بعد از مدتی در دو پست شعر گذاشتم و واکنش دوستان برایم جالب بود (بعضیها در فیس بوک کامنت میگذارند و به هر دلیلی اینجا نظر نمیدهند) یک نفر در واکنش به یکی از شعرها که فضایی غمبار داشت متاثر شده و گفته بود که چرا اینقدر دلتنگم و دوستانی هم درباره شعر سرسام آور دوم گفته بودند حتما حسابی قاط زدی و حالت خراب شده و … جالب است که نه در وقت نوشتن شعر اول غمگین بودم و نه هنگام نوشتن شعر دوم قاط زده بودم!!! این قضیه یکی دانستن حال نویسنده و یا صاحب اثر با اثرش یکی از کنجکاویهای جذاب است که خود من هم زمانی سرم را با آن گرم میکردم و البته حالا دیگر نه. راستش من از نُه سالگی شعر مینوشتم و هرچند هنوز تصمیم برای انتشار کتاب با پول توجیبیام( مثل خیلی از رفقا که البته صدایش را در نمیآورند) ندارم ولی انبوهی شعر و داستان در پستو دارم که باید روزی منتشرشان کنم و منتظرم تا اسمم کمیجا بیفتد تا مجبور نباشم برای چاپ کتابم پول بدهم!!! هر شعر و داستان من، در حال و هوای خاص و جداگانهای است و نگاه من به هنر و نیز نوشتن، نگاهی تکنیکی است و سعی میکنم خودم را مغروق فضای اثر نکنم و روح و روانم را آزار ندهم. میدانم که باور کردن این حرفها چندان آسان نیست.
آنها که مرا از نزدیک میشناسند میدانند که من کمترین شباهتی به نوشتهها و کارهایم ندارم و اصلا سخنور خوبی نیستم و مهمتر از آن، تلاش میکنم تا حد توانم از افهها و صورتکهای خاص روشنفکری و باسوادنمایی فرار کنم. در واقع اگر کسی مرا نشناسد ابدا ممکن نیست بتواند حدس بزند در چه زمینهای خواندهام یا در چه زمینهای فعالیت میکنم. خیلی زیاد پیش آمده در یک جمع، دیگران درباره سینما و فیلمهای مختلف خطابه سر میدهند و حرفها میزنند ولی من حتی یک کلمه در بحث آنها شریک نمیشوم و راستش خیلی از دوستهای من هیچ وقت مجله سینمایی نمیخوانند و اصلا نمیدانند که من درباره سینما مینویسم. خودم که خیلی با این وضعیت راحتم. رفیق پاره وقت ما، امیر قادری این جمله از رضا موتوری را حداقل صدبار و هربار به مناسبتی برایم نقل کرده که « خودم باید خوشم بیاد که میاد» و من هم بدجور با این حرف موافقم. سال قبل که مطلبی درباره نقابهای روشنفکری در همین روزنوشت گذاشتم یک نفر که نام کوچکش حامد بود کامنت گذاشت به این مضمون که: «اصلا تو خر کی هستی که بخواهی نقاب بزنی یا نه . برو بمیر بابا!»
شاید شما هم با این آقای حامد ( که از قضا روزگاری نقد فیلم هم مینوشته و آدم مهمیبوده) همعقیده باشید ولی راستش من در این جا قبل از هرچیز برای دل خودم مینویسم و یادم نیست که برای کسی دعوتنامه فرستاده باشم که نوشتههای مرا بخواند و تمجید و تکریم کند. مهمترین دلیل برای اینکه کمتر کسی به این روزنوشت که از نود درصد سایتها و وبلاگهای دوستان هم صنف، پر نوشتهتر، متنوع تر و بیتردید جذابتر است لینک میدهد همین خصیصه است. اهل لاس زنی مجازی و تبادل لینک و از این کارها هم نیستم خوشبختانه. همین دو سه لینک هم دلایل خاص خود را دارد و بس.
سال گذشته شش هفت ماه بعد از راه انداختن سایت آدم برفیها یک شب خانمیبا شماره ایرانسل سایت تماس گرفت و شروع به تعریف و تمجید از سایت کرد و در ضمن اینجانب را هم مورد عنایت خاص و عجیب و غریب خود قرار داد و وقتی با واکنشهای رسمیو سرد من روبرو شد گفت با خواندن نوشتههای من هرگز فکر نمیکرده اینقدر بی احساس و خشک باشم!!! من که به دلایل خیلی بدیهی مجبور بودم گفتگو را کوتاه و قطع کنم برایش به اختصار گفتم که نوشتن، کسب و کار من است و در واقع من ارتباط چندانی به چیزهایی که مینویسم ندارم ولی ایشان زیر بار نمیرفت و این جور نوشتن را شیادی میدانست. راستش من اصلا اینجور به ادبیات و موسیقی و سینما و .. نگاه نمیکنم. در هر حال دو رویکرد وجود دارد و گروهی با خلق هر اثر روان خود را میخراشند و فرسودهتر میشوند و یک آن از ادا و اطوارشان کم نمیشود و گروهی هم نگاهی فنسالارانه به هنر دارند و البته این به معنای حذف لذت از هنر نیست(توضیحش مفصل است و بماند برای بعد). من به این گروه دوم تعلق دارم.
من نویسندهام و نوشتن متاسفانه یا خوشبختانه تنها کسب و کار من است و بهانهای که به آینده دل ببندم و فرصتهای بهتر برای عرضه کارهایم در زمینه موسیقی و سینما فراهم کنم. آیندهای که برای آدمهای بیسرمایه و پشتوانهای مثل من چندان روشن و شفاف نیست. ما بینوایان فرصتی برای غرق شدن در اندوه و خلسه روشنفکری نداریم. میخواهیم با نوشتن معجزه کنیم و در یک جامعه ضدفرهنگی موقعیت شغلی برای خود ایجاد کنیم که نانی در بیاوریم و از گرسنگی نمیریم . کاری که شدنی است. احمقانه و دشوار هست ولی شدنی است.
اگر آنقدر مرفه بودم که فقط برای دل خودم و یا برای ارضاء عقده شهرت بنویسم، در آنصورت حتما بدم نمیآمد که پز پوزیتیویستی بگیرم و نوشتن را دستاویزی برای «آن کار دیگر…» کنم. فعلا وقت اینکارها را ندارم.
بگذارید یک مثال بامزه بزنم که کل رویکرد من به هنر را نشان میدهد: یک دوست مستندنویس، چند شماره قبل در مجله فیلم به بهانه مستندی از من با نام « جای من» مطلبی نوشته و فیلمم را دارای موضوعی جالب ولی فاقد هرگونه حس زیباییشناسی دانسته بود که البته کملطفی بزرگی بود. کافی بود به عکسی که در همان صفحه منتشر شده بود نگاه میکردید تا در این قضاوت بدبینانه تردید کنید. آن عکس از خود فیلم کپچر شده بود. نکته بامزهای که در مورد آن مستند وجود داشت این بود که من به کمک یکی از دوستان سابقم که بازیگر تئاتر بود و چند کار تلویزیونی کوتاه هم انجام داده بود سناریویی نوشتیم و یک فیلم به ظاهر مستند ساختیم که نود درصدش ساختگی بود. هدفمان هم مطرح کردن خودمان به هر قیمت بود. فکر میکنم همین که دوست مستندنویس ما فیلم را همچون یک روایت صادقانه مستند و حدیث نفس از جوانی بدبخت و بیچاره( که من باشم) دیده بود ( و چند بار در نوشتهاش تاکید کرده بود که اینکه من و دوستم بدبخت و مفلوک هستیم تنها دلیل خوشامدش از فیلم است) دلیل کافی بر موفقیت من و دوستم در کارمان بود. راست و حسینی اش این است که: میخواستیم بیننده فیلم را فریب دهیم و به زیبایی هم این کار را کردیم. مهم نبود کسی از جایگاه روشنفکری مسخرهمان کند، مهم نتیجه عمل بود که ظاهرا آنقدر موفق بود که دو سال پس از ساخته شدنش سر از صفحه نقد مستند مجله فیلم در بیاورد و تلویحا نام من را به عنوان کسی که فیلم هم میسازد مطرح کند. (در اینجا یک علامت چشمک آنچنانی و یا علامت V تصور کنید!!!)
لبته من در این زمینه مستندنمایی خرده استعدادی داشتم و نمونه خیلی محشرش هم مستندهامون بازهاست که سکانس پایانیاش را به درخواست مانی حقیقی «بازی» کردم و در فیلم موجود دقیقا وانمود شده که مستند است و بینهایت تاثیرگذار و اشک آور از کار درآمده!!! شاهد زندهاش هم خود مانی حقیقی است که بهتر از هرکس میداند من چه موجود عجیب و غریب و غیرمنتظرهای هستم و کلا اهل بازی و بازی دادن ام. ما خندیدیم و دیگران با آن سکانس اشک ریختند…
این بحث طولانیتر از این حرفهاست و فعلا به این مختصر بسنده میکنم . نظر من این است که اگر میخواهید در کار هنر و ادبیات به جای درستی برسید سعی کنید زیاد درگیر حاشیهها و ادا و اطوارهای روشنفکری نشوید. فن را بیاموزید و مطمئن باشید بهترین داستان و یا رمان درباره فقر و گرسنگی را نه یک نویسنده در حال مرگ ـ از زور گرسنگی و فقر ـ که نویسندهای مسلط با آرامش خیال و سیگار و قهوه و … نوشتهاست. لطفا باور کنید.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز