به خوشمزگیهای زن همسایه خندید. در را که بست نقابش را از صورتش برداشت و پرت کرد روی کاناپه. توی دستشویی جلوی آینه ایستاد. به زحمت لبش را با دو انگشت شست و اشاره باز کرد. با دست دیگرش کمیآب توی دهانش ریخت و چرخاند و تف کرد بیرون. هنوز صورت جدیدش خوب جا نیفتاده بود. دکتر گفته بود دو هفته دیگر طول میکشد تا جای بخیهها از بین برود و عضلات و صورتش به حالت اولش برگردند. آن وقت میشد مثل جرج کلونی ده سال پیش. جلوی تلویزیون چای را با نی هورت کشید. تلفن را برداشت و شمارهای گرفت و منتظر ماند :«الو! سلام. چهطوری؟» خودش را پرت کرد روی کاناپه: «من هم دلم برات تنگ شده… من دو هفته دیگه آزاد میشم و آخرش میتونیم واسه اولین بار همدیگه رو از نزدیک ببینیم.» صدای قرچ قروچ حواسش را پرت کرد. روی نقابش دراز کشیده بود.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
این داستان را از داستان نقاش بیشتر دوست داشتم.شما رمان هم می نویسید؟
شدیدا عاشق داستانهای کوتاهت هستم…..