هر متنی فراخوانی برای مکالمه است. مکالمه همچون ریزوم در سطوح و لایههای مختلف ریشه میدواند. نخست نویسنده با خود به جدال مینشیند (برمیخیزد؟). قوای ذهنی نویسنده در کار کنش و واکنشاند. گوشهای از ذهن به نوشتن فرمان میدهد و گوشهای دیگر داعی کرختی و ننوشتن است. در ذهن نویسنده مکالمهای میان دلایل نوشتن و ننوشتن شکل میگیرد. دلایل نوشتن هم چندپارهاند؛ گروهی پیشبرندهاند و گروهی بر ادامهی متن درنگ میکنند و هر از گاه ترمز این قطار را میکشند. اینگونه است که نویسنده میخواهد از حس عاشقانهاش بنویسد و سرآخر از منزلگاه (بیراهه؟) فلسفهبافی سردرمیآورد.
متن که رها شد، دیگر نوبت مکالمه میان او و خواننده است. خوانندهای کدها را میبیند؛ آن دیگری نمیبیند؛ و کسی هم هست که برای کشف کدها کوشش به خرج میدهد و گاه موفق میشود. به این ترتیب هر متن واحدی به تناسب توانایی یا میل خواننده برای کشف کدها کارکردها و معناهای گوناگون مییابد. کشف کدها سرآغاز راه بس دشوار رمزگشایی است. گونهگونی اساسی در همین سطح نمود مییابد؛ هیچ کدی نشانهای به یک معنای واحد نیست. تفسیر نشانهها تلاشی مذبوحانه برای به دام انداختن معنا و تملک آن است. اما تأویل (که گفتنش آسان و رسیدن به آن نیازمند آگاهی و شهود است) نقطهی رهسپاری مکالمه با متن است.
اما مکالمه در لحظهی خوانش متوقف نمیماند. سرطانوار بال میگستراند و تا ابدیت هر ذهن پیش میرود. تصویری از یک فیلم، پارهای از یک کتاب، آوایی از یک قطعهی موسیقایی و… در ذهن مخاطب دست میاندازد و پا سفت میکند. و در تجربهی زیستن او ناآگاهانه تأثیر میگذارد. در بزنگاهها جلوه میکند و اگر خواننده دستی به آفرینش داشته باشد، به متن احتمالی او به شکلی موذیانه راه مییابد. بینامتن اغلب به همین شیوهی پنهان و نادانسته شکل میگیرد.
هر متن بستری برای مکالمه است؛ از ذهن بیآرام نویسنده تا فراخنای ابدیت. از این منظر، مرگ ونگوگ نباید افسوسی بر کشف نشدنش در روزگار زیستناش باشد. او زنده است؛ گوش به دست، با خیال زخمیاز خاطرهی عشق، با چشمهای تهی از جان، به ما مینگرد. نگاهش کنید.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
یک سؤال: بهنظر شما آیا کارِ نقدْ رمزگشاییست؟
————-
پاسخ: سؤالت خطاست.
«اما مکالمه در لحظهی خوانش متوقف نمیماند. سرطانوار بال میگستراند و تا ابدیت هر ذهن پیش میرود. تصویری از یک فیلم، پارهای از یک کتاب، آوایی از یک قطعهی موسیقایی و… در ذهن مخاطب دست میاندازد و پا سفت میکند.»
از اون جملههای قصار توپ در کردید!
یک مصداق این جملهی زیبا برای من تماشای کپی برابر اصل (کیارستمی نازنین) و همچنین خواندن تحلیل شما از آن است. بند آخر نوشتهتان درباره این فیلم در ذهنم سرطانوار بال میگستراند…
——————-
پاسخ: ممنون از لطفت.
راستی؛ ببخشید من اینو هم بگم که چه حالی میده وقتی شما مشغله دارید و گرفتار روزمرگیها هستید و خب نگاه غالبا تلخ ولی دوستداشتنیتان مثل همیشه حضور دارد ولی باهمهی این مسائل از خلال چنین روزهایی چنین متنی بیرون میآید. تمرکز و قدرتتان غبطهبرانگیز است. دست مریزاد. ایول.
خطاست؟
شاید عقاید و دیدگاه فروید تقریبا همسو با نمادی است که در نوشته شما نهفته…یعنی نوعی انحراف بیان ، زمانی که چیزهایی برای گفتن داری که در نوشتن به هیچ عنوان بیان نمی شوند و سر از منزلگاه رمز و کد و مسیر دیگری در می آورند اما به هر ترتیبی هم که باشد نوشته یک نوشته است و مکالمه یک مکالمه… این بدیهی است که دوستار رمز گشایی مخاطبی خاص باشیم نه همه…در واقع مقصود از مخاطب خاص همانی ست که همپای تفکری آزاد اما گاهی محتاط نویسنده ، خود را مسئول کشف این نمادها می داند.نوشتن انفجار قلب است در سکوت در حالی که سخن گفتن و زبان به سخن گشودن امری ست طبیعی و زمانی که در هاله ای از ابهام بیان شود شاید به مراتب ابلهانه تر به نظر برسد و عاری از شجاعت.پس گوینده باید شجاعتی بس فراتر برای بیان داشته و نویسنده ذهنی والاتر برای درگیر کردن مخاطب.
البته این نظر بنده هست.
لذت بردم دوست خوب.
کتاب شور زندگی که به جرات می توانم بگویم نامش را بسیار زیبا بیان کرد،زندگی عجیب و گاه تاسف بار ون گوگ عزیز بود که البته من زیاد تاسف نخوردم چون نهایتا به چیزی که می خواست رسید گرچه زمان حیاتش نبود ولی کسی چه می داند…
جنون او دوست داشتنی تر از عاقلانه های بسیاری است که شسته رفته در پی دیوانگی اند.
من ناکامی های تو هستم ؛ کمکم کن