گفت‌وگو به بهانه کتاب «فیلم و فرمالین»

گویا شما پزشکی ، نقد فیلم، نویسندگی و مدیریت سایت آدم‌برفی‌ها را به طور همزمان پیش می‌برید. کدام یک از این مشغولیت‌ها بیشتر برایتان اهمیت دارد؟

هیچ‌کدام. مهم‌ترین هدفم در یک دهه گذشته فیلم‌سازی بوده و بی‌صبرانه منتظرم تا پروانه ساخت نخستین فیلم بلند سینمایی‌ام صادر شود. چون سینما دربرگیرنده همه دغدغه‌هایم است.

نویسندگی از آغاز نوجوانی با من بوده و همیشه شاعر و نویسنده بوده‌ام، پیش از آن‌که پزشک شوم و پا به ساحت نقد فیلم بگذارم یا فیلم بسازم. خوبی نویسندگی این است که نه نیاز به سرمایه دارد و نه امکانات و نه حتی پشتیبانی عاطفی و روحی. هرچه شرایط زندگانی بدتر بوده، من بهتر و بیشتر نوشته‌ام. سایت «آدم‌برفی‌ها» را با این نیت راه انداختم که دلخوشی دیگرانی چون من باشد و بسیار خرسندم که در هفت هشت سالی که بی‌وقفه مطلب منتشر می‌کند، پذیرای نویسندگان جوان بااستعداد و خوش‌ذوقی بوده که به جاهای خیلی خوب در عرصه ژورنالیسم رسیده‌اند.

نقد فیلم برای من محملی است برای شکل دادن به یک نقد فراگیر که دامنه‌اش بی‌تردید فراتر از پرده سینماست. سینما رسانه‌ای مهم و نقطه تلاقی مهم‌ترین اندیشه‌ها و نظریه‌ها در حوزه هنر و علوم انسانی است و نقد فیلم برای من یک جور فلسفیدن است. من الفبای سینما را به‌خوبی می‌شناسم چون خودم بیش از بیست فیلم ساخته‌ام اما سینما در نهایت چیزی فراتر از قاب‌ها و عناصر بصری و حرکت است. گوهر سینما برآمده از دردها، آرزوها، کاستی‌ها و درگیری‌های انسان‌هاست. نقد فیلم یعنی نقد انسان و اندیشه‌اش در عالی‌ترین سطح. از این‌روست که نقد فیلم را از هر نقد اجتماعی و سیاسی و … برتر می‌دانم. نقد فیلم آن‌چنان که من می‌شناسم گیراترین و گزنده‌ترین نقد است.

نظرتان درباره تاثیر پزشکی در آثارتان و کلا پزشکی در آثار نویسندگانی مانند بولگاکف و چخوف چیست؟

پزشکی حاوی یک جور معرفت است در قبال هستی و مفاهیم بنیادین چهارگانه یعنی انسان، خدا، زندگی و مرگ. پزشکی چه در «ماکرو»ترین وضعیتش که حضور بر بالین یک فرد محتضر و همراه شدن با روند مرگ اوست و چه آن‌جا که به ژنتیک مولکولی می‌رسد و از چشم میکروسکوپ الکترونی به هستی می‌نگرد، سراسر حکمت و سلوک معرفت‌شناسانه است. شاید بسیاری از پزشکانی که می‌شناسیم، انسان‌های حکیم و زلالی نباشند اما این تقصیر پزشکی نیست.

گناه بر گردن شرایط تحصیلی، اجتماعی و اقتصادی غم‌انگیزی است که پزشک را به دلال و تاجر بدل می‌کند و او را از حکمت و معرفت دور می‌سازد. سال‌هاست کمتر کسی برای عشقش پزشکی را به عنوان رشته تحصیلی برمی‌گزیند. روند گزینش در دانشگاه‌ها روندی علیه معرفت و حکمت است. آنها که حفظیاتشان خوب است شانس بیشتری برای پزشک شدن دارند! این مطلقا یک فاجعه است.

پزشکی دانش شناخت جسم و روان است و یک پزشک واقعی درک جامع و ژرفی از انسان و پیچیدگی‌هایش دارد. صدالبته چنین درکی برای شخصیت‌پردازی که یکی از مهم‌ترین عناصر درام‌نویسی است، کارایی تام و تمامی دارد. جدا از اینکه یک پزشک آشنایی دقیقی با موقعیت‌های بحرانی و ویرانگر دارد، پزشک به ضرورت کارش با مرگ هم سر و کار دارد.

مرگ تنها رخداد محتوم و قطعی زندگی انسان است و با فاصله بسیار از هر چیز دیگر، مهم‌ترین راز هستی است. پزشک با زوال و زخم سر و کار دارد و می‌داند زخم‌ها چه بر تن و چه بر روان، چگونه مسیر زندگانی را تغییر می‌دهند. پزشک با آسیب‌پذیری انسان و موقعیت‌های تراژیک آشناست. اصلا پزشکی زیستن در متن تراژدی است. بدیهی است که یک پزشک واقعی که عاشق زمینه تحصیلی‌اش باشد، عالی‌ترین و گرانبهاترین مصالح را برای نوشتن و سرودن در اختیار دارد.

تاثیر فیلم‌باز بودن بر آثارتان؟

اگر بگویم این جور گرایش‌ها ژنتیکی هستند، اصلا دروغ نگفته‌ام. در خانواده من دایی‌هایم علاقه‌مند به شعر و داستان و سینما بودند. پدرم که خودش پزشک و متخصص داخلی بود (و هنوز هم هست و سرش سلامت باد) مخالف سرسخت هنر و ادبیات و هر چیز غیر از علم بود (و هنوز هم هست). اما سماجت من و ضجه‌های تحمل‌ناپذیرم او را واداشت که در نه سالگی دستگاه پخش ویدئوی بتاماکس بخرد. من قاچاقی با سینمای جهان آشنا شدم و این یک رخداد مضحک محشر است. از سه چهار سالگی با جوان‌ترین دایی‌ام (که دمش گرم) به سینما می‌رفتم. خاطره‌های ناب و درجه‌یکی از سینما رفتن‌ها دارم. اما لذت سینمای جهان را نخستین بار در ویدئو چشیدم. از خوش‌شانسی‌ام بود که روانی هیچکاک (که البته با عنوان روح شناخته می‌شد) از اولین فیلم‌هایی بود که روی نوار بتاماکس دیدم. ویدئو به من خیلی چیزها داد. کلاس درس بود.

چرا اغلب آدم‌های داستان‌های‌تان تنها هستند؟

چون آدم‌ها تنها هستند، حتی اگر خودشان از این حقیقت بی‌خبر باشند یا بخواهند انکارش کنند. ارجاعتان می‌دهم به نخستین شبی که قرار بود تنها و دور از والدین در اتاقی جداگانه بخوابیم و چه حس هولناکی داشت. آنجا می‌شد رگه‌ای از حقیقت تنهایی انسان را تجربه کرد. زندگی برای من از همان کودکی مترادف با از دست دادن بود. ما تنها عاشق می‌شویم. تنها دلزده می‌شویم. تنها با دردهایمان می‌سازیم و سرآخر تنها می‌میریم.

چگونه به نویسندگی علاقه‌مند شدید. چرا نویسندگی را به شکل آکادمیک دنبال نکردید و پزشکی خواندید؟

از نه سالگی میل به نوشتن داشتم و در یک دفتر چهل برگ برای خودم شعر و قصه می‌نوشتم. شک نکنید که این چیزها ذاتی‌اند. نه پدرم و نه مادرم مطلقا اهل هنر و ادبیات نبودند. من از آن‌ها الگو نمی‌گرفتم. از ذهن خودم فرمان می‌بردم.

نویسندگی نیاز به هیچ کلاس و دانشگاهی ندارد. نویسندگی باید در خون آدم باشد و باید آن را در مسیر درست بیندازی. من هرگز از هیچ کسی درس نوشتن نگرفتم. شاید برای‌تان جالب باشد که بدانید یک سال شاگرد خصوصی بیژن نجدی بودم و نزد او ریاضی می‌آموختم، اما خبر نداشتم او نویسنده است و تنها موقعیت بالقوه زندگی‌ام برای تلمذ در باب نویسندگی هم خوشبختانه هدر رفت. آموزگار من کتاب‌ها بودند. از شانس خوب یا بد من بود که یک روز پدرم که از علاقه‌ام به کتاب عاصی شده بود، چند کتاب برایم خرید و یکی‌شان ابله داستایوفسکی بود (!) و یکی گربه سیاه ادگار آلن پو (!) و… . این‌جا من یازده ساله بودم. نمی‌دانم با چه معیارهایی این‌ها را خریده بود. ابله را که مثل همه کارهای داستایوفسکی پرچانه و پردیالوگ است به شکل نمایش اجرا می‌کردم و برای شخصیت‌ها صدا می‌ساختم و اصلا درگیر جریان قصه نبودم و برایم جذابیتی نداشت. اما خواندن کتاب «پو» واقعا کابوس را به شب‌هایم هدیه داد! چرا سپاسگزار پدرم نباشم؟

اما چرا پزشکی خواندم: شاگرد اول مدرسه بودم و پزشکی را دوست داشتم اما کاش کسی بود راهنمایی‌ام می‌کرد یا دستم می‌شکست و سراغ پزشکی نمی‌رفتم. کاش دندان‌پزشکی می‌خواندم و حالا حتما اوضاع مالی‌ام صد بار بهتر از این بود.

داستان «شیرپسته» شما داستان مکان است؟ به نظر می‌‌رسد شما میدان انقلاب را توصیف کرده‌اید. چرا هیچ اسمی از هیچ مکانی در داستانتان نیست؟

برای این که لامکان و لازمان بودن یک تمهید دراماتیک است که بعضی جاها جواب می‌دهد. میدان‌ها و خیابان‌ها تغییر نام می‌دهند، اما مختصات جغرافیایی پابرجا می‌ماند. در بدترین حالت اگر کل نقشه شهر هم عوض شود، لامکان جغرافیای خودش را در ذهن مخاطب خواهد ساخت. شهری که «شیرپسته» در آن روایت می‌شود، تهران هست و نیست، اما هرچه هست شهر غم‌آلود و ترسناکی است. «شیرپسته» قصه پرسه است. پرسه تنها در شهری درندشت حس دلنشینی دارد. اصلاً تهران شهری است که در آن عمیقاً و به معنای واقعی کلمه تنهایی در انبوه جمعیت را حس می‌کنی. این آدم‌ها هیچ‌کدام دلشان با هم نیست.

فرم برایتان از محتوا مهم‌تر است؟

محتوا اصلا وجود ندارد. همه چیز در فرم متجلی می‌شود. فرم است که معنا می‌سازد. فرم است که حس را منتقل می‌کند. فرم است که جهان‌بینی را شکل می‌دهد. ماییم که معنا را از فرم استخراج می‌کنیم.

چقدر از داستان‌هایتان مستند هستند؟

هر داستان (تاکید می‌کنم مطلقا هر داستانی که تا امروز نوشته شده) تلفیقی از خیال و واقعیت است و بخش مربوط به واقعیتش هم ترکیبی از خاطره‌های شخصی و وام گرفتن یا سرقت از خاطره‌های جذاب دیگران است. این جذاب‌ترین سرقتی است که می‌شود مرتکبش شد، اما باید مراقب بود که فرد مذکور خودش نویسنده نباشد، آن وقت حکایت شاه‌دزد به دزد زدن است.

مسیر ایده تا اجرا را چه‌طور طی می‎کنید؟

ایده زیاد به ذهنم می‌آید و رهایش می کنم. اگر ایده‌ای آن‌قدر سمج باشد که پس از تیپا خوردن بتواند برگردد برایش وقت می‌گذارم، در این حد که گاهی در ذهنم با آن ور می‌روم. تا حالا نشده داستانی یا حتی فیلم‌نامه‌ای را در بیش از دو نشست نوشته باشم. باورتان می‌شود؟ یک فیلمنامه نود دقیقه‌ای فقط در دو نشست سه چهار ساعته. فقط به محض این‌که حس کنم حس نوشتنم سرازیر شده، دست به کیبورد می‌برم و این لحظه‌ای است که فرم را پیدا کرده‌ام. آن‌هایی را که از مراحل مختلف نوشتن یک قصه حرف می‌زنند، درک نمی‌کنم. فکر می‌کنم دارند ادا درمی‌آورند و اگر هم ادا درنمی‌آورند خیلی کم‌بنیه‌اند. قصه‌نویسی این اداها را ندارد. یک حرکت ضربتی و انتحاری است. البته بازنویسی جای خود دارد.

اغلب داستان‌های شما بدون پایان رها می‌شوند و بیشتر بیان حس‌وحال هستند، موافقید؟

این هم یک جور داستان است. داستان ناکامل. داستان ناتمام. داستانی که پایانش اهمیتی ندارد. داستان‌های من نوزادان ناقص‌الخلقه هستند.

و اما کتاب فیلم و فرمالین. با توجه با این‌که کتاب‌های تئوری در ایران اکثرا ترجمه هستند و یا اغلب کسانی که عمر زیادی را در سینما گذرانده‌اند این‌چنین کتاب‌هایی می‌نویسند، چرا شما فکر کردید باید کتاب فیلم و فرمالین را بنویسید؟ کتابتان حرف تازه‎ای دارد؟

در ساحت هنر و ادبیات سخن گفتن از سن و سال به‌کلی مضحک و نابخردانه است. با بالا رفتن سن، معمولا چیزی به ذوق و نبوغ یک نویسنده اضافه نمی‌شود. نویسنده یا در این‌جا نقدنویس با اولین چیزی که منتشر و علنی می‌کند عیارش را عیان می‌کند و اغلب از آن فراتر نمی‌رود. در سنت ماست که به پیرها احترام بگذاریم. خیلی هم خوب. اما لزومی ندارد گمان کنیم پیرترها آدم‌های پخته‌تری هستند. انگور روی شاخه از حدی بیش‌تر پخته شود، می‌گندد.

و حرف تازه: این دقیقا چیزی است که در کتابم به آن اشاره کرده‌ام. هیچ قصه‌ای تازه نیست و در عین حال هر قصه‌ای شبیه هیچ‌یک از قصه‌های پیشین نیست. فیلم و فرمالین اصلا کتابی درباره نقد فیلم نیست. در مقدمه‌اش هم نوشته‌ام که حتی کتابی درباره فیلمنامه‌نویسی نیست. پس این کتاب درباره چه چیزی است؟ این کتابی است برای فلسفیدن درباره زندگی و عناصر آن. کتابی برای اندیشیدن درباره زمان، مکان، فرجام، کیفیت روان و… . سینما بهانه‌ای است برای من تا نگاهی به خدا و انسان و زندگی و مرگ بیندازم.

فیلم‌های مورد علاقه‌تان را که در هر دو کتاب‌تان معرفی کردید. از نویسنده‌های مورد علاقه‌تان بگویید.

همینگوی یک اوج است آن هم در داستان‌های کوتاهش. ریموند کارور و فرانک اوکانر و جان آپدایک و کارل چاپک هم برای من حلاوتی خاص دارند. از ایرانی‌ها بهرام صادقی با فاصله زیاد از دیگران، بهترین داستان‌نویس ماست و در حقیقت مایه افتخار است که او نیز یک پزشک بود. از نویسندگان زنده بدون کم‌ترین تردیدی جعفر مدرس‌صادقی را از هر حیث تواناترین و بهترین داستان‌نویس ایران می‌دانم.

بازخوردها نسبت به کتاب‌های‌تان چطور بود؟

بازخورد در تیراژ هزار نسخه اصلاً موضوعیت ندارد. آن هم در یک کشور هشتاد میلیونی که مردمش مدام دم از فرهنگ می زنند. در چنین وضعیتی من حتی اگر نخواهم، دارم برای دل خودم می‌نویسم و این البته احمقانه‌ترین کار جهان است.

گفت‌وگوکننده: فرانک کلانتری

منبع: نشریه «سپید»

نگاهی دیگر به کتاب «کابوس‌های فرامدرن»

RTEmagicC_kaboos.jpg

منتشرشده در سایت «روزآنلاین»

نویسنده: کسری رحیمی

استفاده از ابزارها و امکانات سینما، در روایت‌گری داستانی، سابقه‌ای طولانی دارد. قواعد و قراردادهای داستان‌نویسی، با ظهور پدید‌ه‌ای انقلابی به نام تصویر متحرک، شیوه‌ی داستان‌نویسی مرسوم را نیز دست‌خوش تغییراتی بنیادی در فرم و بیان کرد. روش تدوین موازی، پایه‌های شیوه‌ی روایتی را پیش‌بینی کرد که در سه دهه‌ی اخیر، در آثار نویسندگانی چون یوسا، سبک روایی چندخطی و نوشتار تلسکوپی را به وجود آورد. نفوذ و اقبال کاراکترهای سینمای‌هالیوود، بر قوام و به ثمر رسیدن سبک نویسندگانی چون چندلر و دشیل همت، تاثیر گذاشت و ژانر پلیسی جنایی را دستخوش تغییر کرد. بازخوردها و برخورد مخاطبان آثار سینمایی در تماشای فیلم‌هایی که شاخصه‌های تبدیل‌شدن به کالت را داشتند، بعضی از شخصیت‌های سینما را به دنیای ادبیات داستانی مکتوب تحمیل و حتا در بعضی موارد، فرمت ارائه‌ی اثر را نیز به خود نزدیک کرد.

روی جلد «کابوس‌های فرامدرن»، مجموعه داستان‌های رضا کاظمی، تصویر نوار کاست ویدئویی است که به خواننده می‌گوید: «مرا باید توی دستگاه پخش ویدئو بگذاری و ببینی». این کتاب، با داستان‌های اغلب خیلی کوتاهش، آزمایشی نه چندان متمرکز، در مرزهای سینما و ادبیات داستانی است، با این مشخصه که کاظمی، در هم‌پوشانی این دو رسانه، تا آن‌جا که توانسته، انگشت بر نقاط تضاد آن‌ها گذاشته و این اصرار او بر بازنمایی افتراق‌ها، جمعی از اضداد سینمایی داستانی پدید آورده است که بیش از هرچیز در خدمت تاراندن مخاطب و تشویق او برای هم ذات پنداری نکردن با شخصیت‌های داستان‌ها و گذشتن از آن‌ها است. نویسنده در پرداخت شخصیت‌ها به هیچ وجه وسواس به خرج نداده و آن‌ها را در حد شخصیت‌هایی قالبی و گاه ناملموس رها کرده است. برای نمونه، کاراکترها در بیش‌تر موارد، با یک اسم و یک جمله معرفی می‌شوند؛ «راننده‌ی وانتی که محمود را پیش خدا فرستاد، شیرزاد دلپذیر، ۳۸ ساله بود و اصلیتی شمالی داشت»، یا: «راننده‌ی فیات، آقای بختیشور کامران بود»… رویکرد او در معرفی شخصیت‌هایش، رویکردی رمان‌گونه است. یعنی خواننده منتظر است تا درون و ماهیت این کاراکتر در چند فصل از رمان برایش روشن شود، ولی این اتفاق در داستانی دو یا سه صفحه‌ای به هیچ وجه امکان بروز ندارد. همین شخصیت‌ها، آن‌چنان که مختصه‌ی سینماست، با عمل دراماتیک، پیشه یا پراپ‌های‌شان شناخته می‌شوند و نه با درون‌کاوی و روان‌شناسی‌شان. آن‌ها در موقعیت‌های گوناگون، در حال انجام کاری هستند و چون تخت و تک‌بعدی تصویر شده‌اند، مخاطب اگر بخواهد باورشان کند، مجبور است برایشان شمایل و هیئتی بسازد. این «دیدن»، آن‌چنان که پیش‌تر گفتیم، تم و فضای کلی کابوس‌های فرامدرن را ساخته است. در واقع خواننده کتابی در دست دارد که پیش از هرچیز، یک نوار کاست ویدئویی است و چون فاقد تصویر متحرک است، که فقدانش سخت احساس می‌شود، وارد حوزه‌ای از خیال‌ورزی می‌شود که بدون سرنخ‌هایی که لاجرم باید داده می‌شد و نشده، عقیم می‌ماند.

این تمهیدات پست‌مدرنیستی، در بعضی موارد با نشانه‌گذاری جغرافیایی شهر تهران و ویژه بودن موقعیتی که آدم‌های داستان در آن قرار گرفته‌اند، جذاب و خواندنی به نظر می‌رسد، اما در بیش‌تر موارد بی‌فایده رها می‌شود. ارجاعات سینمایی بسیاری که به فیلم‌ها می‌شود، خواننده را به سمتی می‌برد که فکر کند برای دیدن چهره‌ی واقعی آدم‌های داستان، مجبور است فیلم‌ها را هم ببیند. این نکته باعث شده است که تصویری دقیق از جامعه‌ای که داستان در آن اتفاق می‌افتد در ذهن او شکل نگیرد.

انتظار می‌رود که نویسنده کابوس‌های فرامدرن، حال که داستان‌هایش را در خیابان‌ها و محلات شناخته‌شده و در موقعیت‌های روزمره خلق کرده است، مجالی بگذارد برای واکاوی درون جامعه و روزمرگی مردمی‌که جمع خرده‌روایت‌های زندگی‌شان، مفهومی‌منسجم از حرکت، شکست، ایستایی و فردای جامعه‌ی ایرانی به دست می‌دهد، اما وارد شدن مفرطانه‌ی او به حوزه‌ی تفنن، او را و خواننده را از نگاهی دیگر به جامعه محروم کرده است.

بچه‌های قصرالدشت بخوانند

داستان‌ نخست «کابوس‌های فرامدرن»، صورت مفصل‌تری از یک آگهی برای بازیابی گمشده‌هاست. «گم‌شدن»، پدیده‌ای است که همراه زندگی شهرنشینی و گسترش شهرها به زندگی انسان مدرن وارد شده است. هرازگاه در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها، عکسی می‌بینیم که زیرش نوشته شده است؛ «گمشده»، و بعد زیر عنوان، توضیحی کوتاه، با این فرمت؛ «عکس فوق، متعلق به فلانی است. نامبرده از تاریخ فلان، از منزل خارج شده و تاکنون مراجعت ننموده است. از کسانی که از ایشان اطلاعی دارند، تقاضا می‌شود با این شماره تماس بگیرند و مژدگانی دریافت کنند.»

بچه‌های قصرالدشت بخوانند، صورت داستانی همین پیام کوتاه و غم‌انگیز است؛ «ساعت نه شب بود. معصومه خانم کم‌کم داشت نگران می‌شد. به پسرش گفت «محمدجان برو ببین داداشت چرا انقد دیر کرده. هرجا هم که باشه، باید دیگه بیاد خونه.» احمد، پسری هفده‌ساله، با موهای بور، چشمان آبی، قد متوسط، شلوار مشکی و بلوز زرد، که اصلا پسر سر به راهی نیست، بعدازظهری از برادرش می‌خواهد که آبگرمکن را روشن کند. حمام می‌کند و از خانه بیرون می‌رود و دیگر برنمی‌گردد. راوی، ماجراها را به همین سبک بازگو می‌کند، بدون این‌که تکنیک روایی خاصی به کار ببرد. «روزها گذشتند. یک سال گذشت. نه به سرعتی که من نوشتم… کند و منگ…» خانواده‌ی احمد، کم‌کم به نبود او عادت می‌کنند. پدر احمد که راننده‌ی کامیون است، دوباره سر کارش می‌رود و زندگی جریان عادی خودش را پیدا می‌کند. مادر احمد، معصومه‌خانم، در نهایت از فقدان احمد دق می‌کند و می‌میرد. برادر احمد، محمد، دانشگاه قبول می‌شود و هیچ‌کس نمی‌فهمد که چرا نمی‌رود. پدر احمد که قند دارد، جفت پاهایش را از دست می‌دهد و خانه‌نشین می‌شود. این‌جاست که هویت راوی، در این تلاشیِ دسته‌جمعی فاش می‌شود؛ «مادربزرگ خدابیامرزم که ننه صدا می‌زدیمش، سال‌ها بعد، یک روز به من گفت یک روز سرد زمستانی –واقعا این‌طور می‌گفت- که در خانه‌ی کوچک خود، سرگرم درست‌کردن قاتق بود، گذری از رادیو شنیده که اسم احمد را خوانده‌اند و گفته‌اند برای تحویل‌گرفتن جسد او مراجعه کنند… مادرم شفیره خانم، بیش‌تر این داستان به جز قسمت‌ ننه را از خدابیامرز معصومه‌خانم شنیده بود و این قصه را چندبار برای من تعریف کرد و از من قول گرفت که یک روزی این داستان را بنویسم.» راوی می‌نویسد: «خوب می‌دانم که این داستان از نظر روایت و تکنیک، خیلی پیش پا افتاده است و الگوی دراماتیک درست و حسابی ندارد و موضوعش هم جالب و منحصر به فرد نیست، ولی فقط به خاطر قولی که به مادرم داده بودم، نوشتم… احمدآقا لطف کن یک‌جوری با من تماس بگیر. من هنوز توی همان کوچه‌ی قدیمی‌مان می‌نشینم. قصرالدشت…»

برخلاف آن‌چه که راوی می‌گوید، این داستان کوتاه، جدای از آن‌که تصویری دقیق و موجز از اضمحلال یک خانواده در اثر اتفاقی ناگوار می‌دهد، داستانی قابل تامل و قدرتمند هم دارد. این استحکام، خودش را در قالبی میکرو، به اندازه‌ی لحظه‌ای دیدن یک عکس نشان داده است.

این روایت ساده و کلاسیک، از همین جنبه‌هاست که به حوزه‌های پست‌مدرنیسم نزدیک می‌شود؛ نخست اسلوب روایت داستان که در واقع اعلانی است برای پیداکردن کاراکتر اصلی داستان که مفقود شده است و اگر داستانی شکل گرفته است، به خاطر عدم حضور اوست. نکته‌ی دیگر، ادبیات شکی است که در داستان وجود دارد؛ بر سر احمد چه آمده است؟ آیا می‌شود به شنیده‌های مادربزرگ خدابیامرز راوی که اختلا حواس و پارکینسون دارد و دچار زوال عقل است، اعتماد کرد؟ آیا احمد که آن روز آخری پکر بوده و حتا تماشای بازی پرسپولیس هم حالش را خوب نکرده، می‌دانسته که دیگر به خانه برنمی‌گردد؟ و آیا احمد زنده است که راوی آن پیام را برایش می‌گذارد؟

اطلاعاتی که به مخاطب داده می‌شود، همچنان که از داستانی با زاویه‌ی دید اول شخص و پرداخت‌شده در فضایی تخت انتظار می‌رود، به شکلی ارائه می‌شود که همچنان با فرم اثر در‌هارمونی باشد؛ فرمتی مستقیم و در درجه‌ی اول به قصد رساندن پیام به شخصی که خودش قهرمان غایب اتفاق است. این اطلاعات، در محیطی ایستا، با کاراکترهایی که در این قاب، کم‌ترین تاثیری بر هم نمی‌گذارند، درام را پیش می‌برند. ساختار اثر، از همان آغاز، پایانی محتمل به ذهن مخاطب القا می‌کند و ضربه‌ای عاطفی که داستان را دچار جهش می‌کند، پیغام مستقیم راوی، برای احمدآقا و بیان انگیزه‌اش از نوشتن داستان است. نویسنده با این فاصله‌گذاری هوشمندانه، داستان را به ورطه‌ی رئالیسمی‌کارآمد و ملموس وارد می‌کند. این تمهیدات رئالیستی، جدای از این‌که داستان را وارد حوزه‌های مستند می‌کند و به طور پیوسته نیم‌نگاهی به آن دارد، هنری چون عکاسی را نیز در دیدرس خود قرار می‌دهد؛ در حقیقت فرم روایی داستان و احساسی که راوی به خواننده‌اش القا می‌کند، عکسی را جلوی او می‌گذارد و درباره‌ی چند نفر که در عکس دیده‌ می‌شوند، توضیحاتی می‌دهد؛ «باورش سخت است، ولی احمد فقط جزئی از خاطرات نیمه‌فراموش‌شده‌ی پس ذهن خانواده بود؛ مثل رهگذری در پس‌زمینه‌ی عکسی که سال‌ها قبل، با دوستت در پارک گرفته باشی…» و با تمام وسواسی که به خرجمی‌دهد، باز هم این تلاش بی‌ثمر می‌ماند؛ «مثل غروب فردا که می‌خواهی خواب شب قبل را به یاد بیاوری، که هرگز به روشنی صبح همان روز نیست. انگار از فاصله‌ی صبح تا غروب، همه‌چیز عوض شده…»

——–

پی‌نوشت: در نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، کتاب کابوس‌های فرامدرن را از غرفه‌ی «نشر مرکز» تهیه بفرمایید! الکی مثلن اگر نمی‌گفتم خودتان نمی‌دانستید.

نامه: بچه‌های قصرالدشت بخوانند

 سلام
اول بگم که آقا هرکی اول تو وبلاگ از ما تعریف کرد آخرش یا مارو به باد داد یا اینکه انقدر توقعش بالا رفت که خودش به باد رفت پس منم از شما  زیاد تعریف نمی‌کنم و همینقدر میگم که مشتاق نوشته‌های شما هستم.
داستان اول کتاب تان انقدر واقعی به نظر می‌اومد که هربار میرم انتهای کوچه تا سیگاری بکشم و بعدش برسم به چهار راه‌هاشمی‌و جلوی فروشگاه کوروش اینور اونور رو نگاه می‌کنم و دلم میگیره و با خودم فکر می‌کنم شاید احمد زنده باشه و یه روزی مثل من دنبال نقد یک فیلم تو اینترنت بگرده و بعدش نقدها رو بخونه و کمی‌کنجکاوتر بشه و نقد کتابِ نویسنده وبلاگ راهم که آقای گلمکانی عزیز نوشته بود از نظر بگذرانه تا چند روز بعد به خیابون انقلاب برسه و آن کتاب ۳۵۰۰ تومنی که به اندازه بیشتر داستان‌های جدید و گرون قیمت نشر چشمه ارزش داره بخره و با جون و دل به خوندنش ادامه بده، البته فکر نکنم احمد تو این فازها باشه، اما هروقت از اونجا رد می‌شم خوب اطراف رو نگاه می‌کنم.
در رابطه با یکی از همین نوشته‌های اخیرتان باید بگویم که غمگین بودن ملت ایران هیچ ربطی به حکومت نداره، ما ایرانی‌ها از درون غمگین هستیم واسه خاطر اینکه بلد نیستیم خوشحال زندگی کنیم، داشتم با خودم فکر می‌کردم که مثلا چه وقتی بود خانواده من شاد بوده؟ اصن چه تفاوتی بین شادی و خوشحالی ما هست؟ فکر کردم که حتی تو روزای جشن هم غمگین هستیم، حتی تو روزی که جشن تولد هم داریم به لحظه‌های تلخ و آدم‌هایی که نیستن فکر می‌کنم، چون هیچکس بهمون یاد نداده که شاد باشیم، آرزو می‌کنم روزی بیاد که تو مدرسه‌های ما شاد بودن رو به ما یاد بدن، من خودم وقتی به دوران مدرسه‌ام فکر می‌کنم اصن احساس خوشحالی نمی‌کنم، همیشه احساس استرس و نگرانی داشتم، نه فقط من بلکه همه دوستانم هم این حس‌های تلخ و بدطعم رو داشتن، حس تنفر از معلم‌ها ناظم‌ها، حس بدِ قبل از امتحان‌ها و دیکتاتوری که تو حتی تو باحال‌ترین مدرسه تهران هم شاهدش بودم. روزهای دانشگاه هم مثل همه روزها پشت سر هم می‌گذره و همه کار می‌کنیم برای سرخوشی‌های زودگذر و تلف کردن عمر.
آقای رضا کاظمی، دلخوشی‌های ما تو این دنیا کتاب و فیلم و امید به آینده است، آینده ای قشنگ‌تر و واقعا میگم ؛ پر پول تر، که این روزها پول هم بخشی از غم این مردم رو میسازه. دلخوشی به خوندن نوشته‌های شما و عزیزان دیگه، این جا و آن جا دنبال کردن شان و دلخوشی به اینکه در دنیای ما ایمیلی هست و میشود هر طور که دلمان خواست برایشان ایمیل بزنیم  🙂
امیدوارم همیشه بنویسید، بسازید و پایدار باشید که این روزها شما وارد لیست دلخوشی‌های ما شده اید.

قلم‌تان سبز
امیر تیموری

نقد مجموعه داستان «کابوس‌های فرامدرن»

کابوس‌های فرامدرن (نوشته‌ی رضا کاظمی، نشر مرکز)

دوران کابوس‌های دَوَرانی

 حسین جوانی

چه‌طور می‌شود برای یک کابوس خاصیتی چون مدرن، سنتی یا فرامدرن قائل شد؟ یا با قبول چنین حالتی، چه‌گونه می‌توان این‌گونه از مواجهه با یک مشاهده یا ادراک درونی را به ‌قالب کلمات ریخت و شکل و شمایل یک داستان را از میان آن‌ها بیرون کشید؟ کابوس‌های فرامدرن، اولین کتاب چاپ‌شده از رضا کاظمی‌‌در حوزه داستان‌نویسی، بیش از هر چیز در حال‌و‌هوای این دو پرسش سیر می‌کند. کاظمی‌‌را پیش‌تر به‌عنوان شاعر، ترانه‌سرا یا منتقد سینمایی می‌شناختیم و چاپ این مجموعه داستان فرصت مغتنمی‌ست تا با این بُعد از نویسندگی او نیز آشنا شویم.کابوس‌های… مجموعه داستانی کم‌حجم اما مشتمل بر نوزده داستان است که همین نشان از کوتاهی داستان‌های این مجموعه ‌دارد. داستان‌ها عموماً فضاهای کابوسی و وهمی‌ دارند و اگر به ‌شکل خاطره‌ای فردی روایت می‌شوند، شکلی از سَرخوردگی و انزجار از حالت به‌دست‌آمده را در خود فروخورده‌اند، با این حال، تفاوت موضوع‌ها و موقعیت‌های داستانی، چشم‌گیر است و کاظمی‌ کوشیده اشکال مختلفی از داستان‌نویسی را تجربه‌کرده و در عین حال توانایی‌اش در نوشتن سبک‌های مختلف روایی را اندکی به‌ رخ بکشد.

داستان‌های کابوس‌های… (به ‌قول مهدی سحابی در معرفی خوشی‌ها و روزهای مارسل پروست) خاصیتی دَوَرانی دارند؛ به‌ این معنی که اگر با دقت و صبروحوصله خوانده شوند، نقاط مشترکی در داستان‌ها، فضاها و شخصیت‌های داستانی‌شان خواهید یافت و یا به ‌این‌که بعضی از داستان‌ها تکمیل‌کننده دیگری هستند، پی خواهید برد. به‌ عنوان نمونه دو داستان سه نفر پشت در و سالن انتظار نقاط مقابل همدیگر هستند و یا می‌توان متصور شد شخصیت داستان شیر پسته آینده (و یا حتی گذشته‌ای) چون شخصیت داستان یک داستان کوتاه شبانه داشته باشد. از همین رو کابوس‌های فرامدرن مجموعه‌ای چند بُعدی است که می‌توان با برداشت‌های متفاوت با آن روبه‌رو شد و از دل یک داستان به‌ظاهر خاطره‌گونه برداشتی سیاسی کرد و یا از نظاره صرف ‌صحبت‌های پراکنده در یک کافی‌شاپ به‌ موضوعی جهان شمول، چون سیر باطل زندگی، رسید. 

یکی از ویژگی‌های بارز کابوس‌های… حضور تعمدی نویسنده در داستان‌هاست که خودش را به‌ شکل یک بخش از داستان به‌ خواننده معرفی می‌کند و حتی در داستان اول (بچه‌های قصرالدشت بخوانند) از این‌که ممکن است داستان نوشته‌شده کمکی به‌حل ماجرای چندین‌ساله بکند حرف می‌زند. این ویژگی حائز پیامی‌‌خاص از سوی کاظمی‌ست. این‌که کاظمی‌ به‌عنوان نویسنده در حال حل‌ شدن در وجود شخصیت‌هایی است که در حال نگارش‌شان است اما در عین حال می‌کوشد فاصله منطقی خود را با آن‌ها حفظ کند تا بتواند از درون زندگی آن‌ها، داستان آن لحظه از بودن‌شان را برای ما روایت کند. چیزی شبیه به‌ آن‌ چیزی است که در شکل کمال‌گونه‌اش برای دکتر شریفی در آزاده خانم و نویسنده‌اشِ رضا براهنی اتفاق می‌افتد؛ به‌ این معنی که این شخصیت‌ها هستند که در اکثر موارد داستان را پیش می‌برند و حضور نویسنده تنها دلیل(/ وسیله‌ی) جاری برای روایت است و عامل پیوند ما به ‌شخصیت‌ها، و در غیر این حالت ورود به‌پستوهای ذهنی شخصیت‌ها میسر نیست. به‌ عنوان نمونه در داستان سه نفر پشت در تاکید بر این‌که کسی در حال نوشتن است که چندان به‌ حالت روانی خود مسلط نیست، و حتی نمی‌شود به‌خوبی جنسیت او را تشخیص داد و مسائلی که مطرح می‌کند، بیش‌تر موضوعاتی هستند که با در نظر گرفتن خط داستانی می‌شود نیمی‌ از آن‌ها را حذف کرد یا روایت کابوس(/ بازجویی)‌گونه شخصیت داستانِ یک داستان کوتاه شبانه و حضور نویسنده به‌عنوان کاتب درونیات پنهان شخصیت‌، بسیار به‌ کار داستان‌ها آمده است. اما خواندن کابوس‌های… برای عده‌ای شاید تبدیل به‌یک آزار شخصی گردد! میزان ارجاعات اجتماعی، سیاسی، تاریخی، سینمایی و حتی درون‌متنی مجموعه داستان بسیار زیاد است و این حس را منتقل می‌کند که گویی در حال خواندن خاطراتی رمزگذاری‌شده هستیم، اما این ویژگی به‌ظاهر منفی، بهترین خصوصیت کابوس‌های فرامدرن نیز هست، چرا که تمام حسی که از طریق همراه شدن با شخصیت‌ها و موقعیت‌های پیچیده زندگی‌شان به‌ما منتقل می‌شود در گِرو همراه شدن، دل‌دادن و شاید حتی نفهمیدنِ مقطعیِ درونیات‌شان است. سه ویژگی تکرار‌شونده کابوس‌های فرامدرن (نویسنده درون متن، ارجاعات سینمایی مؤثر در داستان و سرگشتگی میان موقعیت‌های رئال/سورئال) باعث می‌شود در صورت گرفتن سرنخ توسط خواننده، داستان نیمی‌‌از بار خود را زمین بگذارد. با این حال می‌توان بر کاظمی‌‌خُرده گرفت که دلیلی ندارد همگان نکته ارجاع داستان missed call به ‌فیلم پنج در دو ی فرانسو ازون را بگیرند و پایان عجیب داستان را فهمیده و با آن همراه شوند یا داستان چندزمانیِ خدا را شکر را به‌راحتی هضم کنند. با این حال جسارت کاظمی‌ در تبدیل کردن چندباره فضاها در یک داستان قابل‌ستایش است. 

نکته جالب کابوس‌های… وقتی با فاصله و اندکی خرده‌گیرانه به‌ آن می‌نگریم، حسرت پوچی است که در اکثر داستان‌ها جریان دارد و کاظمی‌گه‌گاه سویه‌ای نوستالژیک به‌آن‌ها می‌دهد.گویی هم باید از آن گذشته‌ای که شخصیت‌های داستان‌ها را می‌آزارد فرار کرد و هم، زمانِ حال، چیز دندان‌گیرتری از آن گذشته نیست. پس کابوس و وهم، جای زندگی روزمره را گرفته و راه فراری باقی نگذاشته است؛ مثل همان نوارهای بتامکس که هم در آن برهوت غنیمت بودند و هم زود خراب می‌شدند.

کابوس‌های فرامدرن به‌ عنوان اولین مجموعه‌داستان یک نویسنده اثری قابل‌تأمل است: از سویی در رکود حاکم بر داستان‌نویسی ایران، چند داستان خوب و خواندنی دارد و از سویی نوید ظهور نویسنده‌ای را می‌دهد که در صورت تمایل از پَس نوشتن نوول‌هایی با فضاهای چندگانه و شخصیت‌های پیچیده بَر خواهد آمد.

(این نوشته پیش‌تر در روزنامه شهروند منتشر شده است)

نگاهی دیگر به کتاب کابوس‌های فرامدرن

کابوس‌های فرامدرن

رضا کاظمی

نشر مرکز

 چاپ ۱۳۹۱

۸۰ صفحه

۳۶۰۰ تومان

نویسنده‌: زری نعیمی

منبع: مجله جهان کتاب

پاراگراف آخر داستان را از نابودی نجات می‌دهد. این هم می‌تواند یکی از شگردهای داستانی باشد. به جای این که داستان بی‌خود و سرهم‌بندی شده و ضعیف‌ات را بیندازی در سطل زباله یا بگذاری‌اش در بایگانی، خلاقیت‌ات را، البته اگر داشته باشی، به کار می‌اندازی و یک پاراگراف مردافکن می‌چسبانی ته داستان‌ات، تا پیکر له شده داستان را از زیر آوار خودش نجات بدهی. البته و انصافاً باید اعتراف کرد که فقط برخی از نویسنده‌ها در بعضی از داستان‌هایشان می‌توانند از پس عملیات نجات برآیند. داستان در حال روایت خسته‌کنده و معمولی‌ای از گم شدن احمد پسر معصومه خانم است، بهتر است بگوییم در حال گزارش گم شدن. ولی ناگهان نویسنده از داستان خودش به ستوه آمده و در جا آن را نقد می‌کند: «این داستان از نظر روایت و تکنیک خیلی پیش‌پاافتاده است و الگوی دراماتیک درست حسابی ندارد و موضوعش هم جالب و منحصر به فرد نیست، ولی فقط به خاطر قولی که به مادرم داده بودم نوشتم. شاید به خاطر احمد و زنده ماندنش که روزی این داستان را بخواند.» این پایان‌بندی می‌تواند درس عبرتی باشد یا پندی خردمندانه به نویسندگان جوان، که در پایان هر داستان،‌ خودشان پیشاپیش و قبل از هر منتقدی، کارشان را از دل‌ همان داستان و روابطش نقد کنند. این به تنهایی می‌تواند بخشی از کابوس‌های فرامدرن‌مان باشد.

تن و بدن تک‌تک ما حسابی با انواع و اقسام کابوس‌ها از سنتی‌ترین‌هایش تا مدرن‌هایش ورزیده و پوست کلفت شده. بد نیست کابوس‌های فرامدرن را هم تجربه کنیم. رضا کاظمی‌چهارده کابوس فرامدرن از: «بچه‌های قصرالدشت بخوانند» تا «خدا را شکر» و یک پنج‌گانه‌ی کنتاکی متشکل از پنج قصه برای ما ردیف نموده است. به ملاقات چهره‌ به چهره با برخی از این کابوس‌ها می‌رویم: «میس‌کال»، زن و شوهری از هم جدا شده‌اند. حالا بعد از بیست و چهار ساعت زن برگشته تا یادگار شب عروسی را بردارد. آن شب چنین روایت می‌شود: «صدا وحشتناک بود. زن سرش توی شیشه رفته بود و مرد استخوان لگنش از پشت دررفته بود تا برای همیشه لنگ بزند. علی جا به جا مرده بود.» تیرچراغ برق می‌افتد روی ماشین. این کابوس مدرن است. کابوس فرامدرن بعداً از راه می‌رسد. بعد از همان بیست و چهار ساعت. زن پشت در است. شوهر سابق را می‌کشاند به آسانسور و خودش از پایین برق را قطع می‌کند. و خودش هم می‌رود دربند. این طوری می‌خواهد همسر سابق را سورپرایز کند.

فرامدرن دیگر از راه می‌رسد: «بتامکس» غروب ۲۹ آبان سال ۱۳۶۹ محمود با موتور گازی‌اش تصادف وحشتناکی کرد و در دم جان سپرد. درگذشت این جوان ناکام حادثه‌ی مهمی‌برای بشریت نبود، اما برای داستان چند نکته‌ی مهم داشت.» جوان ناکام فیلم کرایه می‌داد، روی نوارهای بتامکس و بعد شاخه‌های مختلفی که از این تصادف داستان بیرون می‌زند و برگ و بار می‌دهد.

کابوس فرامدرن دیگری خودش را عرضه می‌کند. یک جور بازی داستانی تو در تو. یک کوچه، شب، فیلم، مرد تنها و سگش و دختری از کوچه که مهمان مرد و سگ می‌شود. گفت‌وگوها شبیه پرت و پلا است. دختر می‌گوید: «من همان سگم.» بعد راوی می‌گوید: «مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و مهم نیست منطق این روایت چیست. حتی مهم نیست که داستانی که می‌شد خواننده یا بیننده‌اش را غرق در معما و وحشت کند این طور او را قال بگذارد. مهم این است که خواننده لذت ببرد. یا مهم‌تر این است که نویسنده از بازی دادن خواننده خشنود باشد؟» این‌ها گفت‌وگوهای داستان میان مرد، دختر و فیلمی‌است که در حال دیدن آن هستند. در نهایت مرد می‌فهمد که سگش نیست. اصلاً سگ ندارد. کاغذی برمی‌دارد و شروع می‌کند به نوشتن داستانش.

همه‌ی کابوس‌های فرامدرن به شکلی خاص با نوشتن، نویسنده و داستان ارتباط دارند. شگرد داستانی که ماهرانه در بافت داستان قرار گرفته و در پیوند زنده با اجزا و بدنه‌ی داستان. مثل «یک داستان کوتاه شبانه»: «آن شب توی آینه هیچ چیز نبود. سبک توی هوا چرخیدم آمدم بالای سر امیلیا و کشتمش.» از آینه، دیدن و کشتن وارد نوشتن و داستان می‌شود: «مثلاً آن صحنه‌ای که داستان را ول کردی و رفتی توی خانه‌ی نویسنده‌ی پیر، وقتی باران می‌آمد و نویسنده داشت جان می‌داد.» بعد: «تو را صدا می‌کنم. داری داستانم را می‌خوانی بی‌اجازه. بارها تذکر داده‌ام اما توجه نمی‌کنی. انگار که مرده باشی و حالا این روحت است که دارد داستان می‌خواند.»

در فرامدرن «فت پا» باز هم راوی نویسنده است. دارد از دست‌اش می‌گوید: «مادرم پشت دستم را داغ کرد. چرا؟ نمی‌دانم. این دست بعدها هم دست نشد. دو بار توی شیشه فرورفت. یک بار وقتی داشتم فرار می‌کردم… بار دوم خودم ده سال بعد کوبیدمش توی شیشه…» این داستان با پایانش اوج می‌گیرد: «دیروز غروب یک دفعه احساس کردم از زندگی خسته شده‌ام. پنجره را باز کردم و پریدم بیرون. دستم را گرفتم جلوی صورتم. دوست نداشتم مردنم را ببینم. خرد شدن آرواره‌هام توی سرم پیچید. انگار جرم داده باشند. به هر حال خیل%:۸.۹!سخت مردم.»

برای این که معرفی کابوس‌های فرامدرن، خودش تبدیل به کابوس نشود، از بقیه‌ی ملاقات‌ها صرف‌نظر می‌کنم، اما نمی‌شود به ملاقات زندانی در «محرمانه» نرفت. در ظاهر یک مکالمه‌ی تلفنی است. فقط صدای این سوی خط می‌آید. از آن سوی خط صدایی شنیده نمی‌شود. زندانی دارد می‌گوید از زندان آزاد شده. می‌گوید وثیقه‌ای در کار نبوده. عفو خورده. از تمام لحظه‌های زندان می‌گوید. در پایان داستان از طریق گزارش زندان می‌فهمی‌که راوی هم چنان زندانی است. خبری از آزادی نبوده و نیست. کسی آن سوی گوشی نیست جز بوق آزاد.

بازخوردهایی از کتاب کابوسهای فرامدرن

سایت روزآنلاین

“کابوس‌های فرامدرن”ِ رضا کاظمی، که تصویر نوستالژیک کاست “وی اچ اس” ی را روی جلدش دارد، در سال ۹۱، در ۱۴۰۰ نسخه از جانب نشر مرکز منتشر شده است. کاست “وی اچ اس” روی جلد کتاب، به خواننده می‌گوید که اگر بخواهد می‌تواند کابوس‌های این مجموعه را ببیند یا بخواند و این تصویر خود هجویه‌ای برای مدرن بودن می‌تواند باشد. داستان‌ها موجز و کوتاه‌اند. برای نمونه داستان نخست این مجموعه به نام “بچه‌های قصرالدشت بخوانند”، داستان کوچکی است که بیشتر به اطلاعیه‌ای برای پیداکردن کسی که گم شده می‌ماند. روایت خطی و دلنشینی دارد و کابوسی را که در بیداری بر سر خانواده‌ای فرود آمده توصیف می‌کند. داستان‌های بعدی این مجموعه اما هرکدام در سایه‌روشن‌های کابوسی خطی و غیر خطی فرو رفته است؛ مثل داستان “دیشب توی کوچهٔ ما” که راوی آن از خوابی به خواب دیگر بیدار می‌شود و چرخهٔ کابوس، واقعیت فریبنده و کابوس برایش به کرات تکرار می‌شود.

 جهان کتاب 

شماره جدید نشریه «جهان کتاب» ویژه ماه‌های خرداد تا مرداد امسال (۱۳۹۲) منتشر شد.

زری نعیمی‌در صفحه خود با عنوان «هزار و یک داستان»، این بار به بررسی هفت کتاب از ادبیات معاصر ایران پرداخته است که برخی از آن‌ها عبارتند از: «اینجا نرسیده به پل» اثر آنیتا یارمحمدی، «بی‌مترسک» از علی غبیشاوی، «پشت شیشه‌های مات» نوشته حسین مقدس، «جمجمه‌ات را قرض بده برادر» از مرتضی کربلایی‌لو، «کابوس‌های فرامدرن» اثر رضا کاظمی‌و «یک روز ارس گردم» از فاطمه باباخانی

کانون داستان دیدار

در عصرگاه ۱۳ خرداد، ششمین دیدار ما با داستان اتفاق افتاد. در این دیدار داستانی  با عنوان بتامکس از رضا کاظمی‌خوانده شد. این داستان، با شکلی خاص و جالب، در یک حجم کم، چندین رخداد ظاهراً مستقل را به هم ارتباط داده است. دلیل انتخاب این داستان در این جلسه، شکل خاصی است که در طرح یا پیرنگ اثر لحاظ شده است.

 زمان و مکان کارگاه : روزهای دوشنبه ساعت ۱۷ تا ۱۹:۳۰ / به نشانی: خیابان انقلاب. خیابان قدس. خیابان پورسینا، پشت دانشگاه تهران. کافه کراسه

————

پی نوشت: روی جلد کتاب تصویری از نوار بتامکس است که نویسنده سایت روزآنلاین به اشتباه نوشته وی اچ اس.

نگاهی دیگر به کتاب «کابوس‌های فرامدرن»

دریغ از یه رفیق

مرتضی مؤمنی

کابوس‌های فرامدرن مجموعه داستانی‌ست مناسب سینمادوستان و خوراکِ فیلم‌بازها؛ همچنین برای خواننده‌ی جوانی چون نگارنده که جزو متولدین نیمه نخست دهه هفتاد است، کتاب پر از نکات جذاب درباره سرگشتگی‌های نسل جوان گذشته است؛ نسلی که خلافِ نسلِ فیس‌پوک‌زده، بی‌پا و مستغرق در اس‌ام‌اسِ امروزی، هر چه که نداشته، پرسه و گشت‌وگذار و شور و شوق جوانی داشته. گویی غمِ نسل قبل، خلافِ غمِ رخوت‌زده و ساکنِ جوانان امروزی، غمی‌پرشور و برانگیزاننده بوده. این گشت و گذار در داستان شیرپسته کاملا مشهود است؛ داستان پرسه‌گردی که با «شیبِ محشر خیابان» حال می‌کند. داستان یک پرسه‌گرد و دو لیوان شیر پسته و تماس‌های بی‌پاسخ. داستانِ شهری تعطیل و بی‌کافه و بی‌چایی با هوایی «ابری و سربی» که درختان کم‌تعداد از سرش هم زیاد است. داستان پسرخاله‌ی پیرشده در جوانی و…. اینهمه داستان تنها در یک داستان و در ۵ صفحه آمده؛ هر سطرِ شیرپسته حرفی دارد برای گفتن: «دو تا دختری که خوب نمی‌بینم‌شان، می‌آیند. جلوتر می‌آیند یا شاید من دارم جلوتر می‌روم. می‌روم. به هم نزدیک می‌شویم. خیلی وول می‌خورند. مدام مسیرشان را عوض می‌کنند و از خنده به خود می‌پیچند. حالا رسیده‌ایم. روی یک خط هستیم. می‌روند. می‌روم.» یا «سینما را می‌بینم. هیچکس برای فیلمش آنجا نمی‌رود. من می‌رفتم.»

کتاب، سرریز از عشق‌به‌سینما و فیلم است و پر است از تنهایی. کتاب، بازیگوش است و مملو از بازی در بازی (missed call) و کابوس در کابوس (دیشب توی کوچه‌ی ما).

ردپای علایق کاظمی‌در هر داستانی مشهود است؛ مثلا او در پنج‌گانه کنتاکی به‌قدری از شب و باران و بارانی و کلاه و بار و گیلاس می‌گوید تا فضایی نوآر آفریند و به شکلی جالب این فضا را با چیره‌دستی همچون شیوه‌ی کاگردان محبوبش، ایناریتو، روایت می‌کند. یا در پایانِ ناگهانی و عجیب‌وغریب سالن انتظار به دیالوگهای «منقطعِ» پایانی دو فیلمِ کریستوفر نولان اشاره می‌کند؛ «کجا بودم»ِ ممنتو/یادگاری و «خودتون میخواید فریب بخورید»ِ پرستیژ/حیثیت.

اعتراف قصه‌ی یک عشقِ پرشور یک‌طرفه است و قصه نوجوان شر و شور و گریزپایی‌ست که آرزویش این بوده که دخترِ مورد علاقه‌اش هم همچون خودش عشقِ فیلم و مجله‌خوان باشد. در همین داستان، کاظمی‌پرسه‌های نوجوانی و جوانی و تنهاگردی را به اوج می‌رساند و از چاله و طعم گیلاس آقای عباس‌خان و هامون عمو خسرو یاد می‌کند.

ارجاع‌های سینمایی بیش‌از اینهاست: رُمی‌اشنایدرِ فیلم کلود سوته، چه کسی از ویرجیانا وولف می‌ترسد، بوفالو۶۶ وینسنت گالو، فرانسوا ازون و… اما این ارجاع‌ها در اغلب مواقع، تنها به‌مثابه یک چاشنی خوش‌طعم عمل می‌کنند و داستان‌ها،دنیای خود را دنبال می‌کنند.

دقیق نمی‌دانم چرا، اما پس از خواندن کتاب و با گذر زمان، حس خاصی سراغم آمد؛ حسی که شاید ربطِ مستقیمی‌به داستانهای کتاب نداشته باشد. این حسِ خاص بعدها در قالب یک جمله خودنمایی کرد و چندوقتی‌ست که آنرا در شرایطِ مختلف زمزمه می‌کنم: «یک عمر جوانی، دریغ از یک رفیقِ هم‌راه و یک معشوقه‌ی هم‌پا».

خرید آنلاین کتاب کابوس‌های فرامدرن ـ رضا کاظمی

kabooshaye-faramodern

کابوس‌های فرامدرن عنوان مجموعه داستان کوتاهی است که در سال ۱۳۹۱ به قلم من و توسط نشر مرکز منتشر شده است.

قیمت پشت جلد: ۳۶۰۰ تومان

برای خرید آنلاین این کتاب می‌توانید به یکی از لینک‌‌های زیر مراجعه کنید:

 

http://www.adinehbook.com/gp/product/9642131570

http://www.iketab.com/books.php?Module=SMMPBBooks&SMMOp=BookDB&SMM_CMD=&BookId=86530

http://www.shahreketabonline.com/products/49/3855/

http://www.jeihoon.com/p-32259–.aspx

http://www.ketabeallameh.ir/product.php?id_product=3068  (برای شهروندان مشهدی)

 

 

 

 

 

یادداشتی بر مجموعه داستان «کابوس‌های فرامدرن»

نویسنده: دکتر حسن شهابی (شاعر و داستان‌نویس)

این نوشته نقد مجموعه داستان کابوس‌های فرامدرن نوشته‌ی دکتر کاظمی نیست زیرا نقد را آگاهان می‌نویسند و دانش من از ساختار داستان‌نویسی به من تکلیف می‌کند که نقد را من نباید بنویسم اما در چرایی این‌که از این کتاب می‌نویسم همین بس که نویسنده را می‌شناسم، شاید سیاهی‌لشکر حاشیه‌ی بعضی از کابوس‌هایش بوده‌ام و مهم‌تر این‌که شوقی غریب با خواندن کتاب داشته‌ام.

شرط اول این آزادی را به من می‌دهد که از هر دری سخنی بگویم و سخن اول این‌که نویسنده خود را وقف سینما، ادبیات و در مفهوم کلی وقف هنر کرده است؛ پزشکی که آفرینش را انتخاب کرده است تا تعمیر و سرهم‌بندی چیزهای کهنه را! بگذار دیگران به درد جسم بپردازند و او به درد جان.

 در وانفسای دویدن بی‌وقفه برای لقمه‌ای نان، چنین انتخابی بیش از آن‌که جسارت بخواهد عشق می‌خواهد و بیش از آن‌که عشق بخواهد آگاهی می‌خواهد و این نوشته‌ی کوتاه از این منظر بلند ادای دینی‌ست به خالق مجموعه برای تحمل مرارت‌ها و ایستادگی جانانه.

اولین داستان را که قرار بود «بچه‌های قصرالدشت» بخوانند و ما بچه‌های حواشی بی‌صدای شهرها نیز خواندیم آغاز التهابی‌ست که باید یک شب تمام را با آن سرکنی، وقتی تازه چشم‌هایت هم آمده است دل‌شوره به سراغت می‌آید ‌و در یک نگرانی شلوغ سهیم می‌شوی که تازه این اول داستان است! از نگاه یک خواننده‌ی کم‌اطلاع  شروع خوبی‌ست و این‌قدر به دلت چنگ می‌اندازد که این سفر هشتاد صفحه‌ای را مشتاقانه بیاغازی .

سینما همه‌جای کتاب هست؛ همان‌طور که همه‌جای زندگی نویسنده شاید باشد اما اصالت داستان در گوشه‌گوشه‌ی کتاب حفظ شده است حتی آن‌جا که فکر می‌کنی این‌همه شخصیت را فقط دریچه‌ی دوربین می‌تواند کنار هم نگاه دارد باز خطوط را مرور می‌کنی و نقش قلم را بر صفحه‌ی سپید می‌یابی و در این کشمکش لذتی را می‌یابی که به دنبالش بوده‌ای؛ یافتن شخصیت‌ها را و سهیم شدن در اشتیاق پیش رفتن و مکاشفه.

شخصا هیچ کتابی را به پایان نمی‌برم مگر آن‌که خود را در گوشه‌ای دنج از کتاب جا گذاشته باشم و همراه کاراکترها در هزارتوی  معماهاشان راهی شده باشم، با دردهای‌شان درد کشیده باشم و در شادی‌های کوچک‌شان شادمانی کرده باشم و از این دریچه، این کتاب کوچک، اکسیر شگرف همراهی را در خطوط آغازین هر داستان به شما می‌نوشاند تا در متن باشید نه در حاشیه؛ پیش بروید و تجربه کنید.

دریغم می‌آید که نگویم کلیت کتاب نوستالژی نسلی‌ست که آرزوهایش، کابوس شده است و پیشرفت و مدرنیته چیزی به او اگر نداده باشد کابوس‌هایش را مدرن و فرامدرن کرده است و گمان نمی‌کنم که کسی از دهه‌ی پنجاهی‌ها باشد که داستان «بتامکس» را زندگی نکرده باشد؛ دلش برای یک «اعتراف» لک نزده باشد و حرف‌هایش را از ترس «محرمانه» نبودن فرونخورده باشد.

کلام آخر این‌که خواندن این مجموعه‌ی کوچک و پرمایه را به تمام آن‌ها که تجربه‌های متفاوت حسی را دوست دارند توصیه می‌کنم؛ شاید سرآغاز سفری بی پایان از عشق، لذت و رنج باشد که با شبی از کابوس‌های فرامدرن آغاز شده تا روز و شب‌های دیگر و قصه‌های دیگر.

راستی یک لیوان «شیرپسته» که نه اما قهوه‌ی تلخ ما فراموش نشود آقای کاظمی!

پانوشت: اسامی داخل پرانتز نام داستان‌های کتاب است

یادداشت هوشنگ گلمکانی درباره کابوس‌های فرامدرن

 

من لابه‌لای این قصه‌ها چه می‌کنم؟

هوشنگ گلمکانی

این یادداشت در روزنامه اعتماد ۲۷ دی ۱۳۹۱ منتشر شده.

این کتاب لاغر هشتاد صفحه‌ای بسیار بیش از ظاهر نحیفش ملات دارد؛ آن قدر که وقتی خواندنش تمام می‌شود، با آن‌که چند سال پیش یک بار دیگر آن را خوانده‌ام (اما البته نه به دقتِ این دفعه)، احساس می‌کنم کتاب تازه‌ای را خوانده‌ام. در این فاصله رضا کاظمی همکارم شده و آشنایی نزدیک با او مانع از آن می‌شود که بی‌واسطه و فارغ از شناخت نویسنده، درباره کارش قضاوت کنم؛ نویسنده‌ای که پزشکی خوانده اما هیچ رغبت و علاقه‌ای به کار در زمینه تحصیلش ندارد و شندرغازِ نوشتن را به درآمد بیش‌ترِ پزشکی ترجیح می‌دهد. منتقدی که اولین نقدی که برای ماهنامه «فیلم» فرستاد به جای صفحه خوانندگان در بخش حرفه‌ای‌ها چاپ شد و تیترش روی جلد آمد. بعد همکار شدیم و در عین لذت بردن از نوشته‌هایش، از دست خودش و حاشیه‌هایش حرص خوردم اما مثل همیشه تلاش کردم صحنه و پشت صحنه را قاتی نکنم و و تحسین‌گر نوشته‌هایش باشم و آن قدر مقاومت کنم که تسلیم شود و تغییر رویه بدهد. و خوش‌بختانه پشیمان نشدم از این لجاجت و مقاومتم. حالا که بار دیگر نخستین کتابش را خواندم، از این بابت بیش‌تر خوش‌حال شدم، جوری که انگار لااقل بخشی از این هشتاد صفحه‌ای را من نوشته‌ام.

شاید تنها ایراد کتاب به نظرم اسمش است. عنوان کابوس‌های فرامدرن، که اسم وبلاگ کاظمی هم هست، بیش‌تر مناسب یک مقاله اجتماعی یا کتابی روان‌شناسی است تا یک مجموعه‌قصه. با چنین عنوانی شاید در برخورد اول چنین به نظر برسد که با کتابی متکلف و پر از دست‌انداز مواجهیم. اما خوش‌بختانه جلوه‌فروشی خام جوانانه و مغلق‌گویی و پریشان‌نویسی و پیچیده‌نمایی به قصد گنده جلوه کردن ندارد. از این حیث، اتفاقاً قصه اولش ورودی مناسبی است که هرچند تناسبی با دنیای خود نویسنده – آن گونه که شناختم – ندارد (و فضای متفاوتی با قصه‌های دیگر کتاب دارد)، اما خوبی‌اش این است که آن تصور اولیه را از بین می‌برد تا بعد بتواند کرشمه‌های فرمی‌اش را رو کند. داستان اول متنی سرراست و ساده دارد که تا اواخرش به نظر می‌رسد راوی دانای کل در حال روایت است؛ اما بعد با یک چرخش دل‌پذیر درمی‌یابیم که این یک راوی اول شخص بوده که خاطراتش را از ماجرایی که سال‌ها پیش در محله‌شان شاهد بوده بازگو می‌کرده؛ چیزی شبیه نقل دفتر خاطرات با منطق نوشتاری و نه مونولوگ محاوره‌ای. سادگی خام‌دستانه‌اش هم حالتی خودآگاهانه دارد که متناسب با محتوایش است. بعد غافل‌گیری‌ها شروع می‌شود و نیازی نیست که آدم خود رضا کاظمی را بشناسد یا نقدهایش را خوانده باشد تا بفهمد نویسنده این قصه‌ها یک فیلم‌بین حرفه‌ای و اهل و عاشق سینماست. اغلب قصه‌ها یا ارجاع‌های سینمایی دارند یا ساختار روایی‌شان فیلم‌های نوآورانه دو دهه اخیر را به یاد می‌آورند. (و استاد ابراهیم حقیقی که این طرح زیبای جلد را برای کتاب طراحی کرده چه خوب این جنبه از ذات کتاب و نویسنده‌اش را درک کرده و در طراحی‌اش بازتاب داده است.) از جمله در قصه دوم (MISSED CALL) که شرح دقایقی از فردای روز جدایی یک زوج است و صحبت از علاقه سینمایی مرد قصه و کارگردان مورد علاقه‌اش فرانسوا اُزون می‌شود و ساختار قصه هم بی‌شباهت به آثار این فیلم‌ساز فرانسوی نیست؛ بدون این‌که تقلیدی بدون خلاقیت از آن‌ها باشد. برخی از این قصه‌ها، طرح‌های زیبا و حاضر و آماده برای تبدیل شدن به فیلم‌نامه یک فیلم کوتاه یا بلند مدرن با ساختار روایتی آشنای سال‌های اخیر است؛ داستان‌های متقاطع، موازی، وهم‌آلود یا اپیزودیک حول یک محور (حادثه‌ای، مکانی، ایده‌ای،…). قصه سوم (بتامکس) نمونه شاخص این جور قصه‌هاست، حاوی پاراگراف‌های پی‌درپی از وضعیت آدم‌های مرتبط با یک حادثه. محمود که با یک ساک حاوی نوارهای ویدئویی سوار بر موتور گازی بوده غروب ۲۹ آبان ۱۳۶۹ با یک وانت‌بار تصادف می‌کند و می‌میرد. این قصه چهار صفحه‌ای شرح اتفاق‌های بعدی آدم‌هایی مربوط به این حادثه و این آدم است: راننده وانت، سرهنگ و سربازی که از نیروی انتظامی برای رسیدگی به حادثه در محل حاضر شده‌اند، راننده فیاتی که از پشت به وانت کوبیده و به نوعی شریک جرم است، رستم برادر مقتول که تلفنی از ماجرا باخبر می‌شود و به سوی محل حادثه می‌رود اما توی ترافیک گیر می‌افتد و نمی‌تواند به‌موقع به محل حادثه برسد، و آقای شادپسند که منتظر است تا محمود برایش فیلم بیاورد و نگران است که چرا او پیدایش نمی‌شود… پاراگراف‌های کوتاه بدون هیچ تمهید ادبی نشانه‌گذارانه‌ای (معادل فقدان تمهیدهای فنی نشانه‌گذاری در یک فیلم مدرن با روایتی موازی یا متقاطع) با کات‌های ساده در پی هم می‌آیند؛ بدون ورود به جزییات، بدون شخصیت‌پردازی‌های روان‌کاوانه، و با لحنی ساده و غیراحساسی – و به تعبیری cool – که ازجمله ویژگی‌های مشترک سینما و ادبیات مینیمال پست‌مدرن است. بازیگوشی‌های ضدجریان (و ضدحال)هم که در آثار پست‌مدرن دیده می‌شوند در این قصه‌ها فراوانند. قصه آخر (پنج‌گانه کنتاکی) که اصلاً و رسماً به شیوه داستان فیلم‌های اپیزودیک نوشته شده، که یک کافهْ نقطه اتصال آدم‌های داستان است و لوکیشن و آدم‌ها هم خیلی سرراست و غیرمنتظره، آمریکایی هستند! قصه «محرمانه» که انگار متن فیلم‌نامه (یا دیالوگ‌های) پیاده‌شده یکی از فیلم‌های تجربی است که مثلاً با تدوین تصویرهای گرفته‌شده از یک دوربین امنیتی ساختمانی شکل گرفته؛ این‌جا با نقل تکه‌تکه حرف‌های مکالمات ضبط‌شده یک زندانی از تلفن ملاقاتی‌های زندان، همراه با گزارش انتهایی مأمور شنود. چیزی شبیه فیلم مزرعه شبدر (مت ریوز، ۲۰۰۸). اگر در این مورد خاص، گزارش انتهایی مأمور زیادی توضیح‌دهنده و با منطق رها و پوشیده بسیاری از قصه‌های دیگر تفاوت دارد، پایان قصه «سالن انتظار» یک غافل‌گیری اساسی است. این یکی از چند قصه کتاب است که به شیوه جریان سیال ذهن نوشته شده و عنوان «کابوس» هم برازنده آن‌هاست. در ابتدای قصه مورد بحث، چنین به نظر می‌رسد که راوی در فرودگاه منتظر رسیدن مسافری، محبوبِ رفته‌ای، است که قرار است بازگردد و حالا او دارد خاطرات مشترک و حال خودش را در این دقایق انتظار مرور می‌کند. از خلال این یادها درمی‌یابیم که راوی عادت به یادداشت کردن خاطراتش دارد و کم‌کم در لابه‌لای این واگویه‌ها راوی می‌گوید «تو نرفته‌ای که برگردی»؛ مسافران جدید وارد می‌شوند اما مسافرِ راوی در میان‌شان نیست، از پروازی که او باید در آن باشد خبری نیست و سرانجام در تردید می‌مانیم که آیا اصلاً مسافر و پرواز و فرودگاهی در کار بوده یا نه، چون این قصه به طرز تکان‌دهنده‌ای با یک جمله ناتمام و با کلمه «که» تمام می‌شود. بدون یک نقطه و سه نقطه و هیچ توضیحی. مثل یک کات غیرمنتظره و ابتدابه‌ساکن در انتهای یک فیلم گداری، که نمایی را پیش از رسیدن به نتیجه «منطقی» قیچی می‌زند. حتی غیرمنتظره‌تر از کات انتهای پایان فیلم عشق (میشاییل‌هانکه، ۲۰۱۲). و احیاناً به این نتیجه می‌رسیم که این‌ها اوهام و خاطرات راوی بوده که یادداشت‌شان می‌کرده و بعد هم جایی نوشتن آن‌ها را رها کرده یا حادثه‌ای آن را ناتمام گذاشته است. تمهید مشابهی (و به همان اندازه هیجان‌انگیز) هم در قصه «بارانی» به کار رفته؛ آن‌جا که شخصیت اصلی داستان در انتظار شنیدن پاسخ دختر مورد علاقه‌اش در سر سفره عقد «با صدای خطبه عاقد به خود آمد: دوشیزه خانم آیا وکیلم با شمخصضقفثظچخ…» فوق‌العاده است! با همین حروف به‌هم‌چسبیده بی‌معنی، حال آدمی سرخورده توصیف می‌شود که در چنین موقعیت خطیری علاوه بر گیج رفتن سر، درد عجیبی در کشاله رانش می‌خزد و ساعد چپش شروع می‌کند به زق‌زق. (گفت: دردت هم به درد آدمیزاد نمی‌ماند!). در آخرین جمله قصه هم، در حالی که تا این‌جا تصور یک جوان را به عنوان راوی و شخصیت اصلی قصه‌ها داشته‌ایم، این یکی را پیرمردی توصیف می‌کند که برخلاف گمان ما از آن‌چه پیش‌تر خوانده‌ایم، اتفاقاً آرامش هم دارد! مثل قصه «سه نفر پشت در» که تا آخر هم نمی‌فهمیم راوی زن است یا مرد. مدام از «همسر»ش یاد می‌کند اما با تعمدی دل‌پذیر این نکته را که قطعاً خواننده کنجکاوش است (و نویسنده این کنجکاوی را به وجود می‌آورد) از او پنهان نگه می‌دارد. یا غافل‌گیری تکان‌دهنده پایان قصه «اعتراف» که ساختار مونولوگی خطابی را دارد. به نظرم شرح دقیق تاریخ نگارش قصه‌ها نیز در پایان هر کدام (یا تقدیم‌نامه قصه «خدا را شکر» در پایان آن) جزئی از همین ساختار پست‌مدرن و بازیگوش آن‌هاست؛ شروع نگارش و بازنویسی‌ها و نوشتن نسخه نهایی. اگر محل هر کدام را هم می‌نوشت که نور علی نور بود!

این دسته از قصه‌های کتاب، به نظرم بسیار جنبه اتوبیوگرافیک دارند؛ اگر نه به عنوان شرح حال و وقایع اتفاقیه (که نمی‌دانم از این حیث چه‌قدر معتبر است)، دست کم به عنوان بازتابی از روحیه و دنیای نویسنده. از این میان حال‌وهوای راوی در قصه «شیرپسته» بسیار برایم آشناست؛ تنها قصه کتاب که به شخص خاصی با نام و نام خانوادگی تقدیم شده. این قصه توصیف ذهنیات و اوهام و خاطرات راوی در طول طی کردن بی‌هدف یک بولوار و بازگشت از همین مسیر است. قصه پر از جزییاتی که هم می‌شود سر کلاس درباره‌شان بحث کرد (مثل همه قصه‌های دیگر کتاب) و هم از آن نوشته‌هایی است که دوست دارم کسی را بنشانم و آن را برایش بخوانم. شاید خیلی‌ها خود را در لابه‌لای این قصه‌ها و آدم‌هایش پیدا کنند.

 

http://etemaad.ir/Released/91-10-27/300.htm

گفت‌وگو با روزنامه اعتماد درباره کابوس‌های فرامدرن

این‌ها فقط چند داستان زخمی‌هستند

P-11


رضا کاظمی‌متولد ماه مهر
۱۳۵۸ است و در رشت به دنیا آمده‌. در لاهیجان کودکی و نوجوانی را گذرانده‌. پزشک عمومی‌است؛ فارغ‌التحصیل از دانشکده پزشکی مشهد. پنج سال است که به عنوان منتقد سینما در مجله «فیلم» و برخی نشریات دیگر می‌نویسد. دو سال است که دستیار سردبیر ماهنامه «فیلم» است. شعر هم می‌گوید اما هنوز از شعرهایش کتابی انتشار نداده. چند فیلم‌نامه و نمایش‌نامه هم نوشته‌ است که تاکنون ساخته یا اجرا نشده‌اند. فیلمنامه مشترک او و همکارش امیررضا نوری‌پرتو با نام «موسی» سال گذشته توسط یک فیلمساز قدیمی‌برای دریافت پروانه ساخت به ارشاد ارائه شد که پس از چند ماه معطلی آخرش پروانه نگرفت. «کابوس‌های فرامدرن» نخستین تجربه داستان‌نویسی رضا کاظمی‌است که به تازگی از سوی نشر مرکز منتشر شده است.

گفت‌وگوکننده: آ‌ریامن احمدی

اگر «کابوس‌های فرامدرن» را اجزای یک کل ادبی در نظر بگیریم، داستان‌های کتاب در جزییات خود ارتباط ارگانیکی با عنوان کتاب پیدا می‌کنند؛ یعنی تمامی‌داستان‌ها به نحوی این عنوان را در لایه‌های مختلف خود یدک می‌کشند. کابوس (و شاید هم گاه رویا)، آن هم از نوع پست‌مدرن و سوررئالش. این ارتباط در کل اثر می‌خواهد چه چیزی بگوید؟

نمی‌دانم چه می‌خواهد بگوید. در واقع اغلب این داستان‌ها دست‌کم در زمان نگارش‌شان به قصد انتشار نوشته نشده بودند، بلکه پاسخ من به شرایط پیرامونی‌ام بودند. نوشتن برایم در حکم راهی برای رهایی از دغدغه‌هایی بود که ذهنم را آزار می‌داد؛ که البته این خواسته ابدا محقق نشد. حالا با هر بار مرور داستان‌ها خودم را در متن اندوه و سیاهی غالب آن‌ها می‌بینم. حالا یقین دارم که نوشتن، تنها طرح درد است؛ درمان نیست. این داستان‌ها محصول یک زندگی به‌شدت ناآرام و دشوار هستند (در بعد فردی و اجتماعی)؛ هرچند شاید جاهایی ریشه در واقعیت زندگی خودم نداشته باشند اما حتما به واقعیت‌هایی برمی‌گردند که در واگویه‌ها و روایت‌های آدم‌های نانویسنده دوروبرم دیده‌ام. بسیارانی در مواجهه با یک متن ادبی (شعر و داستان و…) دنبال همانندی‌های واقعیات جاری در متن و زندگی شخصی نویسنده می‌گردند. این شیوه برخورد با متن دقیقاً به مثابه لگدمال کردن‌اش است (و لگدمال کردن نسبتی با کار ظریف و هنرمندانه تأویل واکاوی ندارد). واقعیت‌های نهفته در هر قصه، ارزش و اصالتی بسی فراتر از رخدادهای زندگی خارج از متن دارند. گوهر نوشتن، نامیرا کردن لحظه‌های میرا و گذراست. ما می‌میریم؛ جسم‌‌ ما و آن‌هایی که دوست‌شان داریم بالاخره یک روز از بین می‌روند. جاهایی که دوست‌شان داشتیم؛ آن کوچه‌ها، خیابان‌ها، کافه‌ها، آن تکه‌هایی از زمین خدا که در آن‌ها پرسه زدیم و گاه خندیدیم و بیش‌تر گریستیم، همه پوست می‌ریزند و شکل عوض می‌کنند، اگر نابود نشوند. اما نوشتن، این‌ها را جاودانه می‌کند؛ گیرم در خیالی آرمانی یا نیست‌انگارانه. و از این منظر، تفاوت نوشتن با عکس، و شباهتش با نقاشی در این است که واقعیت مطلوب خود را از طریق هم‌نشانی خیال و رگه‌هایی از واقعیت خارج از متن برمی‌سازد. تفکیک این‌ها ناممکن است؛ حتی نزدیک‌ترین آدم‌ها به نویسنده هم نمی‌توانند مرز میان ذهنیت و تجربه‌های عینی را در متن او مشخص کنند. درباره پست‌مدرن یا سورئال بودن داستان‌ها هم بهتر است من نظر ندهم. من فارغ از این پیش‌آگاهی قصه‌ها را نوشته‌ام. همین عنوان «فرامدرن» خیلی‌ها را ناجوانمردانه پس می‌زند. منظورم این نبود که «مدرن» چیز خوبی است و «فرامدرن» لابد چیز خوب‌‌تری است! اعتراف می‌کنم که عنوان دافعه‌برانگیزی است اما واقعا گریزی نبود. بگذریم…

بیش‌تر داستان‌های مجموعه به نحوی از بیرون متن شروع می‌شوند (به بیرون متن ارجاع داده می‌شوند) و سپس به درون متن کشیده می‌شوند. شاید بتوان گفت یک جور فرار از واقعیت و اصرار دارید به خواننده نشان دهید که این فقط یک داستان است. این تاکید با حضور نویسنده در داستان، و حتی در زبان راوی قصه‌های شما نیز هست. این تاکید برای چیست؟

خب راستش این‌ها فقط چند تا داستان زخمی‌هستند. اصراری ندارم که آن‌ها را به عنوان یک متن کامل و مطلق به کسی قالب کنم. دوست دارم خواننده هم سهمی‌در ساختن داستان داشته باشد. اما نکته مهم این است که بسیاری از این داستان‌ها محصول تلاش راوی برای گریز از یک ذهنیت مغشوش و مشوش‌اند. راوی جزئی تفکیک‌ناپذیر از متن خودش است. خیلی وقت‌ها «نوشتن» مسأله و دغدغه مهم راوی است. خود نوشتن مهم‌تر از موضوع نوشتن است. خود من پس از سال‌ها رانندگی هنوز نتوانسته‌ام بدون فکر کردن به سازوکار اتوموبیل غرق رانندگی شوم. همیشه میان راوی و متن و مخاطب فاصله‌ای هست. می‌شود انکارش کرد ولی باز هم هست. من از این فاصله برای بیگانه‌سازی استفاده نمی‌کنم. می‌خواهم خواننده بلغزد وسط این شکاف‌ها و تن ذهنش بیش‌تر زخمی‌شود.

بازی‌های زبانی و زمانی در بیش‌تر قصه‌های مجموعه مشهود است به گونه‌یی که در قصه‌ها یک ابهام و تردید ایجاد می‌کند که گاه به تعلیق کشیده می‌شود و گاه همین تردید در روایت قصه در زبان راوی نیز اتفاق می‌افتد. حتی در «دیشب توی کوچه ما» نیز روی همین بازی تاکید می‌شود. گویی می‌خواهید ذهن خواننده را درگیر کنید یا به بازی بگیرید؟ خواننده در این بازی دنبال کدام منطق روایی قصه است؟

اشاره شما به «بازی» خوش‌حالم می‌کند. عمیقاً دوست دارم خواننده را درگیر یک بازی ذهنی کنم و از این راه به او لذتی بدهم، اگر اهلش باشد. خواننده را دست‌کم نمی‌گیرم. می‌خواهم پابه‌پای قصه بیاید و ادامه‌اش را حدس بزند. می‌دانم که ظاهر قصه‌هایم خیلی ساده است. و خودم هم آگاهانه تلاش کردم که زبان قصه‌ها غیرفاخر و دست‌یافتنی باشد. اما در هر قصه کدهای دست‌یافتنی هست که اگر کسی کشف‌شان کند ناگهان ظاهر ساده قصه، کابوس‌وار و هول‌انگیز می‌شود. مثل نگاه کردن به تابلوی مونالیزا. هرگز نتوانسته‌ام به این پرتره ساده و معمولی به مدتی طولانی خیره شوم، یا به تابلوی مسیح سالوادور دالی (شاید هم این برداشت حاصل ذهن مشوش من است). این تابلوهای ساده، وحشتی ژرف پس ظاهر ساده‌شان دارند. «بازی» در هر داستان‌ به شکلی هست. برای نمونه: دوست دارم خواننده فکر کند بالاخره جنسیت راوی قصه سه نفر پشت در چیست. و وقتی همین پرسش ساده به ذهنش برسد تمام قصه زیرورو می‌شود. حالا می‌تواند یک بار دیگر و این بار از منظر جنسیتی متفاوت آن را بخواند. دوست دارم آخرش بپرسد اسم این داستان چه کارکردی دارد… دوست دارم وقتی وسط داستان بچه‌های قصرالدشت بخوانند ناگهان ضمیر «من» می‌آید در حد یک پیش‌آگهی، ذهنیت خواننده از راوی را متزلزل کنم و پیچشی در نظرگاهش به قصه ایجاد شود تا در پایان ضربه نهایی را وارد کنم. دوست دارم خواننده‌ای هم پیدا شود که به جای رها شدن صِرف در داستان دیشب توی کوچه ما کاغذی بردارد و الگوی منطقی و ساختاری این قصه را رسم کند و از این راه به نکته‌هایی دست پیدا کند که در یک خوانش گذرا و باری‌به‌هرجهت محال است آشکار شوند. خواننده‌ای که این پرسش‌ها به ذهنش نرسد تقریباً چیزی از قصه‌ام را نخوانده. نگران نیستم (و می‌دانم) که اغلب خواننده‌ها اصلا به آن لایه‌ها راه نمی‌برند. همان طور که گفتم، به گمانم این قصه‌ها برای خواننده سطحی‌نگر و ساده‌انگار هم چیزهای زیادی برای دریافت و برداشت دارند.

در داستان «بارانی» اشاره‌یی به «دختردایی» مهرجویی -که شاید بتوان گفت یکی از فیلم‌های موفق پست‌مدرن سینمای ایران باشد که متاسفانه امکان نمایش نیافت- می‌کنید. در داستان اپیزودیک «میس‌کال» انگار که شاهد یک تئاتر ابزورد هستیم. در بارانی، با یک داستان سوررئال روبه‌روییم و در میس‌کال با یک داستان با ساختار مدرن، که در اپیزود چهارم خواننده را در تعلیق و سردرگمی‌رها می‌کند؛ همه اینها در کنار روایت و تکنیک‌های سینمایی در بافت و متن. به لحاظ بینا (هنری) متنی فکر می‌کنید چه ارتباطی بین اینها باشد؟

سینما همیشه دل‌مشغولی مهم من بوده. سهم سینما در قصه‌ها خیلی زیاد است. از گرایش و تلاشم برای استفاده از تکنیک‌های سینمایی مثل جامپ‌کات، دیزالو، فید و… در نوشتار و ساختار تقطیع‌گونه و پازل‌وار برخی داستان‌ها که بگذریم، اغلب داستان‌ها رابطه‌ای بینامتنی با فیلم‌های محبوبم دارند. طبعاً اگر خواننده‌ای آن فیلم‌ها را ندیده باشد بخشی از جذابیت کار را از دست می‌دهد. اما یادمان باشد کار بینامتن گاهی دعوت مخاطب برای سر زدن به متن‌های مورد اشاره است. می‌گویم حال‌و‌هوای «قصه نونا» را دوست داری؟ «خانه سرباز» همینگ‌وی را هم همین‌طور؟ پس پیشنهاد من برای تو این است: فیلم بوفالو ۶۶ ساخته وینسنت گالو را هم ببین. خوشت خواهد آمد.

بافت و درون‌مایه برخی قصه‌های مجموعه در شکل سنتی‌شان با ساختاری مدرن روایت می‌شوند. در برخی دیگر نیز بافت و درونمایه قصه‌ها در شکل مدرن‌شان با ساختاری پست‌مدرن روایت می‌شوند. اما در «پنج‌گانه کنتاکی» با یک کل ادبی مدرن و سنتی روبه‌رو می‌شویم برای یک روایت پست‌مدرن از نوع سینمایی. شما چه فکر می‌کنید؟

«پنج‌گانه کنتاکی» یک ضرورت بود. از ضرورت تاریخی‌اش (برای خودم) که بگذرم، بدون آن من نویسنده‌ای بودم که با راوی دانای کل بیگانه است، بلد نیست دیالوگ بنویسد، ساختار کلاسیک را نمی‌شناسد، از توصیف صحنه چیزی سرش نمی‌شود و… . می‌شود این قصه‌ها را به عنوان پنج قصه منفکِ ناتمام خواند و به گمانم کم‌ترین خللی به هیچ‌کدام‌شان وارد نمی‌شود. اما فکر می‌کنم به‌رغم ساختار متعارف‌تر این قصه‌ها، باز هم وقتی در کنار هم قرار می‌گیرند قصه کاملی را شکل نمی‌دهند. باز هم آن قصه‌ای نیستند که توقع‌مان را از یک قصه کامل برآورده کنند. برای خود من مهم‌ترین ویژگی «کابوس‌های فرامدرن» ناکامل بودن قصه‌هاست.

http://etemaad.ir/Released/91-10-27/300.htm