چند شب پیش فیلمیمیدیدم. جایی یکی از شخصیتها به دیگری گفت: «اگه نمیتونی دنیا رو تغییر بدی، لااقل دنیای خودتو تغییر بده.» جملههایی از این دست را البته بارها شنیدهایم. اما این بار این پرسش مثل خوره افتاده به جانم: چهقدر توانستهام در زندگیام این پند را به کار ببندم؟
به گمانم مشکل خیلی از آدمهای ناامید و سرگردان دور و برم (درست مثل خودم) ناتوانی در اجرای چنین ایدهی ساده و کارآمدی است. البته زندگی در کشوری بسته و قهرآلود چون ایران ناخواسته آدم را به یک زندگی دوگانه (علما ریاکارانهش مینامند) سوق میدهد؛ آدمها در بیرون/ اجتماع یک جورند و در چارچوب خانه و حریم شخصیشان یک جور دیگر. نیاز مالی یا طمع برای کسب منفعت بیشتر، خیلیها را به موقعیتهایی سوق میدهد که کمترین قرابتی با دلبستگی و باورشان ندارد.
اما مرادم از تغییر دنیای شخصی، این وجه ریاکارانهی ناگزیر نیست؛ که همه به درجاتی به آن گرفتاریم. پرسش من از خودم ( و شاید از خوانندگان این نوشته) این است که آیا توانستهایم خلوت دلخواه خودمان را در ازدحام آدمها بسازیم؟ خلوتی که فارغ از جغرافیا (شهر و خانه) در ذهن خودمان شکل بگیرد، و در حضور دیگران هم خدشهای به آن وارد نشود.
راستش تمام درد من این است که روز به روز تواناییام برای حفظ آن استقلال و غنای ذهنی که سالها برایش تلاش کرده بودم، تحلیل میرود. شاید بتوانم این فروکاستن را به چند عامل بیرونی نسبت بدهم: استبداد، سانسور، زندگی در محیطی مرگآلود و اندوهبار، غم نان، دوری روزافزون آدمهای پیرامون از محبت و صداقت، و…
اما بیتردید اینها عواملی فرعی هستند که پیشتر هم با قوت و ضعف، گرداگرد زندگیام حضور داشتهاند. اشکال کار در ناتوانی قوای ذهنی امروز من برای نادیده گرفتن این عوامل همیشگی است.
و سر این رشته را که بگیریم به این پرسش اساسی میرسیم که «دلیل اصلی این ناتوانی ذهنی چیست؟». پاسخ چنین پرسشی کلید معمای دلمردگی و ناامیدی من و امثال من است. و من هنوز به این پاسخ نرسیدهام. و چه بسا هرگز نرسم.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
سلام. فیلمه احتمالا شاخ به شاخ نبوده؟
بنظر من دلیل اصلی این ناتوانی همان درگیر بودنمان با نیازهای بدوی و بنیادینمان است.
در این یک مورد که شخصاً همیشه معذّب بودهام.
یادمه هوشنگ گلمکانی توی یکی از مطالبش در مورد مسعود کیمیایی داشت توضیح میداد که چرا کیمیایی بعد از انقلاب صراحتش رو از دست داد و به این نکته اشاره کرد که بعد از انقلاب همه مردم دارای دو شخصیت شدند. یکی برای خلوت خودشان و یکی برای کار و زندگی روزمره.
به نظر خود من این خلوت شخصی و دنیای شخصی برای همه وجود داره منتها همیشه نمیشه بهش دسترسی داشت به همون دلایل بیرونی که گفتی. اگه تغییر دادن دنیای خودی رو ناشی از فردیت هر شخص بدونیم، میشه با کار روی فردیت به این تغییر رسید. ولی سختش اینجاست که همه ما یه چیزایی درونمون نهادینه شده و این هیچ ربطی به اون عوامل بیرونی که گفتی نداره رضا. سخت ترین بخشش همین پاک کردن مسائل نهادینه شده اس. مثلا یکیش اینکه ما به غصه خوردن عادت داریم. (منظورم از ما عده زیادی از این جامعه اس) حتی وقتایی که ظاهرا همه چی روبراهه دنبال یه چیز ناراحت کننده ای میگردیم که فکرمون مشغول بشه. این یه مثال بود. هرکسی چند تا از اینا رو تو وجودش داره. هر وقت تونستیم با این چیزا بجنگیم اونوقت میشه دنیای شخصی و ایده ال درون رو ساخت
اگر سوال را درست فهمیده باشم فکر می کنم علت اینکه با گذشت زمان آن آرامش حاصل از داشتن استقلال و غنای ذهنی، تحلیل می رود؛ این باشد که در ادامه ی زندگی دیدگاه مان _درمورد مسائلی که روزگاری در ذهن مان تکلیفشان را روشن کرده بودیم، کم کم بخاطر ادراک جدیدمان از مسائل_ متلاشی می شود. و اگر تئوری جدید و کامل تری را نیابیم که جایگزینش کنیم، احساس تهی شدن و بر باد رفتهگی می کنیم.
آن قسمت از ثروت ذهنی مان هم که گویا حقیقت اند و دستخوش تغییر و تاراج نمی شوند؛ فقط در عالم ذهن مان ارزشمند می مانند و نمودی از ارزشمندی در عالم واقع به ارمغان نمی آورند. که این خود شاید باعث بی انگیزهگی برای حفظ و ارتقای آن غنای ذهنی می شود.
مقصود از اینکه من برای این پست کامنت گذاشتم و جواب سوالی را دادم که شما جوابی برایش پیدا نکردید، بیادبی و جسارت نبوده و صرفا نظر مختصر بنده است. احساس کردم جواب ب سوالتان شکل خوبی نداشته.
————
پاسخ: نه عزیزم.خودتو اذیت نکن. هیچ مشکلی وجود نداره.