آدمیزاد کاری را که نخواهد انجام نمیدهد. اگر کسی مدام تکرار کند که نمیخواهد دست به فلان کار بزند معنی بیرحمانهاش این است که همیشه در فکر و در معرض «آن کار» است؛ نه فقط یعنی احتمال دارد آن کار را بکند بلکه احتمالا آن کار را کرده یا اگر فرصتش دست بدهد خواهد کرد. به همین ترتیب آدمیزاد اگر به چیزی اعتقاد نداشته باشد یا برای آن چیز اهمیتی قائل نباشد کمترین دلیلی برای بیان نظرش دربارهی آن «چیز» ندارد؛ آن هم وقتی دربارهی آن مورد پرسش واقع نشده باشد. مورد جذاب خداناباوران، کاملترین مثال در این باب است. کسی که با ادعای آتئیسم مدام بر ناباوریاش به وجود چیزی به نام خدا (یا هر معادل واژگانی دیگرش) اصرار میورزد عمیقا درگیر مسألهی چیزی به نام خدا (یا هر معادل واژگانی دیگرش) است. به بیان ساده خدا (یا هر معادل واژگانی دیگرش) مثل استخوانی در گلوی چنین آدمیاست و هر دم او را میآزارد.
من اگر بخواهم کاری بکنم آن کار را میکنم ولی اگر مدام با اشتیاق دربارهاش حرف بزنم و تلاشم بر این باشد که دیگران را از انجام آن کار باخبر کنم احتمالا تمام انرژیام معطوف به آن کار نخواهد بود و از همین زاویه به کارم ضربه خواهد خورد. در واقع، شکافی میان احتمال موفقیت یک کنش خالص و تلاش فرد کنشگر برای جلب نگاه و توجه دیگران وجود دارد. گذر از این شکاف در محدودهی زندگی اجتماعی تقریباً برای اکثریت انسانها ناممکن است و اساساً لزومیهم ندارد. شیوهی سقوط این است: من این کار را میکنم تا سودی به دست بیاورم (لذت روانی یا پول) و به پشتوانهی تأثیرات انجام آن کار یا به پشتوانهی سود حاصل از آن کار با تحسین یا تشویق یا حتی حسد دیگران روبهرو شوم. ناچارم تأکید کنم که زاویهی نگاه این نوشته اصلا اخلاقی و موعظهگرانه نیست بلکه به یک معنا (عرف و عقل اجتماعی) بهشدت ضداخلاقی و علیه مواعظ است. شیوهی صعود این است: شکل دادن به یک کنش بدون در نظر گرفتن نگاههای ناظر بر آن؛ یعنی حذف اشتیاق برای تحسین یا تشویق شدن. چنین شیوهای مترادف با دو معناست: نخست رهایی از وابستگی به واکنش دیگران و محروم شدن از لذت خودنمایی و تن دادن به نوعی ریاضت روانی. و دوم انقطاع از پویش و همبستگی اجتماعی به معنای دقیقاً دروغین آن. شاید از این روست که راهبرندگان رخدادهای ناب و سرنوشتساز، اغلب بهدرستی به دلزدگی و فقدان سرخوشی و تلاش برای انزوای خودساخته متهم میشوند.
دوندهای را در نظر بگیرید که ارتباطش با اطرافش قطع است و توجهی به پیش و پس خود ندارد. او دچار وظیفهی دویدن است. نه میداند (و نه میخواهد بداند) که چند نفر پشت سر او در حال دویدناند و نه میداند (و نه میخواهد بداند) که چند نفر جلوتر از او در حال دویدناند. او میدود چون بطالت دویدن را بر بطالت چمباتمه زدن در انتظار مرگی محتوم ترجیح داده است. دیگران میدوند تا برنده شوند اما او وجود دارد تا بدود و در هر حال برنده است چون هرگز چیزی برای بردن نداشته که بخواهد ببازد.
شاید از این روست که اغلب، انسانهای منزوی و ناسرخوش، رخدادهای بزرگ را شکل میدهند. آنها یاد گرفتهاند که در خط انزوا بدوند؛ از باریکههای میان عابرانی که تن به تن میزنند (دست به دست، گوشت به گوشت، لب به لب، چشم به چشم) و در جستوجوی سرخوشیهای بدیهیشان هستند. ناسرخوشها خودشان هم میدانند که سرخوشی اکثریت انسانها، چه موهبت بزرگی برای محقق شدن مفهوم انزوا برای یک اقلیت بسیار کوچک است.
زندگی اجتماعی امروز به یمن انباشتگی تماس جسمانی و الکترونیک، هرچه بیشتر منادی به اشتراک گذاشتن سرخوشی و همبستگی انسانی است آن هم فارغ از رنگ و جنسیت و نژاد؛ با تکیه بر حقوق بشر. اما پرسش بیرحمانه این است: چرا به رغم این همه همبستگی، دستاورد بشر چیزی جز تباهی و افتراق روزافزون نیست؟ چرا همهی ابزارهای ارتباطی حاصلی جز تنهاتر شدن انسانها و دلزدگی آنها از نقابهای زیبای خودشان نداشتهاند؟چرا ارتباط مجازی آمیختگی عمیقی با ناامنی و ناپرهیزکاری دارد؟
چرا پویشهای مدنی هرگز به آرمانهای مطلوبشان ختم نمیشوند؟ مثلاً چرا مبارزهی طبقهی متوسط روشنفکر با مردسالاری، به جای برقراری موازنه، حاصلی جز اختگی مرد و محروم شدن زن از لذت غیرقابلوصف نرینگی ندارد؟ آیا وفور چشمگیر هرزهنگاریهایی که در آنها یک سیاهپوست بدبدن و چغر، نیاز یک زن مرفه ترگل را در پیشگاه چشمان بیرمق شوهرش برطرف میکند دستاورد غیرمنتظرهی مبارزه با مردسالاری نیست؟ و آیا برخلاف تسلط ابلهانهای که از این منظر به سیاهپوست اعطا میشود، او دقیقاً یک بردهی پسامدرن نیست که مفعول امر است و کارکرد انسانیاش به ارضای نیاز روشنفکران اخته و آخته فروکاسته شده است؟ و عجیب نیست که بشر مفاهیم ارباب و برده را به چنین شکل دور از انتظاری بازتولید میکند؟
زندگی اجتماعی، دقیقاً به دلیل بیشنمایانی همه چیز و دسترسیپذیری افراطی انسانها، به جای شکل دادن به اتوپیایی به نام دهکدهی جهانی، زمینههای سونامیدلزدگی عظیم اکثریت انسانها را فراهم میکند که ماهیتاً با دلزدگی فیلسوفانهی اقلیتی ناچیز تفاوت دارد. از ابعاد فاجعهی در حال وقوع دلزدگی اکثریت (تودههای ذاتاً محتاج سرخوشی و تنوع) باید نوشت.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
عالی بود رضا. مدتهاست کمتر مطلبی ترغیبم می کنه دوباره بخونمش. دمت گرم
————-
پاسخ: فدای تو رفیق
اقای کاظمی سلام.
بحث جوندار و پدر مادر داریه !!
ولی، اون کنشی که ازش یاد میکنی و اسمشو “خروج از اجتماع” گذاشتی و دلیلش رو عدم تطابق جهان حاضر با یوتوپیای مورد نظر فرد میدونی،عملا تبدیل به یک دایره بسته میشه که خودش عامل باز تولید همین جهان تیره به عقیده شماست .
به “خروج از اجتماع” اعتقاد دارم اما نه برای ساختن حصاری خود خواسته و انزوای شخصی(چیزی شبیه عرفان های دمده و درویش مسلک).
بلک خروجی به شکل ساختن فردیت و شخصیت در دل جهان خاکستری به عقیده من.
که اگر حتی در زیر چنبره این جهان تمامیت خواه خرد و خاکشیر بشه از اون خروج انزوا طلبانه با اصالت تره .
بنظر من مرد سفید توی مثالت باید تغیر کنه نه مرد سیاهپوست و مناسبات حاکم بر اون حتی اگر بازم ساهپوست بازی و ببره !!
یا حق
———–
پاسخ: سلام تورج جان. مرادم از انزوا، انزوای فیزیکی و جسمانی نیست بلکه به انزوا به معنای خروج داوطلبانه از سرخوشیهای دستهجمعی و شراکتی مردمان در اجتماع بیرونی و مجازی نگاه میکنم. به بیان دیگر اگر تمام حواسمان متوجه ذات و اصل پویشمان باشد و بتوانیم خود را از سلطهی غیرمستقیم نگاه دیگران بر کنشهایمان و پیامدهای آن بر روان تحسینطلب خودمان فارغ کنیم، مانند دوندهای هستیم که جز به دویدن نمیاندیشیم.
بگذار یک مثال دمدستی اما کارآمد بزنم: وودی آلن یکی از بزرگترین اندیشمندان روزگار ماست؛ به گواهی قاطع آثاری که از خود به جا گذاشته. اما او وجه مهمتری برای من دارد. حتی وقتی برای گرفتن مهمترین جایزههای سینمایی دعوتش میکنند ترجیح میدهد در خانهاش بنشیند و پا به آن کارناوالهای سرخوشانه و بهشدت «انسانی» نگذارد. وودی آلن کارگردان است و این یعنی برای ساخت هر فیلمش باید با یک تیم پنجاه شصت نفرهی پرشور و شلوغ همکاری و آنها را مدیریت کند. او در متن کاری است که لازمهاش همجواری با بسیارانی دیگر و کمک گرفتن از آنهاست اما در عین حال بهشدت منفرد، تکرو و خودبسنده و ناوابسته به دیگران است. راز بزرگ او این است: من هیچوقت با دیگران نیستم حتی وقتی در کنارشان هستم. من فقط متوجه کار بعدی خودم هستم.
به این معنا انزوا هرگز مترادف دست شستن از آفرینش و پرهیز از همزیستی با دیگران نیست. در نقطهی مقابل، بر این باورم که همه تلاشهای خودنمایانه برای انساندوست بودن (از جمعآوری پول برای اعدام نشدن افراد تا کمک برای زلزلهزدگان و…) در بستر اجتماع خودشیفته و محتاج خودنمایشگری امروز، کار مضحکی در حد نمایش است. شعارهای دروغین تودهها در همه جای جهان از این قرار است: «بیایید شاد باشیم. ما با شادی به جنگ بیهودگی زندگی میرویم.» نسخهی معادلش در کشورهای جهانسومی و تحت دیکتاتوری این است: «شادی ما مشت محکمی بر دهان حاکمان ظالم ماست. یک جور مبارزه است.» در همین نمونهها شادی به عنوان یک احساس فردی ژرف درونی امکانپذیر نیست. بیا شاد باشیم چون من بهتنهایی از شاد بودن عاجزم!
با وام گرفتن از نیچه شابد «ابر انسان» همان کسی است که برای احساس شادی یا سرخوشی یا رضایت به هیچ کس دیگری و به هیچ نمایش هیستریک دستهجمعی نیاز ندارد. «ابر انسان» کسی است که از مورد تمجید دیگران قرار گرفتن عمیقاً گریزان است چون هرگز برای خوشایند یا جلب رضایت دیگران دست به کاری نمیزند. تا حالا حکایت دانشمندان علوم تجربی یا ریاضی یا پژوهشگران فرهنگی را شنیدهای که عمرشان را وقف مطالعاتی کردهاند که برای خودشان هیچ ثمر مادی نداشته اما زندگی بشر را چندگام به جلو رانده است؟ آنها ابرانساناند؛ هرگز از نیتی مقدس یا رسالتی انسانی سخن نمیگویند، به بیان دیگر آنها اصلا با کسی از احوالات درونی خود سخن نمیگویند. اما زمین پر است از انسانهایی که به شکلی مهوع از رسالت انسانی، لزوم برقراری عدالت، و تکامل معنوی سخن میگویند و مطلقا هیچ دستاوردی به جا نمیگذارند. زمین پر است از انسانهایی مانند بیل گیتس و زوکربرگ که اول زیرکانه چپاول میکنند و بعد کارهای نیکوکارانه میکنند اما برای این دومی هدفی جز خودنمایشگری ندارند. زمین پر است از آدمهای خوب منادی همبستگی و انسانیت؛ نمایندگان راستین اهریمن.
راه برونرفت این است و اصلا آرمانی و دستنیافتنی نیست: باید همهی دستاوردهای مدنیت انسان از جمله حقوق بشر، مبارزه برای دفاع از حقوق نژادها، زنان، اقلیتها، دگرباشها، کارهای نیکوکارانه برای نجات گرسنگان و پابرهنگان آفریقا و … و… را به دیدهی تردید نگریست. یک چیزی این وسط کم است؛ چیزی از جنس راستگویی و پرهیزکاری. بیشتر تلاشهای انساندوستانهی انسان امروز، چیزی جز نمایش نیست و حتی برخلاف جلوهی رسانهایاش، اثر التیامبخش هم ندارد.
عالی به معنای واقعی. هزار هزار دست مریزاد رضا. کیف کردم. مرسی
———–
پاسخ: درود بر تو رفیق
برای کسی که به پدیده های اطراف اش نگاهی دقیق و موشکافانه داره (با توجه به مطالبی که از شما خوندم ) ابراز نظری جنین سطحی و تک بعدی در مورد آتئیسم خیلی بعید بود. البته برای من…
اقا رضا
حالا نظرمون تقریبا یکیه. در واقع مثال وودی الن بحث رو کاملا شفاف کرد و البته که الن به معنای واقعی فردی دارای شخصیت و عملگراست و نمونه بارزی از مراد من “کنش فردی” است.
درست گفتی به نظر منم اون حرکت ها اجتماعی نیست(جمعآوری پول برای اعدام نشدن افراد تا کمک برای زلزلهزدگان و ..) بیشتر شبیه خاله خانباجی و جمع های حموم عمومی های قدیمه و دلیلش جز شو اف نیست .
نکته: وودی الن در هر موردی راهگشاست شک نکنید !
یا حق