شعر: بوی مرگ

توی این روزمرگی و رخوت

تا دوباره سفر کنم در یاد

کوچه‌های نرفته را رفتم

همه جا بوی مردگی می‌داد

نه دلی مانده و نه عشقی که

وسط شعر و شور بگذارم

آخرش باز هم نشد که نشد

که بگویم که دوستش دارم

زود و آسان به این زوال رسید

سرگذشتی که سخت محتوم است

در دیاری که جای بوسه‌ی دوست

بر سر عشق دست باتوم است

می‌خر‌اشد خیال چشمش را

زخم این روزگار بدکینه

در خیالش ببین که صبح به صبح

پیرتر می‌شوم در آیینه

4 thoughts on “شعر: بوی مرگ

  1. با گویش مهر یک دهن حرف بزن
    از باغ و گل و برگ و چمن حرف بزن
    امروز تو با تمامی احساست
    از عشق کمی برای من حرف بزن

    *************************
    آرامش خاطر مرا چنگ زدند
    زیرا که به آفتاب شبرنگ زدند
    دیروز دلم گرفت وقتی دیدم
    گنجشک غریب کوچه را سنگ زدند

    شعر از سید رضا دمانکش لاهیجی

  2. اگر پرنده بنوشد از چشمه
    چشمه ماه
    اگر گوزن بنوشد آب از رودخانه مهتاب
    اگر بنوشد این کفتر از دستم
    گوزن از چشمم
    پرنده خواهی شد
    گوزن خواهم شد
    بین گوزن و پرنده ,چشمه خواهی سد
    به خاطر ماه و مهتاب و گوزن و پرنده و تو
    رودخانه خواهم شد

    بیزن نجدی

  3. حیفم اومد اینو ننویسم:
    ((توی همان دستی که می خواستم پر بگیرم
    دیدم که دارم خواب میروم
    رفته بودم از هرچه ایستاده دست بردارم نشد
    داشتم می رسیدم
    ترس آمد
    از همان دستی که می خواست ….. پریدم ….))

    رضا کاظمی
    ———————-
    پاسخ: الان یعنی اینو من نوشتم؟ ؟

Comments are closed.