امسال هم دارد به پایان میرسد. با یک نگاه سرسری هم میشود فهمید که توی این دو سال گذشته خیلی چیزها عوض شده. همه چیز البته بفهمینفهمیبدتر شده. و حال و روز این روزنوشت هم شباهتی با روزهای خوب سالهای قبل ندارد. این هم یکی از نشانههای اضمحلال است. من که واقعا پس از در توقیف ماندن فیلمنامهام و بلاتکلیف ماندن مجموعه داستانم، فعلا هیچ چشماندازی برای آیندهی نزدیک کاریام ندارم. کار مطبوعاتی هم سازگاری چندانی با روحیهام ندارد. باید مدام طرح و قصهی تازه بنویسم و دوربین بردارم و فیلم داستانی و مستند بسازم تا احساس زنده بودن کنم. کرختی نویسندهی صرف بودن برایم مرگآور است. کار موسیقی را هم به دلیل مسایل مالی چند سالی است روی تاقچه گذاشتهام. با این حال سیب را که بیندازی بالا هزار تا چرخ میخورد تا برسد زمین. خدا را چه دیدی. شاید این وضعیت عوض شود. فعلا فیلمنامهی کوتاهی نوشتهام با نام «اگر اصغر اسکار بگیرد» که قصد دارم بهزودی بسازمش. امیدوارم بشود. این هم تکهای از فیلمنامهی کذایی:
علی: خوابشو میبینم یه شبایی
امیر: من یه چند وقتیه خواب نمیبینم
علی: خوش به حالت. من شبم بی کابوس صب نمیشه
امیر: خوبی خواب دیدن اینه که صب که پا میشی حداقل میفهمیکه خوابیدی. من هر روز خسته از رختخواب درمیام
علی: اینم یه حرفیه. اگه میشد حاضر بودم وضعمو باهات طاق بزنم
امیر: یه مدتی خواب برادرمو میدیدم. هنوز کوچیکه توی خواب. شش سالشه
علی دستش را میگذارد روی شانهی امیر و لبش را میجود
امیر (با بغض) : یه حس غریبیه. اون همون سن بچگیاشه. مثل همون آخرین روز کنار دریا. آخ اگه اون روز پدرم بود
علی: غمتو میخرم رفیق. چی بگم توی این حال که مفت نباشه؟ جاش خالی نباشه برات
امیر (با لبخندی تلخ): جاش سبزه رفیق
علی: زنده باد
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
امیدوارم این توقیف نشه!
————–
پاسخ: شد هم شد. چه باک. عادت میکنیم.
یادمه اون روزهای به قول شما خوب این روزنوشت ( که واقعا هم بود بنظرم و من یکی خیلی یاد گرفتم از اینجا ) شما تو هر پست مستقیم و غیر مستقیم، تلخی تون تو پست هاتون موج میزد و خیلی ها از این بابت از دست شما شاکی بودن.حالا تو این دو سال چه به روزمون گذشته نیاز به توضیح نیست.فقط ای کاش شرایط عوض بشه.خود من شخصا سال به سال وضعیتم داره بدتر میشه.تو یک مسیر اشتباهی افتادم و همینطور دارم جلو میرم بدون هیچ چشم انداز کوچکی از آینده ای نزدیک.دلم هم فقط به این خوشه که تنها نیستم و هستن کسایی که مثل من که درد مشترک داریم.راستی اون وقتا زیاد کامنت می گذاشتم اینجا ولی چند نفری که نمیدونم به چه انگیزه ای انگار کاری ندارن جز مسموم کردن همچین فضاهایی، باعث شدن زده بشم از کامنت گذاشتن پای سایت هر منتقدی.دری وری دارم میگم ولی یکم حالم خوب نبود و نمی دونم چرا دارم اینجا میریزم بیرون اینا رو.ببخشید کلا
————–
پاسخ: درد دل صادقانهات به دل نشست. غم از روزگارت دور باد. به امید روزهای بهتر برای همهمان.
من رضا کاظمیِ اینمُدلی را به جا نمیآورم: خسته و (خدایناکرده) مغموم.
او برای من هنوز همان رضا کاظمیِ (مثلاً) سهسال پیش است؛ و هنوز با همان ذوق و شوقها.
خودتان هم باورتان بشوید که اینگونهاید٬ منیکی زیر بار نمیروم. گفته باشم.
بعدش هم: ما هنوز دوستتان داریم.
————–
پاسخ: خیالت تخت رفیق. من غمگینم هم از هزار تا آدم خوشحال باانگیزه تر و پویاتر است. درود.