داستانکی از بروس‌هالند راجرز

دایناسور

آن روزها که سن و سال خیلی کمی‌داشت بازوهایش را در هوا تکان می‌داد، دندان‌های فک بزرگش را به هم می‌سابید و دور و بر خانه چنان پا بر زمین می‌کوبید که ظرف‌های توی کابینت آشپزخانه‌ می‌لرزیدند. این ‌جور وقت‌ها مادرش می‌گفت: آه! محض رضای خدا! تو دایناسور نیستی عزیزم. تو انسانی.

از آن‌جا که او دایناسور نبود به زمان‌هایی فکر می‌کرد که احتمالا یک دزد دریایی بوده. و پدرش می‌گفت: جدا؟ تو دوست داری چی باشی؟ آتش نشان، پلیس، سرباز ، یک جور قهرمان؟

اما در مدرسه از او امتحان به عمل آوردند و گفتند که او در کار با اعداد و ارقام استعداد دارد. یعنی او دوست داشت معلم ریاضی شود؟ احترام برانگیز بود. یا یک حسابدار مالیاتی؟ می‌توانست با این‌کار درآمد زیادی کسب کند. ایده‌ی خوبی برای پول درآوردن بود مخصوصا اگر با عاشق شدن و فکر درباره‌ی تشکیل یک خانواده همراه می‌شد.

پس او یک حسابدار مالیاتی بود؛ هرچند گاهی از این‌که این ‌کار، او را یک جورهایی کوچک جلوه می‌داد احساس ندامت می‌کرد. و خیلی بیشتر احساس کوچکی می‌کرد وقتی که دیگر یک حسابدار مالیاتی نبود بل‌که یک حسابدار بازنشسته‌ی مالیاتی بود. از این بدتر، یک حسابدار مالیاتی بازنشسته است که دچار فراموشی هم شده باشد. یادش می‌رفت آشغال‌ها را کنار جدول بگذارد، یادش می‌رفت قرصش را بخورد، یادش می‌رفت سمعکش را روشن بگذارد. ظاهرا هر روز او چیزهای بیشتری را از یاد می‌برد، چیزهای مهم، مثل این‌که کدام‌یک از فرزندانش در سن فرنسیسکو زندگی می‌کند و کدام‌شان ازدواج کرده یا طلاق گرفته.

سرانجام یک روز او به قصد پیاده‌روی در حاشیه‌ی دریاچه از خانه بیرون رفت. او پند مادرش را هم از یاد برده بود. او یادش نبود که یک دایناسور نیست. در روشنای آفتاب ایستاد و مثل یک دایناسور چشمک زد؛ گرمای آشنای پوست دایناسوری‌اش را احساس کرد  و به سنجاقک‌هایی نگاه ‌کرد که در حاشیه‌ی آب از لابه لای دم اسب‌ها این سو و آن سو می‌رفتند.

تقدیم به پدر و مادرم ( ر. ک)