پرشمار است قصه و افسانهی کسانی که بطری، صندوقچه، چراغ و… را بر کنارهی رود یا ساحل دریا جسته و چون سرش گشودهاند غولی به بیرون جهیده که اغلب سه آرزو را برآورده میکند. چرا همیشه بر حاشیهی آب؟ (قایقی باید ساخت؟ باید انداخت به آب؟) چرا همیشه غول؟ و چرا آرزو؟ و چرا سه تا؟ من اگر قهرمان آن قصهها بودم و اختیار سه آرزو داشتم نخست به اولین بازدم و هق هق، به آغوش عاشقانهی مادر بازمیگشتم. دیگر به روز نخستین نگاه عاشقانهام، به تپش معصومانهی این قلب بی پیر سفر میکردم و سرآخر تمنای مرگی آرام در خواب داشتم… ولی نه غولی در تقدیر است و نه آرزوی محال، ممکن. پس از عشق بگو همسفر که تنها مرهم است.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز