شعر: …

بگذار برای مردن چیزی بماند

نوشته‌پاره‌ای، رمزی

تا با شتاب تمام نکنیم

ننویسیم چه زود…

تا وقت خوب عشق

نگویی که دیر…

چندباره از تمام رسیدن

بی زوال ته کشیده‌ایم

پشت شمشادها لفظ نده

باید شروع شود

 پشت این همه آشغال ته کشیده‌ایم

نزدیک این همه فاصله…

باتوم سربازوظیفه‌ی نادان

تصویر سایه‌های خفه

روی خانه‌های رمز

با این نشانه‌های سرگردان

جایی برای ما نمانده. مانده؟

تقصیر من بود

که به جای مردن

دست روی دست گذاشتم که شاید…

که شاید دست‌واره‌های‌مان پا بگیرد

این شعرها

برای خودم / خودت

یک عصر جمعه هم کار نکرد لیلا خانوم!

معشوقه‌ی تمام‌قد سرجوانی‌ام

بالای گوش سپیدی زد و ای دریغ…

روی من سیاه…

One thought on “شعر: …

  1. سلام. فقط خواستم بگویم این‌که چندوقتی‌ست کامنت نمی‌گذارم، طبعاً نشانه‌ی بی‌اعتنایی به نوشته‌های وب‌سایت نیست؛ فقط (و فقط) به‌خاطر خستگی مستمر است. راستش این‌روزها خیلی خسته‌ام. واقعاً دنبال فرصتی‌ام که دوازده‌ساعت تخت بگیرم بخوابم، فقط.
    ———-
    پاسخ: خسته نباشی دلاور

Comments are closed.