در بازی زندگی یک بازندهی تمامعیارم. نه دلم به کاری که میکنم خوش است. نه با کسانی همنشینم که چیزی ازشان بیاموزم. نه آرزوهایم دیگر طعم خوش گذشته را دارند. نه به فردای بهترم امیدی هست. باید یک گوشهی دنجی، غاری، چیزی برای این جور وقتها باشد. توی قصهها و فیلمها که اینطوری بوده همیشه. اما مشکل درست همینجاست: زندگی نه قصه است و نه فیلم. بیرحمتر و بیتعارفتر از این حرفهاست. ما مردان سترون و مفلوک که روزی میخواستیم روشنفکر و روشنگر باشیم چندشآورترین موجودات بیهویت این روزگاریم. و فقط بلدیم نق بزنیم. از بس که ناتوان و بیخاصیتیم. واقعا بسام است.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
“لطفا اگر حالتان خوب است بیخیال این روزنوشت شوید چون اینجا جز سیاهی …”
بر عکس،من که حالم خیلی بده .بهتر بگم که افتضاحه و ناامیدم و خلاصه رو به موتم با این روزنوشتها حال می کنم.ممنون.
مشکل من اینه که وقتی حتی تلخ ترین فیلم هارو میبینم متوجه میشم که اون تلخی ها تنها قسمتی از تلخی های زندگی واقعی منه.
هیچ وقت بیخیال این روزنوشت نخواهم شد.
تو این وضعیت ناجور شاید مسخره بنظر بیاد ولی دوستتان دارم اقای کاظمی
کاش بیشتر می فهمیدم
من یکی که به شکل عجیبی در بدترین موقعهایی که خودم را گرفتار آنها کردم صدایم درنیامد . نمیدانم چرا به این معتقدم که ناله کردن آخر احساساتی شدن است! یادم هست شما یکبار همینجا برای رفع سوءتفاهم توضیحی دادید که کاملاً عکس جمله ابتدایی این پست بود. البته مدتی گذشته و در این مدت…
————–
پاسخ: نمیدانم در خفقان مطلق چرا باید احساسات را سرکوب کرد. شاید شما بهتر میدانید. و یک نکته مهم: واقعا امیدوارم نوشتههایم کسی را دلزده و ناامید نکند چون من در هر حال پنج دقیقه وقت برای نوشتن یک پست میگذارم و بعد میروم سراغ کار و زندگیام و لحظهای از تلاش در راهی که دوست دارم دست برنمیدارم. در زندگی روزمرهام هم شاید بیشتر از خیلیهای دیگر تفریح کنم و بخندم و رفاه مادی بیشتری هم داشته باشم. میدانی محسن جان. مساله کمی فراتر از امر شخصی است. چهگونه توضیح بدهم که برایم دردسرساز نشود؟ عدهی زیادی هستند که اینجا را مونیتور میکنند و منتظر فرصتی برای نیش زدن هستند. اگر از این زاویه به این نوشتهها نگاه کنی شاید نظرت کمی عوض شود.
هر چی تیره تر به واقعیت نزدیکتر
…