من و گربه و ضرورت تغییر

دوست بامعرفتم شاهد طاهری تعجب کرده که از گربه‌ها عکس گرفته‌ام و قربان‌شان رفته‌ام (چند سال پیش گفته بودم که از گربه بدم می‌آید). می‌گوید این تغییر به چشمش آمده چون برایش مهم بوده‌ام. ممنونم از نکته‌سنجی‌ و دقت نظرش اما او احتمالا از تغییرهای بزرگ‌تری بی‌خبر است. گاهی آدم‌ برای رسیدن به کمال تغییر می‌کند. خیلی وقت‌ها هم تغییر می‌کند چون چاره دیگری ندارد؛ مثلا زندان آدم چاق (و البته بامزه‌ای) مثل محمدعلی ابطحی را هم لاغر می‌کند؛ کاری که هیچ رژیم لاغری‌ای نمی‌توانست بکند یا علی دایی بعد از آن همه فحش‌کشی با رویانیان به دلیل عشق به پرسپولیس (پول که اصلا مطرح نیست!) دوباره کنارش می‌نشیند و همه حرف‌های قبلی‌اش درباره سردار را تبدیل به حرف مفت می‌کند. و هزار مثال دیگر.

بارها قصه رشادت‌ آدم‌ها در شرایط سخت (جنگ، خشک‌سالی، بلایای طبیعی، زندان و…) را خوانده‌ایم و بر شرف‌شان درود فرستاده‌ایم و ته دل‌مان زمزمه کرده‌ایم که ما ضعیف‌تر از آنیم که در شرایطی مشابه چنان کارهای بزرگی بکنیم. اما این خودکم‌بینی در بسیاری از موارد نادرست است چون آدمیزاد وقتی در شرایط خاص قرار بگیرد به‌سرعت با آن سازگار می‌شود. از یکی پرسیدند «چه‌طور این همه سال پشت میله‌های زندان صبر پیشه کردی؟» و او با لبخندی گفت: «مثلا اگه صبر نمی‌کردم چه غلطی می‌تونستم بکنم؟!»

گمان می‌کنم آدم عاقل هرجا که جاده بپیچد حتی اگر دلش نخواهد مجبور به پیچیدن است وگرنه سر از دره درمی‌آورد. میزان انطباق‌پذیری ما با شرایط مضحک حاکم بر زندگی‌ معمولاً در محدوده توانایی ذاتی جانداری به نام انسان است که برای دوام آوردن، خیلی زود یاد می‌گیرد کجا جاخالی بدهد، کجا سرش را بدزدد، کجا جست بزند، کجا سر بخورد و کجا بچسبد بیخ دیوار. انسان حتی یاد می‌گیرد کجا شل کند و لذتش را ببرد. چون‌که صد آمد نود هم پیش ماست.

تغییر فوق‌الذکر که مسیرش از آرمان به واقعیت است فقط یک جور تغییر است. تغییرهای ملا‌یم‌تری هم داریم. مثلا ممکن است در بچگی از کله‌پاچه بدمان بیاید ولی سال‌ها بعد عاشق بوی عجیب‌وغریبش بشویم. یا ممکن است در بچگی طرفدار استقلال باشیم و بعدا که عقلی به کله‌مان بیفتد پرسپولیس را بپسندیم. درواقع ذائقه انسان مستعد تغییر است به هزار و یک دلیل. امکان دارد دل‌نشین‌ترین موسیقی به دلیل تداعی یک خاطره بد، به‌کلی نفرت‌انگیز شود. راه ساده‌تری هم هست: موسیقی محبوب‌تان را به عنوان زنگ موبایل‌تان بگذارید. خیلی زود حال‌تان از آن به‌هم خواهد خورد. ممکن است دیدار یک چهره مشهور (شاعر، نویسنده، بازیگر، فیلم‌ساز و…) علاقه به او را به نفرتی عجیب تبدیل کند. (در این مورد واقعا همیشه به دوستان جوانم هشدار می‌دهم که از نزدیکی به مشاهیر محبوب‌شان جدا پرهیز کنند چون صدی نود پس از مدتی طرف حسابی از چشم‌شان می‌افتد.) و هزار مثال دیگر.

ما همیشه در حال تغییریم. دوست من نشانه‌ای از تناقض را در من کشف کرد، اما تغییر در ذات آدمیزاد است. اگر امروز فهرست ده فیلم محبوبم را بنویسم با فهرست چند سال قبل و فهرست چند سال بعد فرق اساسی خواهد داشت. ممکن است فیلم یا کتابی که چند سال قبل شیفته‌اش بودم حالا برایم بی‌ارزش جلوه کند. به همین دلیل از یک جایی سعی کردم از صدور حکم برای خوب یا بد بودن یک متن/اثر هنری پرهیز کنم و به جایش تحلیلی بنویسم که در هر حال و فارغ از گذر زمان قابلیت خواندن را داشته باشد. یعنی نقد ننویسم برای این‌که ثابت کنم فلان فیلم خوب است یا بد! یک بار خواننده‌ای در واکنش به نقدی از من گفت «چرا به فیلم‌برداری و بازی‌های فیلم اشاره نکردی؟» و من‌هاج و واج مانده بودم. خودم را کشته بودم که از منظری مطلقاً متفاوت به آن فیلم نگاه کنم و او دنبال کلیشه‌ای‌ترین رویکرد به یک فیلم بود. جمله‌هایی مهوع مثل این: «فیلم‌برداری خوب فیلم به‌خوبی در خدمت اثر است» یا «بازی‌های کنترل‌شده و خوب بازیگران، فضایی ملموس و باورپذیر خلق کرده»… آه! چه کسی حاضر است این مزخرفات را به عنوان نقد فیلم بخواند؟ پاسخش این است: تقریباً اغلب نقدخوان‌ها! واقعیتش این است که خود من هم گاهی مرتکب چنین اراجیفی شده‌ام و حالا با مرور برخی نوشته‌هایم عرق شرم می‌ریزم. نوشتن از بازی و فیلم‌برداری و… اتفاقا کار دشواری است و دانش و تسلط می‌خواهد اما تکرار اباطیلی مثل جمله‌های ذکرشده که اسمش تحلیل نیست. بله گاهی انسان با مرور گذشته‌اش شرمگین می‌شود و به سمت تغییر حرکت می‌کند.

از محمد قائد نقل می‌کنم: «اگر منظور از نوشتن، ایجاد تغییری هرچند اندک در نگاه و ذهن خواننده باشد، و اگر نویسنده به نوبه خود خواننده‌ی متون دیگران است، جای تردید و حتی نگرانی است که او ادعا کند توانسته تکانی در ذهن دیگران ایجاد کند اما شخصاً ذره‌ای تکان نخورده است.»

من هم مثل بسیاری از انسان‌ها عاشق شهرت و محبوبیت بودم. اصلا مگر کار در ادبیات و هنر چیزی جز تلاش برای تحسین‌طلبی است؟ اما از یک جایی با تمام وجود متوجه شدم شهرت و محبوبیت اموری ارادی نیستند. این جمله‌ی‌هابرماس همیشه آویزه گوشم بوده که «هیچ‌کس خودش نمی‌داند دشمن چه کسانی است» و برای خودم این‌‌طور تغییرش داده‌ام که «و البته کسی هم نمی‌داند دوست‌دارانش چه کسانی هستند.» تردید ندارم که همین دست کشیدن از دست‌‌وپا زدن، بزرگ‌ترین تغییری است که این سال‌ها در زندگی‌ام رخ داده. اتفاقی که بخواهد بیفتد می‌‌افتد. وقتی به واقعیت اجتماعم ایمان می‌آورم سطح توقعم حسابی پایین می‌آید. ممکن است بعد از مدتی دوباره این حس تسلی‌بخش را از دست بدهم و سرریز شوم اما باز هم کافی‌ست کمی‌به دوروبرم نگاه کنم تا آرام بگیرم. تیراژ حقیر کتاب و نشریات، تسلط محض سفله‌پروری و چاپلوس‌پروری بر تمام سطوح فرهنگی، توفیق عوام‌فریبی و سطحی‌نگری در همه عرصه‌ها، گروه‌بازی و حذف‌گرایی، نقش پررنگ جنسیت در پیش‌برد امور و… . خودمان را که نمی‌توانیم فریب بدهیم. به محض این‌که به واقعیت این چیزها ایمان بیاوریم، ناگزیر به تغییریم. باید بی‌خیال بسیاری از آرمان‌ها و آرزوها بشویم. از بسیاری از کوشش‌های بیهوده دست بکشیم. مواجهه با چنین واقعیتی یک انسان اندکی باهوش را به سمت کنش مقتصدانه می‌برد یعنی او ناچار می‌شود به جای هدر دادن بیهوده انرژی‌اش آن را به شکلی اقتصادی و حساب‌شده به کار بگیرد تا بتواند اندکی بیش‌تر دوام بیاورد. همین تغییر بسیار مهمی‌است. گاهی آدم‌ به سازش تن می‌دهد تا کارش پیش برود. گاهی باور خودش را پایمال می‌کند تا کارش راه بیفتد. این‌ها هم تغییرهای بسیار مهمی‌هستند. در شرایط نامناسب هر کسی راهی را برمی‌گزیند تا نابود نشود یا دیرتر نابود شود. اندک انسان‌هایی هم نابودی را به ماندن به هر قیمتی ترجیح می‌دهند.

همه به شکلی تغییر می‌کنند. آدم‌های محکم و لایتغیر بسیار نادرند. البته گاهی تغییر نکردن عین حماقت است. من از هر تغییری که زندگی را برایم دل‌پذیرتر کند و مستلزم دست کشیدن از باورها و اصولم نباشد استقبال می‌کنم. خدا کند تغییر من محدود به نوع نگاهم به گربه‌ها باشد و باورهایم را در برنگیرد.

One thought on “من و گربه و ضرورت تغییر

Comments are closed.