یک
روزی دو پیرمرد در کافهای در ایالات متحده نشسته بودند و سرشان گرم نوشخواری بود.
یکی از آنها به دیگری رو کرد و گفت: ببخشید شما اصلیتتون مربوط به کجاس؟
دیگری جواب داد: من اصلیتا ایرلندی هستم
: جدا؟ چه جالب من هم ایرلندی هستم
: باعث خوشوقتیه. من تا جوانی در دوبلین زندگی میکردم
: وای خدای من! من هم دوبلین بودم. شما به کدوم دبیرستان میرفتید؟
: من دبیرستان جرج کبیر درس میخوندم
: حتما شوخی میکنید من هم دبیرستان جرج کبیر بودم شما چه دوره ای فارغ التحصیل شدید؟
: من سال ۱۹۶۲ فارغ التحصیل شدم
: وای من دارم دیوانه میشم. من هم دقیقا سال ۶۲ فارغ التحصیل شدم…
در همین زمان یک مشتری تازه وارد کافه شد . به متصدی بار سلام کرد و گفت : سلام جیمی! تازه چه خبر؟
متصدی کافه شانهای بالا انداخت و گفت: هیچی! باز هم این دوقلوهای دوبلینی مست کردن!
دو
نامه یک مادر روستایی آمریکایی به فرزندش
بچه عزیزم!
من این نامه را آهسته آهسته مینویسم چون میدانم که تو نمیتوانی تند بخوانی.
ما الان جایی که تو وقت رفتن از خانه زندگی میکردی زندگی نمیکنیم.
پدرت در روزنامه خواند که بیشترین حوادث در بیست مایلی خانه شما اتفاق میافتند و به همین دلیل ما از آن خانه نقل مکان نمودیم.
من نمیتوانم آدرس را برایت بفرستم چون آخرین خانوادهای که لینجا زندگی میکردند پلاکهای خانه را با خودشان بردند تا آدرسشان عوض نشود.
اینجا واقعا جای قشنگی است. اینجا ما حتی ماشین لباسشویی هم داریم. اگر چه نمیدانم خوب کار میکند یا نه. هفته قبل چند تا لباس انداختم تویش و دستگیره را کشیدم و از آن موقع تا حالا لباسها دیده نمیشوند.
هوا اینجا چندان بد نیست. هفته قبل فقط دو بار باران آمد. بار اول سه روز و بار دوم چهار روز بارید.
پالتویی که خواسته بودی برایت بفرستم دایی استیوت گفت که برای پست کردن سنگین است و ما مجبور شدیم دگمههایش را بکنیم و بگذاریمش توی جیب بغلی. گفتم که سردرگم نشوی دنبال دکمهها بگردی.
یک قبض دیگر از مرده شورخانه برایمان فرستادهاند. آنها میگویند اگر آخرین قسط قبر مادربزرگ را پرداخت نکنیم او بالا میآید.
دیروز جان سوییچ ماشین را توی ماشین جا گذاشته بود. ما خیلی نگران شده بودیم چون دو ساعت طول کشید تا من و شلبای را از ماشین دربیاورد.
خواهرت امروز صبح زایید ولی من هنوز خبرندارم که بچه پسر است یا دختر پس نمیتوانم بگویم دایی شده ای یا خاله. خواهرت قول داده اگر بچه اش دختر باشد اسم من را رویش بگذارد یعنی اگر به یاری خدا دختر باشد اسم بچه را میگذاریم مامان.
عمو پیتر هفته قبل توی خُم ویسکی افتاد. چند نفر تلاش کردند او را در بیاورند ولی او به شدت مقاومت میکرد. ما بنا بر وصیت نامه اش جسدش را سوزاندیم و تا سه روز همینجور در حال سوختن بود.
سه تا از دوستانت از پل منحرف شدند و چپ کردند. رالف راننده بود. او پنجره را پایین کشید و شنا کرد و نجات پیدا کرد. دو تا دوست دیگرت عقب نشسته بودند غرق شدند . چون هرچقدر تلاش کردند نتوانستند در را باز کنند.
خبر دیگری نیست فعلا. اتفاق قابل عرضی نیفتاده.
میخواستم برایت کمیپول هم بفرستم ولی پاکت تمبر و مهر خورده و بسته شده. شرمنده.
خداحافظ بچه
سه
یک روز یک آقای کارمندمنش به یک کافه در طبقه آخر یک آسمانخراش رفت. یکی از مشتریها لیوان مشروبش را سرکشید و بعد ناگهان جست زد به طرف پنجره باز و پرید بیرون و چند ثانیه بعد برگشت داخل. آقای کارمندمنش که شگفت زده شده بود پرسید: عذر میخوام جناب! شما چطور این کار رو انجام دادین؟
مرد پاسخ داد: با استفاده از قانون جاذبه و فیزیک ! به دلیل ارتفاع زیاد این ساختمان و پایین بودن نیروی جاذبه جریان باد فشار قوی که اطراف ساختمون وجود داره ناخودآگاه آدم رو دوباره به داخل اتاق میکشونه.
آقای کارمندمنش که فوقالعاده هیجانزده شده بود جرعه آخر گیلاسش را هم سر کشید و به سوی پنجره دورخیز کرد و از آن پرید بیرون و با مغز خورد به کف خیابان و جان سپرد.
متصدی کافه در حالی که لیوانها را با دستمال پاک میکرد رو به مرد اول گفت: تو وقتایی که مشروب میخوری خیلی آدم بیخود و ضایعی میشی سوپرمن!
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز