وقتی سنت از سی میگذرد فرصتی بینظیر پیدا میکنی: میتوانی یک دههی مهم و تعیینکنندهی زندگی (از بیست تا سی سالگی) را مرور کنی و از مقایسهی دیروز و امروز خودت و دیگران درس بگیری، و آن مثل حکیمانه را که «سیب را که بالا بیندازی…» با تمام وجود درک کنی.
خودت که باید بدانی چه میخواستی باشی و چه هستی. اما دیگران: آن دوست که میخواست دنیا را متحول کند و حالا از مفلوکترینهای روزگار است. یا آن دیگری که همهی عقل و احساسش را پای عشقی نوجوانانه و جانسوز گذاشته بود و حالا چند سال است از آن دخترک جدا شده. یا آن خویشاوند که همیشه ابزار سرکوفت تو از سوی خانوادهات بود، و حالا غرق اعتیاد است. آن دوست پرشور و بیقرار که چند سال قبل در جوانی تصادف کرد و مرد و منطقا حالا دیگر جسدی هم در قبرش نمانده. یا آن پولپرست بیوجدان که فکر میکردی تا ابد بر سریر شر پاینده خواهد ماند و دیدی چه آسان به باد فنا رفت و خوراک کرمها و موشها شد. یا آن که عمری جز استهزا و آزار دیگران نمیشناخت، چهگونه در بازی روزگار رکب خورد و به خاک سیاه نشست.
آنسوتر: آن که یک عمر مسخرهاش میکردی و ناتوان میشمردیش حالا استقرار و آرامشی دارد که برای تو آرزوست. یا آن دیگری که تمام تلاشت را کردی تا سد راهش باشی چون آب از صخره برگذشته و آینهی دقات است. آن که میخواستی سر به تنش نباشد، حالا سری در سرهاست.
و دیگرسو: آن که جز ناراستی و کژی در کارش نبوده، همچنان فاتحالفتوح است، آن دیگری که دروغ میگوید و دورو و فریبکار است همچنان ماهیتش بر دیگران نامکشوف مانده. (و طبعا نباید آن سیب که به هوا پرتاب شده یادت برود. هنوز چرخهای بسیار دیگری مانده)
روزگار بازیها دارد. نمیشود این حس غریب را با جملهها منتقل کرد. باید زندگیاش کرد. اما درد این است که درس نمیگیریم. مینویسم تا خودم یادم بماند: سیب را که بیندازی بالا…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
روزگار بازیها دارد و دنیا دار مکافات است…
یکجورهایی واقعاً پُستِ هولناکیست. چهها از سر گُذراندهاید…
—————-
پاسخ: اینها همهشان تجربههای من نیست. این شد دو تا. (ما منتظر سومیش هستیم. سومی که برسد باید یک پست در این باره بنویسم.)
…ممکن است هیچوقت پایین نیاید.
بله هی وای بر من! مدتهاست به دلایلی واضح (البته برای خودم!) کتابی نخریدم و میدونم تا مدتی جزو این هنوزها خواهم بود.
راستاش دروغ نگویم خیلی وقته که دوست داشتم قطار زندگی، من رو در ایستگاههای قبلی پیاده میکرد و خودش توی پیچهای زندگی گم میشد.
توی اون لحظهها دوست داری عقربههای ساعت زندگی یخ بزنه.
از این گردش عقربهها خیلی حرصام میگیر.
یکجورهایی گذر زمان را توی چشم آدم میکنه. انگار میخواد ادای آدمهای صادق را دربیاره و حضورش رو تماموقت جلوت اعلام کنه.
قبلا هم بارها توضیح دادهاید که دلنوشتههایتان لزوما از تجربیات شخصیتان سرچشمه نگرفته. منظورتان از ” این شد دوتا ” را نفهمیدم. اخر منهم فقط قصد درد و دل کوتاهی را داشتم. ممنون.
———–
پاسخ: دو تا واسه دوست عزیزم محمد. اصلا بهانهی خوبیه برای اون موضوعی که میخوام به زودی بنویسم.
تلخی قصه آن جاست که می بینی همن جایی که باید، هستی اما جایگاهی را که باید، نداری. و نمی دانی کجا قدم کج گذاشتی. فقط می دانی همین را می خواستی و می پرسی به چه قیمتی؟ و تلخ تر این که: ارزشش را داشت؟
بنویسید!
همیشه بنویسید!
ما که تازه این دهه “مهم و تعیین کننده زندگی” برامون شروع شده…
ولی به قول معروف: روزی که رفت از یاد/روزی که ماند در یاد/ شهر کلان که روزی/علی آباد باد…
من که هنوز نرسیده ام بدین مرحله اما چون همی دانم روزی همی خواهد آمد که خواهم رسید ،و نیز نخواهم که رسیدن به حس تلخ و پر از درد پشیمانی، همی گویم که سیب را اگر بالا بیندازی چه فرق همی کند چرخیدنش یا نچرخیدن ، همان سیب است و همه نماهایش یکی است و مثل گل و بشکه که ندارند پشت و رو ، سیب هم ندارد این رو و آن رو.
خلاصه اینکه فرق نفوکوله….
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد نکن
(آخر مصرع آخر به جای مکن نوشتم نکن..فرقی میکنه؟)
—————
پاسخ: آخ که ندیدی سیبی که یک ورش را کرم خورده باشد. یا ندیدی سیبی را که هیچ وقت به زمین نمی رسد. برای همین است که که سه نقطه را دوست دارم. آن تصورات ذهنی تثبیت شده را به بازی می گیرد… ممنون که هستی.