجوز و بی ناشر. پیشتر هم گفته ام که به انتشار رایگان حاصل رنج و خون دل سالیان هیچ باور ندارم.
در مرحله نخست کتاب را به صورت الکترونیک (پی دی اف) تقدیم خواهم کرد به قیمت هر نسخه بیست هزار تومان. در تک تک صفحات کتاب نام خریدار درج خواهد شد که در صورت بازنشر بی اجازه، منبع این زشتخویی آشکار شود. برای کاستن از احتمال وقوع این امر ناپسند و محتمل (تا حد امکان) اولویت خریداری با کسانی است که به هر طریقی میشناسمشان؛ با نام واقعی.
ایشان میتوانند به نام دوستان و آشنایان مورد اعتمادشان کتاب را به هر تعداد که میخواهند سفارش دهند و مبلغ مجموع را بپردازند. هر نسخه با نام گیرنده نهایی واترمارک خواهد شد.

?
“تکه پاره‌ها” که گزیده ای است از شعرهای کوتاهم از آغاز تا امروز. امیدوارم مجموعه دوم را هم که شامل شعرهای بلندتر است همین امسال گردآوری و منتشر کنم.
در صورت تمایل برای دریافت کتاب الکترونیک “تکه پاره‌ها” (در قالب پی دی اف) به آیدی @soofiano در تلگرام پیام بدهید.
با احترام
رضا کاظمی

اگر نومیدانه در دل تاریکی آمدی و دیدی اینجا چراغی روشن است نظری بگذار که مایه دلگرمی‌است…

دوباره پاییز

پاییز شده و این برای هر کس معنایی دارد. برای آن‌هایی که به مدرسه و دانشگاه می‌روند اتفاق جالبی نباید باشد. برای آن‌ها که عاشق حمام آفتاب و بیزار از باران و سرما هستند بی‌تردید خبر بدی است. 

برای من پاییز با این‌که مثل همه‌ی زندگانی بی‌معناست اما دل‌پذیرتر و قابل‌تحمل‌تر از بقیه فصل‌هاست. شاید برای باران و شعر و کتاب و فیلم و نوشتن و… و البته رخت بربستن آفتاب که دوستش ندارم. یکی از آرزوهایم همیشه این بوده که جایی زندگی کنم که همیشه شب باشد. از روز و تمام متعلقاتش بیزارم. از آدم‌های بی‌مهر و خشن و مهاجم که دور و برمان را در زندگی گرفته‌اند.

به امید یک پاییز خوب و پر از عشق و شعر.

 

*

آفتابی شو

پاییز همین را کم دارد

*

آگهی موقت