سلام امیر. دلتنگتم حسابی. ما هنوز در این دورهی تازه از زندگی بسمالله نگفته بودیم که تو روانهی سربازی اجباری شدی. خودم مشوقت بودم که زودتر بروی و از شر این وظیفهی پوچ احمقانه خلاص شوی. خوشحالم که یک روز بیهوا زدی زیر همه چیز و رفتی سربازی. تهران بیمعرفت بدون تو برای من بدتر شد. دوست خوبم را سپردم به خدا و خیلی وقتها هیچکسی نبود که دو کلمه با او درد دل کنم. امیدوارم این ماههای آخر را هم بگذرانی و کمتر اضافه بخوری که زودتر خلاص شوی! یکی دو سال که بگذرد یادت نخواهد ماند که چه روزهای بیهودهای را کنار یک مشت آدم درب و داغان گذراندهای. لااقل پاسپورتات را خواهی گرفت و دیگر هیچ کس نمیتواند جلودارت باشد. باز هم با هم در خیابانها پرسه خواهیم زد و به ریش عالم و آدم خواهیم خندید. باز هم با هم از کتاب و و فیلم و نوشتن حرف خواهیم زد. تو فقط بمان و بیا. این سربازی اجباری دوستان خوب دیگری را هم از من گرفته. سلامتی همهی سربازهای اجباری که خودشان میدانند گرفتار بیهودهترین کار جهاناند. پوچترین روزهای یک مرد جوان جهان سومیهمین سربازی است اما چاره چیست؟ ما خیلی وقتها محکومیم به انجام کارهایی که دوستشان نداریم. زندگی خودش بزرگترین اجبار است.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
امیدوارم دوره شان زودتر تمام شود.
سربازی واقعا افتضاح است . یکی از مهمترین معضلات پسران !
خوش به حال آن هایی که یک جورایی معافیت میگیرند . به هر حال یک اجباری است که باید دیر یا زود انجامش داد .
یادش بخیر.
مردادماه امسال وقتی واسه مرخصی از اموزشی اومدم تهران، کابوسهای فرامدرن از معدود جاهایی بود که تو نت بهش سر زدم.حتی کامنتم گذاشتم.اینم لینک پستی که کامنت گذاشتم.حوالی زلزله آذربایجان بود و حال همه گرفته:
http://www.rezakazemi.com/wp/?p=2031#comments
الان هشت ماه از اون روز می گذره و نگاه می کنم به سرعت برباد رفتن عمر.
یادش بخیر.
سلام رضا
آره سلام 🙂 کجا بودی؟ 🙂
همین ورا. هنوزم همون جام. دلم میخواد هر چه زودتر برگردم. برگردم و گپ بزنیم. به ریش و زخم نداشته و داشتههای خودمون بخندیم با صدای بلند. آره که برمیگردم. میخواستم این دو تا پاراگراف زیری رو بفرستم تا همین امروز بذاریش توی آدمبرفیها. هر هفته یه ستون بنویسم اما … امان از این اما! البته به زودی بخشهای کوچیکی از اون رو به عنوان بهاریه ایمیل میکنم برات. آره. داشتم میگفتم که میخواستم این دو تا زیری رو بفرستم تا بذاریش تو آدمبرفیها. به عنوان کامنت هم میذارمش و انتشار مجددش تو اونجا به عهدهی تو.
با بوسههای بیشمار
سالِ گذشته بود. دمدمههای عیدِ نوروز. تازهواردی بودم که محیطِ اطرافِ خود را نمیشناخت. به بایدها و نبایدهای این محیطِ جدید آشنا نبود. نه! هیچ چیز نمیدانستم و سعی کردم که بفهمم این محیطِ جدید را. پس شروع کردم و نوشتم. از همه چیز و هیچ چیز. مدتِ کوتاهی گذشت و فهمیدم که میتوان از دلِ این یادداشتها، این انبوهِ اندوه، کتابِ کوچکی بیرون کشید و نامش را گذاشت «زیستن در اضطراب مدام». این کتاب البته دربارهی سربازی بود چرا که ما همه قناعت کردهایم به شنیدنِ تجربههای شفاهی دیگران که غالب اوقات نیز خلاصه میشوند در ذکرِ خاطرات خوش. همین و تمام. هیچ کس سربازی را به ما نمیشناساند و از همان روزهای کودکی و داموکلسوار بالای سرمان بود. کابوسی زنده (زندهتر از خودمان حتا) و حی و حاضر در خواب و بیداری. پس دلم میخواست منِ سرکار «کار» کوچک و ناچیزی انجام بدهم. دلم میخواست کلماتِ من، برآمده از تجربههای خودم، جلوگیری کنند از رویارویی ناگهانی یک نفر دیگر با مرگ. بارها و بارها خسته افتادم از پا. منصرف شدم از ادامه دادن به آن. اما نمیشد! پس از مدتِ بسیار کوتاهی دوباره برمیگشتم به نوشتن و بیاختیار از چشمانم به مغزم و بعد به دستانم و …..یک نامهنگاری بود انگار. از خودم به خودم. بعد شروع میکردم و به «چگونه» نوشتن این کتاب فکر میکردم. گاهی اوقات تصمیم میگرفتم داستانی بسازم و حرفهایم را بگویم و گاهی اوقات دلم میخواست یادداشتهایی خشک و بیروح بنویسم. دیدهاید نویسندههای سوتهدل معمولاً حسرت کتابهایی را در دل دارند که ننوشتهاند!؟ کارِ من کوچک بود اما هدفی داشتم بزرگ و میترسیدم حسرت گفتن و نشان دادن برخی چیزها برایم بماند. حالا تقریباً میدانم که میخواهم با این یادداشتها چه کار کنم. یک نمونهاش را برایتان میگذارم.
پرسید «چند روز مرخصی گرفتی؟». مات و مبهوت نگاهش کردم. مانده بودم جوابش را چگونه بدهم. به چه شکلی؟ «راستش مرخصی نگرفتم. یه جورایی فرار کردم». از پنج روزِ پیش به این ور، هیچ حال و حوصله نداشتم برای برگشت به پادگان. دائماً این بازگشت را به تاخیر میانداختم. پیش از این و در جایِ دیگری از شباهتهای سربازی با زندگی گفتهام. از اینکه همواره چیزی در آستین دارد تا تمامِ نقشههایت را نقش بر آب کند. امروز که به بهانهای واهی و از میانههای راه برمیگشتم به خانه، فکر میکردم سربازی کمی شبیهِ زندگیست. جایی تو را دلزده میکند. دیگر نمیخواهی ادامه بدهی. خسته شدهای از تن دادن به مناسباتِ آنها. مناسبات؟ قواعد؟ گاهی اوقات با هیچ منطقی نمیتوان سربازی و زندگی را فهمید. حتا شکباوری نیز پاسخگو نیست چرا که آدمها پیشبینیناپذیرند و نمیدانی باید منتظرِ چه چیزی باشی. از آینه نگاهی به من انداخت و گفت «میخوای فرار کنی کلن؟». جواب : لبخند. موهایش درهمریخته بود. نامرتب و ریشهایش انبوه. بیدرنگ و بیحوصله و پرخاشجو شروع کرد «چند ماه خدمت کردی؟» و وقتی جواب گرفت : »نه! نکن این کارو. حالا که صفرت ترکیده و افتادی تو سرازیری….ببین من تو معدنِ نمک بودم. تو قم. تمامِ دوستام فرار کردن. یکیشون خودکشی کرد. شصت و هشت روز اضاف داشتم اما تو اون سختی، تو اون گرما که پوست میپخت، واستادم و خدمت کردم و الان هم راضیام. افتخار میکنم به خودم. تمومش کردم. میدونی، کسی که نتونه خدمت کنه زندگی هم نمیتونه بکنه». ماشین را به سرعت میراند و بیوقفه حرف میزد. با خودم میگفتم چگونه سرِ ضمیر را فهمید؟ چگونه از این نگاهِ سرد و بیاعتنای من پی برد به این تصمیم؟ به مقصد نزدیک میشدیم. از حرف زدن دست کشید و دست رد زد به کرایهاش. «نه! وقتی سرباز بودم همیشه صلواتی میرفتم این ور اون ور». اصرارهایم بینتیجه بودند. نفس کم میآوردند در برابرِ انکارهای او. تشکر کردم و پیاده شدم. شیشه را پایین کشید و گفت «فکر کن به حرفم. کسی که نتونه خدمتو تموم کنه نمیتونه زندگی کنه». میخواستم برایش بگویم مدتیست که به شباهتهای سربازی و زندگی فکر میکنم. اما فقط لبخند زدم و کلاهم را گذاشتم روی سرم و راه افتادم.
————-
پاسخ: فدای دل نازنینت. همیشه به یادتم حتی وقتایی که خودت نمیدونی.
دروغ چرا؟ تا قبر آآآآ…. منم بوده و هستم. یکی از معدود کسانی بودی که به یادش بودم و به یادم بود. میدونی دیگه یه جورایی آخراشه سربازی اما راستش فکر میکنم لازم بود. اون قدر خاطره دارم که انگار هزارسالهام. اون قدر تجربهی زندگی. رضا من با تو بود که تجربه کردن زندگی رو یاد میگرفتم. و سربازی جایی بود که این آموزهها رو اجرا میکردم. چند روز پیش یه فیلم کوتاه دیدم. فیلم زیاد خوبی نبود. یه معلمی سر یه کلاس از دانشآموزاش میخواست که یه جمله رو بنویسن تو دفتراشون : زندگی بدون اندیشیدن ارزش ندارد. اما همون لحظه زنگ خورد. بچهها بدوبدو و باعجله داشتن میرفتن بیرون. معلم که حسابی به تریج قباش برخورده بود یکی رو نگه داشت. از قضا توپی که قرار بود باهاش فوتبال بازی کنن دست اون بود. بچهها که دیدن این نیومده اومده بودن و میگفتن زود باش. زود باش. معلم هم داشت کارشو میکرد. اون بچههه خیلی باعجله اینو نوشت روی تختهی کلاس : اندیشیدن بدون زندگی کردن ارزش ندارد. میبینی رضا؟ خیلی ساده. خیلی خام. اما خیلی دوستداشتنی بود. بلند شدم و دست زدم واسه فیلمساز. این اجبار بزرگ هست تو زندگی همه. خوشم نمییاد از کسایی که فرار میکنن ازش. یا اونو به تعویق میندازن. باید با این مرگ مجسم رودرو شد. اونو بغل کرد. به خود راهش داد. بهش اجازه داد تا وارد بشه. و تو هم باید واردش بشی. و یه خبر خوش. یه داستان هم دارم ازش. البت باس روش کار کنم خیلی اما ایده رو دوس دارم. زیاده عرضی نیست. میرم و مییام. درست که تنهام اما نیاز داشتم و دارم بهش تا باز برگردم و برسیم به پرسههای وقت و بیوقت. از دوستِ اولی هم که کامنت گذاشت و ابراز امیدواری کرد ممنون. با دومی مخالفم و برای سومی یک دنیا صبر آرزو دارم و ازش خواهش میکنم، تمنا میکنم فقط به فکرِ تموم کردن سربازی نباشه. جوری زندگی نکنه که ….برای خاطره زندگی نکنه. برای لحظه زندگی کنه. قربون همگی.
حرفش دقیق بود: کسی که نتونه خدمت کنه زندگی هم نمیتونه بکنه.
منم سربازم.خوب می فهمم چی گفته.نکته ی دقیقی که اغلب فراموش می کنند در خدمت همینه که یادت میره تو داری زنده گی می کنی و این قسمت از زنده گیت هم کمی مسخره به نظر می رسه!