میشد مقدمهای بنویسم طولانیتر از متن که چرا سیاست حقارتبارترین عرصه کنشمندی انسان است. اما فعلا به همین حکم خشمگینانه بسنده میکنم و میروم سروقت یادداشت سیاستزدهام:
گفتوگوی تلفنی رییسجمهوران ایران و آمریکا تا چند روز مهمترین عنوان خبری تحلیلی رسانههای داخلی بود. اما این بازی کودکانه نشانههای چشمگیرتری دارد. وقتی قالیباف، منفور همزمان بیبیسی و اصلاحطلبان و اصولگرایان ـ در صحبتهای انتخاباتیاش بیپردهپوشی گفت رییسجمهور هیچ نقشی در تعیین سیاست خارجی کشور ندارد، چه بسیار طعن و لعن که نثارش شد. راستگویی و واقعگرایی او بهراستی برای همگان ناگوار و آزاردهنده بود. در همین بستر و با شناخت کامل مناسبات قدرت در ایران، ادعای اختیار تام رییسجمهور جدید در مذاکره، بامزه است و بس. نه اینکه ناممکن باشد بلکه نشانهها این را نمیگویند. بازی قایمباشک در حقیرترین شکلش (همان شکلی که زیبندهی عرصهی حقیر سیاست است) در فرار از رویارویی با رییسجمهور آمریکا را بگذارید کنار گردن فیکسشدهی وزیر امور خارجه در نشست پنج به علاوه یک که عضلاتش به سمت راست نمیتوانستند چرخید و جلوهای بهراستی مضحک و زشت به این همنشینی داده بود. همهی اینها زادهی حقارت و بیمقداری سیاستاند. این بازی کودکانه، عجیب کودکانه، تنها میتوانست با آن تماس تلفنی ترسآلود و پیامدهای حقارتبارش تکمیل شود.
وزیر امور خارجهی جدید مثل چند تن از معاونان و وزرای دولت یازدهم، با اختیار ریش بزی (پروفسوری!) دست به بداعتی ظاهرسازانه زده که شاید بهظاهر بیاهمیت به نظر برسد اما وقتی بتوانی حقارت سیاست را دور بزنی و آن را چنان که هست ببینی همین نشانههای حقیر، مرکز معنا میشوند. من که وسوسه شدهام در خارزار همین ریش متوقف بمانم و چند خطی از خاطرات و مخاطراتش بنویسم.
سینمادوستها به یاد دارند که در دهه شصت منتقدان ایدئولوژیک محسن مخملباف کوتاه و سپس تراشیده شدن ریش او را مترادف با عدولش از مواضع انقلابیاش میدانستند. حرفشان یاوه به نظر میآمد و پاسخشان این گزینگویه بود که: «ریشه مهم است نه ریش.» اما گذر زمان نشان داد که آن منتقدان یاوهگو چهقدر درست میگفتند. گویا واقعا نسبتی میان ریش و انقلابیگری هست. ابراهیم حاتمیکیا نمونهی جالب بعدی است. او سالها برای رسیدن به نقطه صفر ریش ممارست کرد و سعی میکرد به هر قیمتی شده لااقل در انظار رسانهها تهریشی داشته باشد. اما از یک جایی خود او هم بیخیال این تزویر شد و گویا از همان زمان بود که از سوی انقلابیهای همنشین سابق مورد نقد و لعن قرار گرفت. فیلم آخرش را هم نمایش عمومیندادند که البته شانس حاتمیکیا بود (عذاب سوفیا لورن؟!) از بس که فیلم بیچفتوبست و سستی بود.
مجریهای تلویزیون هم نمونههای دلپذیری از اهمیت مقولهی ریش هستند. کسانی مثل رضا جاودانی و … (اسم همهشان را به خاطر ندارم متاسفانه) با ریش انبوه و با صبغهای قابلحدس وارد تلویزیون شدند و بهمرور تغییر چهره دادند و… . محمود گبرلو مجری بلاتکلیف برنامه هفت هم رویهای مثل حاتمیکیا داشت. مردد بود که از ته بزند یا نه. اما دستکم از یک جایی به بعد، بیخیال یکیدو میلیمتر ریش ناقابل شد و همه را زد. تلویزیون یکی از قلمروهای ایدئولوژیکی است که ضرورت ظاهرسازی برای جذب مخاطب را به فراست دریافته. مجریهای جوان و صمیمینمایی که در سالهای گذشته از بخشهای خبری کذایی تا برنامههای مثلا جوانپسند را اشغال کردهاند قرار است بدیلی برای الگوهای بد ماهوارهای باشند و از این رو، مجاز به هر کار هستند. تا حد قابلتوجهی آزادی عمل دارند که چهقدر ژل به مو بزنند، چهقدر یاوه یگویند و خودشان بخندند و صمیمیتی مهوع را به نمایش بگذارند، چهجوری ریش بگذارند یا نگذارند و…
من خوشبختانه سرباز سپاه بودم و آنها که تجربه مشابهی دارند میدانند که در سربازی سپاه هیچ چیز به اندازه ریش اهمیت ندارد. نه نظم و دیسیپلین نظامیدر کار است، نه نظامیگری به معنای متعارف، نه سختگیریهای نظامی، نه آمادگی بدنی، نه دانش نظامیو نه اهمیت مافوق و مادون. فقط و فقط ظاهرسازی در حد ریش مهم است و نه حتی حضور اجباری در نمازخانه. کسی که ریشش را بتراشد به بازداشتگاه میرود؛ تعارفبردار هم نیست. به همین تاسفبرانگیزی.
در سالهای پس از انقلاب همین مقولهی بهظاهر بیاهمیت ریش، معیار فوقالعادهای برای رفتارشناسی ایرانیها بوده. بگذارید همچنان به جای کلیگویی، نمونهنگاری کنم: رضا غیاثی در مقطعی رییس کمیته داوران فوتبال ایران شد. تصویر غالب او مردی با یقه سه سانت (یقه آخوندی) و تهریش تنک و نامنظم و کموبیش زشتمنظر بود. اما پس از برکناریاش هرگاه مهمان برنامهی نود میشد او را با صورتی کاملا صاف و شمایلی عادی میدیدیم. مثال محشر دیگر تهماسب (طهماسب؟!) مظاهری است. همین چند هفته پیش او با صورتی ششتیغه مهمان برنامهی پایش شبکه اول تلویزیون (سیما؟!) بود. اما زمان تصدیاش بر وزارت اقتصاد یا بانک مرکزی، ریش جزء تفکیکناپذیر چهرهاش بود. از این دست مثالها بسیارند و نشان میدهند چه بازی رسوا و حقیری در سازوکار کلان برپاست. بدیهی است که تلاش این نوشته بر مذمت ریش داشتن نیست. بلکه تصورمان از حقارت آدمهایی را نشان میدهد که برای یک لقمه و شاید چندصد لقمه نان شخصیترین و بدیهیترین حق آدمیزادیشان را دستکاری میکنند.
اما اگر تلاش میکنید محتوای این یادداشت را به انگارههای ایدئولوژیک تقلیل بدهید سخت در اشتباهید. قاعدتا هر کس اختیار صورت خودش را دارد (و البته چنانکه دیدیم در بسیاری از نهادهای دولتی و حکومتی چنین قاعدهای منتفی است! و واقعا از فرط رسوایی، دیگر اهمیتی هم ندارد). همهی اینها را نوشتم تا ماجرای ریش بزی چشمگیر و متعدد دولت جدید را واشکافی کنم. سالها پیش در زمان دانشجویی، زمانه بر من سخت گرفته بود و سخت از دست انبوه بدبیاریها و نامرادیها به تنگ آمده بودم. پوچانگاری، مغزم را له و لورده کرده بود. و چارهای برای خلاصی از آن بنبست نمییافتم. غروب یکی از روزهای دلگیر، که مشهد از آنها کم ندارد، به ویترین مغازهای نگاه میکردم. خودم را دیدم و راهحلی به ذهنم رسید. بهسرعت به شکلی خودآزارانه (خلاف وسواس همیشگیام) پا به اولین آرایشگاه (سلمانی؟!) گذاشتم و گفتم از ته بزن. موی هفت هشت سانتیام را به معجزتی، به آنی، بر باد دادم و سبکبار از آنجا بیرون زدم. واقعیت این بود که شرایط پیرامونیام هیچ تغییری نکرده بود. مشغلههای ذهنیام نیز. اما وقتی خودم را در آینه میدیدم ایمان داشتم که تغییری ژرف در وجودم رخ داده. آن زمان نه، اما حالا میتوانم این رفتار را ریشهجویی کنم. آن کنش مذبوحانه، شاید ریشه در تماشای عروس (بهروز افخمی) در نوجوانی داشت. مرد نامیزان آن فیلم (حمید با بازی ابوالفضل پورعرب) آخر فیلم مویش را کوتاه کوتاه کرده بود بیآنکه دستگیر شدنش را دیده باشیم و این کوتاهی را به آن ربط بدهیم. علتش هرچه بود قرار بود این کوتاهی مو و تغییر بارز چهره، نمودی از یک تغییر درونی باشد. شاید عدهای بگویند به هر حال ایجاد تنوع و فرار از یکنواختی حس خوبی به بار میآورد. نادرست هم نیست. اما دستکم مورد من و حمید ربطی به تنوع نداشت. ما از تصویر تثبیتشدهی خودمان فرار میکردیم. میخواستیم گذشتهای بد و به گمان خودمان گناهبار را اینگونه بپیچانیم و از آن بگریزیم. و البته این تغییر تصویر بیرونی، شامل دریافت و ادراک دیگران از ما هم میشد. بهدرستی دریافته بودیم که دیگران خیلی زود خود را با این شمایل تازه تنظیم میکنند و باطن گذشته خیلی زود مثل ظاهرش مسخ میشود (اگر نه تماماً دستکم تا حد زیاد). حالا وقت یک مثال جانانه است: علیرضا نوریزاده سالهای سال با یک شمایل ثابت (مردی سیاهسوخته با سبیل) در رسانههای آن سوی آب ظاهر میشد و بهزعم خودش پرده از اسرار برمیداشت. اما به محض رو شدن ویدئویی رسواگر از چت تصویری ناخوشایندش، سبیلش را تراشید و تا امروز هم همین شمایل ثانوی را حفظ کرده. واقعا توضیحی لازم است؟ این هم توضیح: او دقیقا کار درست را انجام داد!
اگر قرار بود این یادداشت، نوشتهای دربارهی مقولهی جذاب ریش و سبیل باشد بیتردید میشد آن را به هر کرانهای برد و کتابی مبسوط نوشت. اما قصد من ارائهی نمونههایی بهظاهر بیاهمیت و مبتذل از تغییر چهره در عرصهی حقیر سیاست بود که میتواند در آینده کاملتر و مشروحتر شود. باور دارم که بهرغم تمام ریاکاری ذاتی نهفته در این امر، ارادهای جدی در تغییر ظاهر و باطن، چنان که ذکرش رفت، در گفتمان قدرت شکل گرفته است. خودمان را فریب نمیدهیم. اما نشانهها را میبینیم و امیدوارانه پوزخند میزنیم.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
خیلی خوب بود و قابل تامل برای ما. به نکته ی بسیار روزمره اما مهمی اشاره کردید که قالبا از ارتباطش با پیرامون غافلیم!