دریغ از یه رفیق
مرتضی مؤمنی
کابوسهای فرامدرن مجموعه داستانیست مناسب سینمادوستان و خوراکِ فیلمبازها؛ همچنین برای خوانندهی جوانی چون نگارنده که جزو متولدین نیمه نخست دهه هفتاد است، کتاب پر از نکات جذاب درباره سرگشتگیهای نسل جوان گذشته است؛ نسلی که خلافِ نسلِ فیسپوکزده، بیپا و مستغرق در اساماسِ امروزی، هر چه که نداشته، پرسه و گشتوگذار و شور و شوق جوانی داشته. گویی غمِ نسل قبل، خلافِ غمِ رخوتزده و ساکنِ جوانان امروزی، غمیپرشور و برانگیزاننده بوده. این گشت و گذار در داستان شیرپسته کاملا مشهود است؛ داستان پرسهگردی که با «شیبِ محشر خیابان» حال میکند. داستان یک پرسهگرد و دو لیوان شیر پسته و تماسهای بیپاسخ. داستانِ شهری تعطیل و بیکافه و بیچایی با هوایی «ابری و سربی» که درختان کمتعداد از سرش هم زیاد است. داستان پسرخالهی پیرشده در جوانی و…. اینهمه داستان تنها در یک داستان و در ۵ صفحه آمده؛ هر سطرِ شیرپسته حرفی دارد برای گفتن: «دو تا دختری که خوب نمیبینمشان، میآیند. جلوتر میآیند یا شاید من دارم جلوتر میروم. میروم. به هم نزدیک میشویم. خیلی وول میخورند. مدام مسیرشان را عوض میکنند و از خنده به خود میپیچند. حالا رسیدهایم. روی یک خط هستیم. میروند. میروم.» یا «سینما را میبینم. هیچکس برای فیلمش آنجا نمیرود. من میرفتم.»
کتاب، سرریز از عشقبهسینما و فیلم است و پر است از تنهایی. کتاب، بازیگوش است و مملو از بازی در بازی (missed call) و کابوس در کابوس (دیشب توی کوچهی ما).
ردپای علایق کاظمیدر هر داستانی مشهود است؛ مثلا او در پنجگانه کنتاکی بهقدری از شب و باران و بارانی و کلاه و بار و گیلاس میگوید تا فضایی نوآر آفریند و به شکلی جالب این فضا را با چیرهدستی همچون شیوهی کاگردان محبوبش، ایناریتو، روایت میکند. یا در پایانِ ناگهانی و عجیبوغریب سالن انتظار به دیالوگهای «منقطعِ» پایانی دو فیلمِ کریستوفر نولان اشاره میکند؛ «کجا بودم»ِ ممنتو/یادگاری و «خودتون میخواید فریب بخورید»ِ پرستیژ/حیثیت.
اعتراف قصهی یک عشقِ پرشور یکطرفه است و قصه نوجوان شر و شور و گریزپاییست که آرزویش این بوده که دخترِ مورد علاقهاش هم همچون خودش عشقِ فیلم و مجلهخوان باشد. در همین داستان، کاظمیپرسههای نوجوانی و جوانی و تنهاگردی را به اوج میرساند و از چاله و طعم گیلاس آقای عباسخان و هامون عمو خسرو یاد میکند.
ارجاعهای سینمایی بیشاز اینهاست: رُمیاشنایدرِ فیلم کلود سوته، چه کسی از ویرجیانا وولف میترسد، بوفالو۶۶ وینسنت گالو، فرانسوا ازون و… اما این ارجاعها در اغلب مواقع، تنها بهمثابه یک چاشنی خوشطعم عمل میکنند و داستانها،دنیای خود را دنبال میکنند.
دقیق نمیدانم چرا، اما پس از خواندن کتاب و با گذر زمان، حس خاصی سراغم آمد؛ حسی که شاید ربطِ مستقیمیبه داستانهای کتاب نداشته باشد. این حسِ خاص بعدها در قالب یک جمله خودنمایی کرد و چندوقتیست که آنرا در شرایطِ مختلف زمزمه میکنم: «یک عمر جوانی، دریغ از یک رفیقِ همراه و یک معشوقهی همپا».
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز