آه! ارنست بورگناین!
این نوشته پیشتر در مجله فیلم منتشر شده است
خاطرههای کودکی مثل کنه به بافت چرب مغز میچسبند و تا آخر عمر دستنخورده میمانند. شاید چشمانداز و تصویری که همین چند وقت پیش از نظر گذراندهای از یادت برود اما آن خاطرههای قدیمینه، هرگز. سن من قد نمیدهد که ارنست بورگناین را در سالهای دور روی پرده سینما دیده باشم، اما کیفیت حضور او در ذهن و خاطراتم دستکمیاز نوستالژیهای سینمایی ندارد، چون مربوط به روزگار خاطرهانگیز «ویدئوی نوار کوچیک» یا همان نوارهای بتامکس نازنین است و یادگار روزهای خوش و ناخوش کودکی. شوهرخاله دوستی در تلویزیون داشت که به قول خودش توانسته بود چند تا فیلم «آس» گیر بیاورد. یکی نسخهی دوبلهی بانی و کلاید بود (که آن زمان به دلیل شروع نامتعارف و کاتهای گداریاش فکر میکردیم نسخهای که به دستمان رسیده قلمعوقمع شده!). دیگری بادبادک (با عنوان اصلی قصهی عشق: گریفین و فینیکس) بود و سومیفیلمیبه نام جهنم زیر و رو (با عنوان اصلی حادثهی پوزیدون). سر این یکی بود که پدرم که هرگز علاقهی چندانی به فیلم و سینما نداشت فرصتی برای خودنمایی پیدا کرد؛ یکدفعه با لحنی پیروزمندانه (از اینکه او میداند و ما بقیهی اعضای خانواده نمیدانیم) گفت: «آه! ارنست بورگناین!» پیرمردی را میگفت که در فیلم، همسر زنی جوان و زیبا بود و زنش محل سگ به او نمیگذاشت؛ یک موجود شیرین و ترحمبرانگیز واقعی که آدم دلش برای جوش زدنهایش میسوخت. جهنم زیر و رو از آن فیلمهای نفسگیر و محشری بود که نظیرش را بعدها هم ندیدم. با بازیهای فوقمحشر جن هکمن (در نقش یک کشیش مردد)، و شلی وینترزِ تپل دوستداشتنی (که محال است بازیاش را در این فیلم ببینید و از یاد ببرید). و در همان مقطع زمانی بود که سینماهای خودمان باراباس (ریچارد فلیشر) را نشان میدادند. آن زمان، تلفظ نام بازیگران مثل گویندگان آنونس یکی از شیرینترین کارها برای همسنوسالهای من بود. و چه عشقی داشت نگاه کردن به پوستر باراباس و تکرار نامها (که به فارسی نوشته شده بودند): آنتونی کویین، سیلوانا مانگانو، ویتوریو گاسمن، جک پالانس، وَ (این وَ را خیلی غلیظ باید ادا کرد) ارنست بورگناین! و حالا هر چه فکر میکنم اصلاً تصویر و تصور روشنی از بورگناین در آن فیلم ندارم. انگار او همیشه مرد گوشهموشهها بود. اصلاً آفریده شده بود برای گذر کردن از پسزمینه و عمق میدان. و بعدها بود که فهمیدم چه مورد منحصربهفردی است. از عجایب عالم سینما یکیاش هم این است که بازیگری کموبیش گمنام در جوانی برای فیلمیاسکار نقش اول مرد را بگیرد اما هرگز به عنوان بازیگر نقش اول پذیرفته و تثبیت نشود. سعی میکنم بگویم چرا. بورگناین هرچه بود چهرهای دلنشین و بسیار شیرین داشت. و همین شیرینی بود که دستوپا زدن، ضایع شدن و کم آوردنهای مکررش در قالب بسیاری از شخصیتها و نقشها را جذاب و دلپذیر میکرد و لبخندی بر لب مینشاند. حضور و کارکرد بهشدت همسان او در دو فیلم جانی گیتار (نیکلاس ری) و روز بد در بلک راک (جان استرجس) نمونههایی ماندگار و مهم برای بررسی شمایل بازیگری او هستند: بچهپرروی پرمدعایی که رجزخوانیهایش همیشه به نتیجهای فضاحتبار میانجامد. در سکانس شاخص درگیری در کافه در فیلم استرجس فقط استیل و حرکتهای اغراقآمیز اسپنسر تریسی در اجرای فنون رزمینیست که مفرح ذات میشود. مهمتر از خود او، بورگناین است که مثل ماست کتک میخورد و کُری خواندنهایش کمترین کارکردی برایش ندارند. یک سال پیش از این فیلم، همین ضیافت مشتولگد در جانی گیتار با پرداختی کمتر شوخطبعانه در پی آزار و اذیت جانی (استرلینگهایدن) هم برپا شده بود. بارت (بورگناین) که نمیداند سراغ دم شیر رفته پشت سر هم گیلاس جانی را پر میکند… و آخر و عاقبتش هم که مشخص است.
اما این وردست همیشگی و بازیگر نقشهای مکمل درجه چندم و پسزمینهای، برای نقش اول مارتی (دلبرت مان، ۱۹۵۵) اسکار گرفت. نقش مارتی با فیلمنامهی درخشان و جزئینگر پَدی چایفسکی فرصتی طلایی برای بورگناین بود؛ در فیلمیکه همهچیزش به شکلی تحسینبرانگیز سر جای خودش است، و تصویری دقیق و جامعهشناسانه از یک مقطع زمانی تاریخ معاصر آمریکا پیش رو میگذارد. مارتی قصهی آدمهایی از چند نسل است که همه در یک ویژگی مشترکاند؛ تنهایی. مارتی پیلِتی جوان سیوچند سالهی ایتالیاییتباری است که با مادر پیرش در نیویورک زندگی میکند. او که سابقهی خدمت در ارتش دارد در قصابی کار میکند و زندگیاش تهی از حضور و معنای عشق است. خودش به مادرش میگوید که زنها از او خوششان نمیآید؛ چون چاق و زشت است. قضاوت مارتی دربارهی خودش (و البته نیت کسانی که بورگناین را برای این نقش برگزیدند) غیرمنصفانه و بیرحمانه است؛ شیرینی و جذابیت و معصومیت او را چهگونه میشود انگار کرد؟ حتی اگر دلیل انتخاب بورگناین برای این نقش هم چیزی جز ویژگیهای ظاهریاش نبوده باشد، او ذرهای برای این نقش کم نمیگذارد. مارتی برخلاف اسمش فیلمیشخصیتمحور و در سیطرهی حضور یک قهرمان نیست. شخصیتهای دیگر هم سهم قابلتوجهی در پیشبرد قصه دارند و درست به همین دلیل و به شکلی معنادار، نقش اول بورگناین هم برخلاف خیلی از نقشها عرصهی یکهتازی او نیست. حتی از نظر زمان حضور او در فیلم هم شباهتی با نمونههای فردمحور و قهرمانانهی مشابه نمیبینیم. کلید ماجرا در نکتهای ساده نهفته است: اینجا قهرمانی در کار نیست. شاید تقدیر بورگناین هم این بود که هرگز قهرمان هیچ قصهای نباشد. اما مگر میشود اهمیت حضور وردستانهاش در این گروه خشن (سام پکینپا) را نادیده گفت؟ (و آن خندههای محشرش با دندانهای فاصلهدار را از یاد برد؟) راستش بازیگری، جان و جادویی میخواهد که خیلی از بازیگران و بهاصطلاح ستارهها ندارند و برخی دارند. بیتردید بورگناین از گروه اخیر بود.
آخرین تصویری که از او در سینما دیدهام؛ مربوط به اپیزود USA است از فیلم یازده سپتامبر (۲۰۰۲). بورگناین در این اپیزود (به کارگردانی شان پن) پیرمردی است ساکن آپارتمانی در نیویورک (مشرف به برجهای دوقلوی تجارت جهانی) و البته باز هم تنها. اما با همان لبخندهای آشنا و روحیهای سرشار از حس زندگی، خاطرهی همسر ازدسترفتهاش را همچنان زنده نگه داشته. کیفیت حضور کوتاه بورگناین، این اپیزود غمبار و تأثیرگذار را به نقطهای ماندگار در کارنامهاش بدل کرده است.
نهفقط امروز که دوران قهرمانانی از جنس پوست و گوشت بهسر آمده و جایش را مضحکههایی از جنس غولتشمهای انتقامجویان (جاس ودون) گرفتهاند، بلکه همان روزگاری که سینما متکی بر قهرمانان شکستناپذیر و یکهتاز بود، میرایی و شکست هم زیباشناسی خاص خودش را واقعنگرانه به رخ مخاطبان سینما میکشید. بورگناین از جنس آشنای ناقهرمانان سرسختی بود که در مصاف با واقعیت، همهی عمر سرشان شکسته بود, اما از رو نمیرفتند و از تکوتا نمیافتادند. بیخود نبود پس از چند دهه هنوز در یاد پدر مانده بود. خبر آمد که بورگناین مرده. بیخیال! زنده باد بورگناین!
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
این «وَ» را خیلی غلیظ باید ادا کرد.