یک
پاسخ من به پرسش «چرا مینویسی؟» این است: «مینویسم تا کوشش کنم که بفهمم برای چه میل به نوشتن دارم.» (آلن ربگریه)
دو
برای انسانی که دیگر خانهای ندارد تا در آن زندگی کند، نوشتن تبدیل به مکانی برای زندگی میشود. (تئودور آدورنو)
سه
نوشتن برای چهل انسان و چهارصد شبح، احتمالا بیفرجامترین و پوچترین کار جهان پس از بیلیاردبازی با طناب است. و من در فیس بوک دقیقا همین کار را میکنم.
چهار
دوستم از من میپرسد: «خطابت در شعرها و نوشتهای عاشقانهات دقیقا به چه کسی است؟» و من میدانم این بدترین و در عین حال دشوارترین پرسشی است که میشود از یک نویسنده و شاعر پرسید. اما برای اینکه پاسخی کوتاه و مفید بدهم میگویم: «موجودی خیالی که بیتردید زن است و کولاژی است از تمام زنهای دلپذیر و دوستداشتنی عمرم.» و نمیگویم که این کولاژ، بیش از دلپذیر بودن، در هیأت هیولای هزارسری است که ترکیب چندشآوری از هزاران جزء زیباست و خود، جزئی از کابوسهای بیپایان ذهن من است.
پنج
روزبهروز توان و مهارتم را در کلام شفاهی از دست میدهم. از چند سال پیش شدت گرفته. گاه از ضعف در بیان شفاهی مستأصل میشوم. هرچه میگذرد زبانریزی و حاضرجوابی به نفع «نوشتن» از دایرهی تواناییهای محدودم کناره میگیرد. تپقام روزبهروز بیشتر میشود و وضعیت بدی که همواره از مواجهه با آن میترسیدهام و در گذشتهی زندگیام سابقه نداشته، این چندوقت از فرط خستگی و بدخوابی گاهی خودش را نشان میدهد: لکنت زبان.
شش
نوشتن، درمان نیست. خودش درد است. بیان درد تسلیبخش است ولی درمان نیست.
هفت
اگر و فقط اگر یک بهانه برای نوشتن بس باشد، لذت نوشتن است. و اشکال کار در این است که تا وقتی که این لذت تکثیر نشود گویی هرگز وجود نداشته.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
یادتان هست که، سالها قبل، ترانهای را در وبسایتْ آپلود کردید که با صدای خودتان ضبط شده بود؟ من آخرش هم آن ترانه را (واقعاً نمیدانم به چه دلیلی. شاید بهخاطر حجم دانلود) نشنیدم. خیلی دوست داشتم صداتان را بشنوم. هنوز هم دوست دارم.
—————
پاسخ: آنها که صدایم را شنیدهاند از شنیدن دوبارهاش میگریزند. یک نفر گفت چه گوشخراش، آن دیگری گفت چه تودماغی، و آن کس که گفت صدای تو خوب است، دیگر هرگز صدایش را نشنیدم.
بدترین سوالی که میشه از یه شاعر پرسیدک خطابت به کی بوده! انگار حتما باید برای یه جسم صد و چند سانتی به شدت حقیقی شعر نوشت. خداییش سواله چیپیه. ضمناً نوشتن واسه من فراره. فرار از خودم بیشتر وقتا. فرار به کجا اما؟ اینو هنوز خودمم نمی دونم.
———-
پاسخ: راه فراری نیست رفیق. ما در درون خودمان دستو پا میزنیم و دنیا فقط درون ماست. بیرون از درون ما فقط خلأ است.
اگر و فقط اگر یک بهانه برای نوشتن بس باشد، لذت نوشتن است…
این فقط یکی از جملات قصار بالاست!
یک سؤال: بهنظر شما شاعرانگیْ تعریفپذیر هست؟ شاعرانگیِ تصویر، شاعرانگیِ کلام، شاعرانگیِ…
—————
پاسخ: شاعرانگی پیش از تعریفپذیر بودن، احساس پذیر است. نباید قواعدی برایش تعریف کرد. اما میشود گفت شعر حسی مازادی است از تجمیع (همنشینی) چند عنصر.
نوشتن چیزی ست مثل هیچ چیز دیگر جهان…
جایی که می خوابی،می خوانی، می بینی ف می فهمی و و و و هزاران “و” ی دیگر که با اندکی فکر و کمی دیوانه بازی و نهایتا چاشنی تنهایی به وجود می آید.حال اگر شانس با تو یار باشد پشت سرت در دیوار پنه پندان پهن اتاق قفسه کتابهای پاره پوره ای داشته باشی و ادبیات داغون تر از کتابهایت… به جاتر و تمیزتر هم خواهی نوشت…
نوشتن چیزی ست مثل هیچ چیز دیگر جهان…
بیگ بنگی ست که هزاران موجود خیالی می آفریند و هر روز برایشان چای یا نسکافه آماده می کند و روی صندلی نکبت بار جنگ دیده می آرامد.
حماقتی ست دوست داشتنی که اتفاقا اکثر داناهای مفروض تاییدش می کنند و اگر در کتابی بگنجد، بی شک در خانه ی هر فرزانه ای یافت خواهد شد.
نوشتن همچین چیز بی مثالی ست.
با پوزش چندتا اشکال تایپی وجود داره که اصلاح می کنم
* می خوانی ، می بینی،
* در دیوار نه چندان پهن اتاق
این شماره پنج در مورد منم می صدقه … پیش اومده که مثلا بجای نوجوان بگم ناجوون یا اینکه در مورد فعل های جمله هام تردید کنم.گاهی برخی کلمات روزمره اونقد عجیب به نظرم میرسن که انگار اولین بارمه میشنوم..یه بار تو سربازی در قبال لطف فرمانده م گفتم “خیلی مرسی!!” (عجیبه ها؛ به نظرم بهش میگن مالی خولیا )
فکر کنم نقل قول سارتر باشه که میگه یه ملت خوشبخت مسلما ادبیات نداره
(الان همزمان دارم برنامه نود می بینم. تنها چیزی که تو این برنامه میشه دید برملا شدن دروغ های شاخداری هست که مسئولین در نهایت متانت و صلابت نثار هم می کنن…فوتبال ما آینه تمام نمای جامعه ماست..از دست این جامعه باید فرار کرد و به همون قلم و کاغذ پناه برد)
می نویسم
روی کاغذ های بی خط
خطوط هویت نوشته ام را می دزدند
می نویسم
بدون دغدغه ی ممیزی و سانسور
چرا که نوشته هایم را کسی نمی خواند
حتی مجازی
و اصلا برای همین می نویسم
عشق دلیل و برهان ندارد
و عاشق از معشوق بی نیاز
عشق را ای کاش زبان سخن بود