بالهای نامساوی کلاغ
طناب هیچکاک در بازنگری امروزی جز ویژگیاش در برداشتهای بلند، کارکرد مهمتری هم دارد. انگارهی ناهمسان بودن ارزش انسانها و وجود انواع برتر و پستتر، یکی از اساسیترین مناقشهها در حوزهی اندیشه است. روی کاغذ و در چارچوبی کاملا فریبآمیز، انسانها برابرند. مذاهب این را میگویند. جلوههای مدنیت همین را با تکیه بر مفهوم دموکراسی بیان میکنند. گرایشهای کمونیستی هم با هیاهوی بسیار به نحوی دیگر مؤید همین انگارهاند؛ اما اساساً با به رسمیت شناختن مفهوم «کارگر» و تلاش برای احقاق حقوق او شکل میگیرند. کار مفهومیانتزاعی نیست؛ دو سویه دارد: کارفرما، کارگر. از این گذشته، کمونیسم با مفهوم دولت پیوند دارد، و دولتمرد و شهروند عادی، سادهترین تقسیمبندی ممکن برای نابرابر کردن شأن و جایگاه انسانهاست. به همین سادگی.
اما در مقام عمل، در هیچکدام از مذاهب و مکاتب فکری، انسانها برابر نیستند. برابر بودن انسانها کمترین اساس منطقی ندارد. اگر به روش مرسوم و پوسیده قیاس پدیدهها با کیفیتشان در آغاز خلقت رو بیاوریم باز هم انسانها از نظر قوای جسمیو جنسی با هم برابر نبودهاند. انسان درنهایت، حیوان سخنوری است که مغزش نسبت به دیگر حیوانات تکاملیافتهتر است و قابلیت بیشتری برای دستکاری در هستی دارد. قانون تنازع بقا، دربرگیرنده همهی حیوانهاست و لاجرم انسان را هم در برمیگیرد. در این بستر، حق با کسی است که زورش بیشتر است یا قوای عقلانی نیرومندتری دارد که میتواند کاستیهای جسمانیاش را جبران کند.
همزیستی متمدمانه انسانها، شکل دگردیسه جنگ برای تنازع بقاست. کسی نیست که نداند در شرایط بحرانی آدمها چهطور به همان سرشت کهن خود بازمیگردند. بقالی که جنس قاچاق خرید دو ماه قبلش (مثلا سیگار) را به محض اطلاع از بالا رفتن قیمت به قیمت امروز میفروشد، وقتی مثلا به هر دلیلی آب شهر برای مدتی طولانی قطع شود، آب معدنیهای موجود در مغازه را به قیمت خون پدرش خواهد فروخت.
اما… آدمها در «مذهب» هم برابر نیستند؛ پیشوایان و مبلغان مذهبی همواره جایگاهی بسیار بسیار فراتر از پیروان مذاهب داشتهاند. «دموکراسی» هم آرمانی است در عمل ناممکن؛ که حزب را به عنوان نمایندهی تودهها معرفی میکند. در کشوری به گستردگی حیرتانگیز ایالات متحده، که خود را مهد آزادی میداند، چارچوب انتخاب در عمل محدود به دو گزینه ناگزیر است؛ یک سو دمکراتها هستند با رویکردی لیبرالیستی به مذهب و اخلاق و معتقد به اقتصاد بسته و دولتی، و سوی دیگر جمهوریخواهان هستند با نگاه کموبیش بنیادگرایانه به مذهب و اخلاق، و معتقد به بازار آزاد و اقتصاد رقابتی. حد واسط اینها یا بیرون از بازه این دو اندیشه، گویی هیچ راه جایگزینی نیست. میدانیم که هست اما…
همهی اینها را نوشتم تا به به پرسشی برسم که مدتهاست ذهنم را مشغول کرده: ابراهیم تاتلیسیس و سعید حجاریان که گلوله توی مغزشان خالی شد و از بدشانسی ضارب یا ضاربان، فیالفور به دیار ابدیت/عدم روانه نشدند، اگر یک شهروند عادی بودند آیا زنده میماندند؟ به عنوان یک پزشک و تجربهام از اورژانس برایتان بگویم: حتی رویکرد به آدمهای عادی جامعه (آنها که ارتباط مستقیمیبه ساختار قدرت ندارند) در اورژانس یک شهر کوچک هم یکسان نیست.
آگاهی به این واقعیت که انسانها چه به شکل ذاتی و چه در بستر گرفتوگیرهای زندگی اجتماعی برابر نیستند، رانهی موثری برای رسیدن به آرامش خاطر و دوری از خودخوری و عقدهسازی است. انسانها نه از نظر هوش، نه از نظر قدرت جسمانی و مهارت بدنی، نه از نظر قوای جنسی، نه از نظر واکنش به محرکهای بیرونی و… یکسان نیستند. ژنتیک مولکولی عامل بنیادین تفاوت انسانهاست. اما ژنتیک اجتماعی هم در مرحلهی بعد تأثیری قاطع بر سیر زندگی انسانها دارد. دخترها همیشه «اگر بخواهند» میتوانند با تکیه بر زیبایی چهره و جسمشان خود را از جهنم منزل پدری به جایی بهتر در خانهی مردی دیگر (جایگزین پدر) پرتاب کنند. این واقعیت وجودی زن است و انکارش مذبوحانهترین کار جهان است. تجربه نشان میدهد که معنی آن «اگر بخواهند» یعنی اینکه «اغلب میخواهند.» اما در این روزگار بسیار بهندرت پسری میتواند از زیر بار نکبت و فقر موروثی پدرش جان به در ببرد و یک زندگی سراسر متفاوت را تجربه کند. استثناهایی که در حوزههای مختلف دانش و ورزش و هنر و… میبینیم از منظر ریاضی و منطق قابلچشمپوشی هستند چون یک عدد ناچیز تقسیم بر بینهایت مساوی صفر است و نیازی به اتلاف وقت برای تقریب و اعشار ندارد. اما فریب بزرگی در کار است: همین استثناهای بهشدت قاعدهگریز دستاویز مناسبی برای حکومتها هستند تا آنها را به عنوان نمونههای آرمانی برای تسکین و دلخوشی تودهی فلکزده در تریبونهای عمومیو رسانهها مطرح کنند. بازی از این قرار است: هر مخاطبی باید فرض کند که خودش بالقوه یکی از آن نمونههای جانبهدربرده است. اینگونه است که قصهی پریان، تکثیر میشود. اما قصهی پریان فقط قصه است. مثل لاتاری است: شما هم یکی از برندههای خوشبخت ما باشید. و این خوشبختی آنقدر خوب است که به یک عمر انتظار میارزد. (مهم این است که عمرت بگذرد و مثل یک بچهی خوب بمیری بیآنکه دردسری برای کسی ساخته باشی.)
با این همه میخواهید راز موفقیت آن استثناها را بدانید؟ این موفقیت نه صرفاً به میزان تلاششان بستگی دارد و به نه به هوش و درایتشان. پرتلاشتر و باهوشتر از اینها در حجم سترگ تاریخ زیاد تلف شدهاند. آنها شانس آوردهاند. یا به تعبیر برخی دیگر، هستی گوشهی چشمیبه آنها داشته؛ در آفرینششان مرحمتی بوده. انسانها برابر نیستند. نه در نسبتشان با خودشان و نه در نسبتشان با هستی. اگر این را بدانیم راحتتر میتوانیم زندگی کنیم. البته این تفکر خطرناکی است چون میتواند به انفعال محض منجر شود. اما آدم اگر آدم باشد دستش را روی زانو میگذارد، برمیخیزد و حقش را میگیرد.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
“انسانها برابر نیستند” آنقدری واضح هست که بتوان با کمی جسارت بر منکرش لعنت فرستاد.
ایکاش بتوانم در زندگی خط آخر نوشته تان را عملی کنم؛ ایکاش…
حقیر بر این عقیده است که اسانها بسیار هم برابرند.لیکن میزان و یا به بیانی سلیس تر چگالی این برابریت متفاوت است. معهذا برخی از برخی دارای برابریت بیشتری اند.
به نظرم خیلی درد داره اگه به درک عمیقی از نابرابری و شانس برسی!
ممنون.
نه برابر زاده می شویم ، نه برابر زندگی می کنیم ، ولی برابر می میریم . . .
مرگ یک عدالت گستر حقیقی است ؛
زنده باد مرگ . . .
برابر میمیریم؟؟؟
شانس.
به شانس معتقدید؟
استراحت و مُرخصی و هواخوری. آقا خوش بگذرد. ما را هم دعا کنید.
کنجکاو شدم بدانم با این اوصاف از فیلمی مثله مانیبال بدتان میآید؟
از جمله متنهاییست که هیچ یارای مخالفتی نمی گذارد،بویژه در پاراگراف آخر.دست مریزاد
منتظرِ رسیدن دستمان به شماره اینماهِ مجله «فیلم» و، بیفوتِ وقت، خواندنِ نقدتان بر «آفریقا»ی هومن سیّدی.