دوست بازیگری داشتم که تمرکز اصلی کارش در تئاتر بود و با وجود همه تواناییهایش، بهندرت و تنها برای نقشهای خیلی کوتاه تلهفیلمها و سریالها برگزیده میشد (و شاید هنوز هم بشود چون چند وقتی است خبری از او ندارم درست مثل خیلیهای دیگر). او اصطلاح «دوربیندزدی» را در حرفهایش زیاد به کار میبرد و میگفت که این اصطلاح در بین بازیگران نقشهای کوتاه و حتی سیاهیلشکرها خیلی رایج است. این جور بازیگران که در حسرت ترقی و به دست آوردن نقشهای بلندتر معولا تباه میشوند از کمترین فرصتی استفاده میکنند تا توی قاب جا بگیرند و دیده شوند و حتی اگر دیالوگ کوتاهی داشته باشند سعی میکنند با اضافه کردن کنشهای سادهای مثل خاراندن سر یا گوش یا دماغ، بالا کشیدن بینی یا تیک عصبی چشم و گونه و یا هر کار دیگر مثل سرفه کردن بیخود و لکنت زبان و تراشیدن سر و… جلب توجه بیشتری بکنند؛ البته اگر شانس بیاورند و به تور یک کارگردان خوش اخلاق بخورند که اجازهی چنین کارهایی را بدهد. اغلب کارگردانهای ایرانی با اینجور بازیگران برخورد دلسوزانهای دارند و معمولا حتی به قیمت اغراقآمیز شدن یک سکانس، اجازهی حرکاتی اینچنین خودسرانه را به بازیگران نقشهای کوتاه میدهند… اما دوربیندزدی فقط مختص این بازیگران ناشناخته و مهجور نیست.
در همهی سرزمینها قاپیدن قاب از بازیگر مقابل و زیر سایه قرار دادن او یکی از ضداخلاقهای حرفهای رایج در میان بازیگران بزرگ سینماست. گاهی این امر آگاهانه و از سر عمد است که غالبا تصویر عمومیبدی از آن بازیگر در بین همکاران حرفهایاش به جا میگذارد، نمونهی معروفش هم جناب نیکلاس کیج است که بازیگران مقابلش (عموما خانمها) بهشدت از دست بی پرواییها و بداههنوازیهایش شاکی هستند و قصههای جالبی از او نقل میکنند… و نمونهی ایرانیاش هم داریوش فرهنگ است که غالبا تلاش بسیاری برای خراب کردن بازیگر مقابل خود به خرج میدهد (این را در دفتر مجله فیلم برای چندمین بار از زبان کارگردانی که سریالی با او کار کرده بود شنیدم، یعنی قبلا هم شنیده بودم) ولی موارد زیادی هم هست که یک بازیگر بدون اینکه خود بخواهد و حتی بدون اینکه نقش اصلی فیلم به او محول شده باشد به گرانیگاه دراماتیک فیلم و کانون توجه و تمرکز بیننده بدل میشود. نمونهی ایرانیاش حضور کوتاه پرویز فنیزاده در فیلم مغشوش گوزنهاست که البته جنس بازی فنیزاده که در تعارض با جنس بازی نسبتا اغراقشدهی بهروز وثوقی و بازی بسیار بد و کاریکاتوری قریبیان در آن فیلم است (بهویژه با آن دوبلهی چندش آور) به اغتشاش بازیگری در فیلم دامن میزند ولی او با حضور کوتاهش و با جلوهی مضطربانه و خوددارانهاش (که ناآگاهانه هم نیست) به هیببت مقوایی فیلم ـ با آن شعارهای گلدرشت و زمخت ـ کمیبُعد و ژرفا میبخشد. بدون حضور او گوزنها را این فیلم سیاسی تأویلپذیر با لایهی پنهان و چه و چه نام نمیدادند. حواستان که هست دربارهی چه چیزی حرف میزنیم؟ محمد آن فیلم (با بازی فنی زاده) در ظاهر چیزی جز یک معتاد با عمل خیلی بالا و دچار نشانههای محرومیت از مواد نیست، ولی نگاه آشناپندارانهای که میان او و قدرت رد و بدل میشود و دستگیر شدن دوستش (یک کامیوی ایثارگرانه از بازیگر خوبی که هرگز بازیگر تمامعیار نشد و از دست رفت: امرالله صابری) و چنان که بارها اشاره شده، عینکش که متناظر به عینک قدرت است و … در خفقان آن روزگار به لایههای پنهان سیاسی تعبیر شد.
من هرگاه نام گوزنها را میشنوم چند چیز برایم بهسرعت تداعی میشود: (۱) سیب گلوی خیلی تیز زنده یاد فنیزاده و آن آب دهان قورت دادنهای خیلی سختش که وقتی بچه بودم و فیلم را میدیدم میترسیدم هر لحظه پوست گلویش را پاره کند و دچار خونریزی شدید شود، (۲) زن اصغر قاچاقچی که یک مترسک محض است و واقعا مضحکهای تمامعیار و بیانگر شخصیتپردازی و عمق نگاه فیلمساز در فیلمهای ایرانی است، (۳) عنایت بخشی با آن سبیل و راه رفتن و حرف زدنش که فیلم را بهتنهایی به چند پله پایینتر نزول میدهد و (۴) ساعت مچی بازشدهی قدرت وقتی که به شکلی بسیار کودکانه به دیوار مشت میزند. تلو تلو خوردن ساعت در مچ دست قدرت همیشه برایم خندهدار بود، حتی خندهدارتر از صدای حسین عرفانی روی قریبیان و دندان فشردن بیرحمانهی قریبیان برای گفتن «تو میتونی» و از این جور حرفها… در هر حال هنوز تصویر سیب گلوی فنیزاده ماندگارترین تصویر فیلم گوزنها برای من است. مرادم از این همه توضیح این بود که گاهی یک نقش کوتاه چهگونه بدون اینکه خود بخواهد مهمترین و مرکزیترین نقش یک فیلم میشود.
چند وقت پیش و ساعتی پس از نیمهشب به تماشای در گرمای شب نورمن جیوسن نشستم. این فیلم که به خاطر سیدنی پواتیهی رنگینپوستش خیلی معروف است و در ذهنها تداعی میشود، یک سیدنی پواتیهی تقریبا فاجعهآمیز داشت. یعنی جدا از پروپاگاندای کثیف همیشگی آمریکاییها و استفاده از مظلومیت سیاهپوستها برای تحریک احساسات عمومیبرای رسیدن به مقصود خاص خودشان، کمترین نشانی از ذوق و هنرمندی در بازیگری سیدنی پواتیه در این فیلم نمیبینید. این قضیه من را به شدت به یاد حسین اوبامای آمریکایی میاندازد و تحمیق تودههای مردم آمریکایی برای رای آوردنش، بلاهتی که از سر تا پایش میبارد؛ یک آدم اشتباهی محض با جایزهی صلح نوبل اشتباهی و خیلی چیزهای اشتباهی دیگر… بگذریم… ولی در گرمای شب یک بازیگر نقش مکمل دارد که حضورش بهیادماندنی، ستایشبرانگیز و جاودانه است. خانمها آقایان: راد استایگر.
نمیدانم چهگونه سیماچهای را که راد استایگر برای این نقش تراشیده شرح دهم. کاراکتری که او ایفا میکند پیش از همه چیز، ملموس و دوستداشتنی است. سرشار از پیچیدگی، ساده و در عین حال غیرسرراست درست مثل مابهازاء بیرونی یک افسر پلیس کم هوش در یک شهر حاشیهای و تفتیده. حتی اگر خورهی فیلم نباشید حتما راد استایگر را در نقش چارلی نگون بخت فیلم در بارانداز استاد الیا کازان به خاطرمیآورید. او بازیگر مکتب اکتورز استودیو بود. چه روبهروی مارلون براندوی بزرگ، چه در کنار همفری بوگارت در هرچه سخت تر زمین میخورند (مارک رابسون)، چه در نقش کوماروفسکی در فیلم دکتر ژیواگو و چه در نقش نازرمن در سمسار ( سیدنی لومت)، هر جا که هست تمام صحنه از آن اوست. او یک «دوربیندزد» بزرگ بود که کارش را بلد بود و به هیچ بازیگری رحم نمیکرد.
اعتراف میکنم که پیش از این نام استایگر برایم فقط یک بازیگر مطرح بود ولی پس از اینکه در گرمای شب را فقط به خاطر تماشای بازی او چند بار دیدم یکی از ستایشگران و شیفتگان بازی منحصربهفرد او شدهام (خود فیلم را زیاد دوست نداشتم) … پیش از تماشای این فیلم نمیدانستم که او اسکار نقش مکمل را به خاطر نقشآفرینی سترگش در همین فیلم گرفته. این یکی از آن اسکارهایی است که واقعا حرف تویش نیست. هیچ.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز