از وقتی به تهران کوچ کردهام بیشتر متوجه شدهام که چه شهر دلمرده و بدی است. همهجا دوازده شب تعطیل است و همه مثل مرغ باید به خانه بروند و بکپند چون چارهی دیگری ندارند. ولی حتی ندیدهام کسی از این بابت کمترین دلخوریای داشته باشد. ظاهرا همه شاد و خوشحالاند. روزی چند ساعت در ترافیک وقت تلف میکنند. هوای سالمیبرای نفس کشیدن ندارند. دریغ از یک قطره باران. محال است تاکسیچیهایش کولر روشن کنند. به قصابی میروی میگوید گوشت چرخکردهی گوسفندی نداریم فقط مخلوط ! گوشت راسته و فیلهی گوسفندیشان هم طعم بدی میدهد. به بقالی میروی میگوید ماست گوسفندی نداریم فقط گاوی! به رستوران میروی چلوکباب بخوری در حد یک خیار و پیاز هم برایت سرویس نمیآورند و پول خون پدرشان را میگیرند. به کلهپزی میروی، رویش چند قاشق دارچین میریزد که مبادا طعم بد دستکارش را دریابی و وقتی اعتراض میکنی که دارچین نریز که بفهمیم چی میخوریم کلی بهش برمیخورد. میخواهی سینما بروی جانت درمیآید تا یک جای پارک پیدا کنی. ساعت دو و نیم بعد از نیمهشب ماشین شهرداری میآید با کارگرانی زباننفهم تا شمشادهای کوچه را آبیاری کنند(!) و آنها هم تعهد دادهاند حتما در آن ساعت جیغ و داد راه بیندازند و با هم شوخیهای آنچنانی کنند. آلودگی صوتی… آلودگی هوا… آلودگی ذهن آدمها که حاضرند برای سبقت گرفتن از هم سر همدیگر را ببرند. ماشینت را کنار خیابان مثل خیلیهای دیگر پارک میکنی که بروی سر کارت که در محدودهی طرح ترافیک است. غروب برمیگردی و میبینی بالای گلگیر سمت راننده را اندازهی یک هندوانه بردهاند تو. جا تر است و بچه نیست. طرف میمالد به ماشینت و گازش را میگیرد و میرود علامت میدهی که بایست، میگوید وقت ندارم و وقتی نشانش میدهی که ده در پنج سانت رنگ ماشینت را برده میگوید مگه تو عضو جنبش سبز نیستی؟ میگویم نه من نیستم. میگوید ما همه با هم هستیم. باید با هم مهربان باشیم. و گازش را میگیرد و میرود… !
همهی اینها یک طرف و حس نژادپرستانهی خیلی از مردم این شهر یک طرف. همه خود را تافتهی جدا بافته و اصیلزاده میدانند (در حالی که همه میدانیم هشتاد درصد این شهر نسبشان به کدام قوم میرسد) و مردم شهرهای دیگر را با گفتن لقب «شهرستانی» مسخره میکنند؛ از همکاران مطبوعاتیام بگیر تا همسایهی طبقهی بالا که فارسی هم بلد نیست حرف بزند ولی وقتی اعتراض میکنم که صدای قلیانش که روی سرامیک میگذارد پدر ما را درآورده به جای عذرخواهی به طعنه میگوید حتما توی شهرستان ویلا داشتی به زندگی آپارتمانی عادت نداری! نمیگویم که بله خوشبختانه بیست و اندی سال از عمرم را در خانهای ویلایی زندگیکردهام که بعید است بتوانی تصور کنی یعنی چه. حیاط مستقل و ایوان و باغچه داشتن یعنی چه. شاید آن وقت تو هم میدانستی زندگی فقط همین شصت متر آپارتمان و قلیان و تریاک کشیدن تا سرحد مرگ نیست.
خلاصه من نفهمیدم این زندگی بیکیفیت و فرسایشی و روانیکنندهی تهران چه افتخاری دارد. من هم به ضرورت کار و شغلم به اینجا آمدهام ( راه دیگری نداشتم)؛ چون در کشوری زندگی میکنم بهشدت عقبافتاده که همهی نیروها و امکانات را در یک شهر متمرکز کرده و کمترین نگاهی به توسعهی فرهنگی ندارد. روز به روز هم بدتر میشود و بهتر نمیشود. من هم قربانی همین سیاستگذاریام. ولی هنوز آنقدر نادان نشدهام که چشم بر واقعیت ببندم و به زندگی در چنین شرایط اسفناکی افتخار کنم و دیگران را بابت دوست نداشتنش سرزنش.
در این چند سال که کار مطبوعاتی میکنم چند نفر با اتکا بر اصالت تهرانیشان نامههای فحاشانه برایم فرستادند و تصریح کردند که یک شهرستانی حق ندارد در فضای مطبوعات کار کند. امروز مفتخرم به آنها اعلام کنم تهران با همهی خوبیهایش یکجا حوالهی خودشان باد. من جز فرسایش و خستگی در چهرهی مردم این شهر چیزی ندیدهام. پولدارش هم با ماشین مدل بالایش سرگردان است که در این وضعیت مفلوک چه سرگرمیای برای خودش دستوپا کند. فقیرش، توی صف اتوبوس و مترو دارد له میشود. قشر متوسط و کارمندمنش هم روز را به شب میرساند که بگوید زنده است. همه هم راضی هستند. همهی این زیباییها، بی ذرهای اکسیژن و باران و سبزه و دریا و آرامش نثار شما.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز