چهار سال قبل
ساعت سه بعد از ظهر یک روز عادی. من و همسرم خسته از دوندگی روزانه دو ساندویچ همبرگر خریده ایم و توی ماشین مشغول خوردنیم. ماشین پلیس کنارمان میایستد. مافوق با لحنی بی ادبانه صدایم میکند: «بیا پسر! اینجا چه کار میکنی؟ این خانم چه نسبتی باهات داره؟» من گاز دیگری به همبرگر میزنم و در حالی که دهانم را که پر است باز میکنم جوابش را میدهم: همسرمه! و حلقه ازدواج را نشانش میدهم و میگویم پزشکم. در حالی که گفتنش خیلی احمقانه است ولی به خوبی میدانم که ساده ترین راه برای خلاص شدن از این موقعیت توهین آمیز و غیر انسانی است. او سریعا واکنش نشان میدهد: به به! مطبت کجاست آقای دکتر؟ من در حالی که گاز دیگری به همبرگر میزنم راهم را کج میکنم و با خونسردی کامل بر میگردم توی ماشین.
این سومین باری است که دقیقا همین مامور در دو هفته به من گیر داده و هربار میخواهد نسبتم با همسرم را برایش شرح بدهم، آن هم من که به دلیل موی بلندم قیافه ام به اصطلاح بدجور تابلو است و محال است در عرض سه چهار روز از یاد این مامور برود. یاد فیلم ممنتو میافتم. یاد یکی از کاراکترهای سریال باغ مظفر میافتم. چند روز بعد او برای چهارمین بار همین کار را میکند. این بار با پرخاش به او میگویم: دفعه اخرتون باشه مزاحم میشین و توهین میکنید دیگه خسته م کردین جناب سروان. در حالی که سعی میکند وا ندهد میگوید من پلیسم و از هر کس و هر وقت که بخوام میتونم سوال کنم. میخندم.خودش هم میخندد. چند ماه بعد او را سوار بر موتور در حال گشت زدن میبینم. ظاهرا پستش از الگانس تغییر کرده .
چند روز قبل
با دوستم که او هم پزشک است برای سحری به یک کله پزی میرویم. کله و پاچه را میزنیم و چای را پشت بندش. تصمیم میگیریم پرسه ای بزنیم. هوای دربند کرده ایم که اکسیژنی بگیریم. ماشین پراید دوستم چندان میزان نیست و جوش میآورد. کنار خیابان، همان دویست سیصد متر اول خیابان دربند، نگه میدارد. یک نخ سیگار روشن میکنیم. هنوز ساعتی تا اذان مانده. یک فروند ماشین جی ال ایکس کنار ماشینمان توقف میکند. سمت شاگرد راننده، مردی با ریش انبوه و بسیار تنومند نشسته. با خشم میگوید: «ماشینو چرا وسط خیابون پارک کردی؟» دوستم جواب میدهد: «وسط خیابون که نیست!» من که شستم خبردار شده که دوست ساده من نمیداند ماجرا چیست سریع وارد بحث میشوم: »سلام. نماز روزهها تون قبول باشه. ماشین جوش آورده.» باز هم لحن من کار میکند. طرف سری تکان میدهد و به راننده دستور حرکت میدهد ولی دوست ساده و بی پیرایه من یک دفعه میگوید: «اصلا اینجا کجاش وسط خیابونه؟» جی ال ایکس که هنوز دو متری دور نشده یک دفعه ترمز میکند. دو سرنشینش تر و فرز پیاده میشوند. حالا دوستم میتواند بی سیم را در دست مامور تنومند کت و شلواری ببیند و البته جا میزند. نزدیک است بیخودی کار بالا بگیرد. من باز هم به قول معروف ورود میکنم. « حاج آقا ما پزشکیم. جاتون خالی کله پاچه زدیم اومدیم یه هوایی هم بخوریم بریم خونه.» ایشان بعد از دیدن کارت ما کمیآرام میشود:« از اینجا برین . برین پایین دنبال هر چی که بودین. یالا! »من: «یعنی دیگه نریم بالاتر؟» – «نه! برین دنبال همون یللی تللیتون. سریع!»
من در حالی که از ایشان به شدت تشکر میکنم به دوستم اشاره میکنم تا رفیقمان تصمیم دیگری نگرفته بزن بریم پایین و به محض اینکه کمیدور میشویم دوستم را از آماج انتقاد قرار میدهم تا یادش بماند که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. دوستم ناگهان میگوید: اشتباه خیلی بزرگی کردم. باید کارت شناساییشو ازش میخواستم که نشون بده!
منهاج و واج مانده ام . تعجب میکنم که چرا باید از این حرف درست دوستم تعجب کنم. ولی مهمتر از همه خراب شدن عیشمان بود و اکسیژنی که نگرفتیم و صدای پای آبی که نشنیدیم.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
من هاج و واج مانده ام . تعجب می کنم که چرا باید از این حرف درست دوستم تعجب کنم. ولی مهمتر از همه خراب شدن عیشمان بود و اکسیژنی که نگرفتیم و صدای پای آبی که نشنیدیم.
چه جالب! همون پایینا باید هوا خورد!