دیشب خواب دیدم. این چیز عجیبی نیست. هر شب خواب میبینم. دیدهام بعضیها را که میگویند خواب نمیبینند. شاید میبینند و همیشه وقتی بیدار میشوند که خوابشان یادشان نمیآید. شاید هم واقعا نمیبینند. نمیتوانم با قاطعیت بگویم خوش به حالشان، هرچند به گمانم بیشتر خوش به حالشان است تا بد به حالشان.
دیشب خواب دیدم. معمولاً هر شب چند خواب مجزا میبینم که نمیدانم هرکدامشان کجا قطع میشوند و کدام صحنه مربوط به کدامیک از قصههای جداگانه است. صبح با صدای نالهی خودم از خواب بیدار شدم. داشتم خواب میدیدم با پزشکی دیگر و احتمالاً یک پرستار بالای سر مریضی در اتاق عمل هستیم. شاید هم اتاق عمل نبود ولی از پارچهی سبزی که کل صورت و بدن بیمار را پوشانده بود و فقط بخشی از میانهی شکمش پیدا بود حدس زدم در اتاق عمل هستیم. چند تکه غذا را با پنس جراحی توی حفرهی شکم بیمار گذاشتیم. رودههایش پیدا بود. گوشت گذاشتیم و تکهای از کنسرو آناناس و… تکههای غذا یکییکی بالا کشیده میشدند و دکتر روبهرویم میگفت دارد میخوردشان. ناگهان صدای خرخر آمد و صدای تو کشیده شدن نفس. رو به دکتر کردم و گفتم: gasping و او گفت: بله. تمام کرد. ناگهان سر از راهروی خالی بیمارستان درآوردم. از پهلو تکیه دادم به دیوار و زدم زیر گریه. با صدای نالهی خودم از خواب بیدار شدم.
پیشتر از این فقط صحنهای از خواب طولانیام را به یاد دارم: مادربزرگ پدریام با همان ژاکت پشمیو روسری گلگلیاش سرش را به من نزدیک کرد و صورتم را بوسید و در گوشم چیزی گفت. «ننه» هفده سال است که مرده. یادم نیست چه زمزمه کرد. لیلا میگوید تماسی چنین نزدیک با مرده در خواب، تعبیر خوبی ندارد.
این دو صحنه را که کنار هم میگذارم از خودم میپرسم چرا برای مرگ کسی که نمیشناختمش ماتم گرفته بودم. آیا صحنهی آخر خوابم بدیل ناخودآگاهانهی مرگ خودم نبود؟
در بخش قلب، مریضی داشتیم شانزده هفده ساله. مبتلا به تالاسمی. آهن اضافهی خونش در قلبش رسوب کرده بود و قلب را تقریباً از کار انداخته بود. هر صبح که با استادمان به ویزیت بیماران میرفتیم دکتر دست به ترکیب داروی تجویزی او نمیزد. پرسیدم چرا دوز دارو را تغییر نمیدهید؟ وضعیتش اصلا خوب نیست. و دکتر میگفت نباید دستکاریاش کرد. نباید زجرش داد. چند شب بعد کشیک بودم. بنا به عادت برای کشیدن سیگار از ساختمان بیمارستان زده بودم بیرون. برگشتنی، از جلوی اتاقها که رد میشدم به قصد کنجکاوی نگاهی بهشان میانداختم. ناگهان دیدم آن جوان مبتلا به تالاسمی، در حال احتضار است. میشد فقط چند ثانیهی ناقابل دیرتر به در اتاقش برسم و یا سرم را نچرخانم تا این صحنهی زجرآور، این مردن در عین غربت و سکوت را نبینم. باید اعلام کد میکردم (یعنی پرستاران و رزیدنت را برای احیا فرامیخواندم). گاهی زمان کش میآید: این نگونبخت با این صورت ناجور موش خرمایی، با کلیه و کبدی تمامشده و قلبی که دیگر زوری برای زدن ندارد، چند دقیقه دیگر میتواند زنده بماند؟ که باز برگردد به حوالی زندگی و یک بار دیگر از مردن بترسد. آیا همین چند لحظه پیش او از چنگال زشت مرگ به خود نلرزیده است؟ پیش خودش نگفته دیگر تمام شد، دارم راحت میشوم؟ آیا صدای محیط برایش گنگ و گنگتر و ضعیف و ضعیفتر نشده؟ شوک بدهیم تا صداها برگردند و دوباره برای چند دقیقه برگردد و با حیرت به ما نگاه کند و لب از لب نتواند باز کند و باز منتظر مرگ باشد؟ و آیا همهی اینها تفسیر حقیر من از مرگ نیست؟ تردیدی ندارم که از مرگ میترسم آن هم وقتی به هیچکدام از رؤیاهایم نرسیدهام. در سرزمینی بیمهر. با مردمیبیعطوفت. و خواب دقیقاً دست میگذارد روی همین حس هولناک تمام شدن، پیش از آنکه دستت به رؤیایت برسد. حس افسوسی که گویا در صورت فقدان روح هم آدمیزاد را عذاب میدهد. و بدتر اینکه چه آسان میشد مسیر سرنوشت آنی نباشد که بود. با یکی دو حرکت کوچک. کمیبه راست، کمیبه چپ. و چهقدر نانوشته و ناکرده دارم من. از آهنگهایی که ضبطشان نکردهام تا شعرهایی که چاپشان نکردهام و فیلمهایی که نساختهام. و داستانهایی که ننوشتهام. نه مادربزرگ! من هنوز آماده نیستم.
مثل فیلمها بود: با اندوه نگاهش کردم. یکی دو نفس سطحی را تو داد. با زجر خرخر کرد و تمام.
اما زندگی مثل فیلمها نیست. با دستپاچگی دویدم توی اتاق و مشتی به سینهاش زدم و شروع به ماساژ دادن کردم و به جای به صدا درآوردن زنگ، با فریاد پرستار را صدا زدم. اولین بار بود که در چنین موقعیتی قرار میگرفتم. همیشه پیش نمیآید. ده پانزده ثانیه نشد که چند پزشک و پرستار بالای سرش بودند. رزیدنت گفت: تمام کرده. شوک نمیخواهد. و از من پرسید وقتی دیدیش در چه وضعیتی بود؟ گفتم: gasping.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
چرا زندگی کنم؟
قصد جسارت ندارم. هر بار که نام مرگ را میشنوم ناخودآگاه یاد این ابیات میافتم:
…/ مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست/ پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست/…/ آنکه میترسی ز مرگ اندر فرار/ آن ز خود ترسانی ای جان هوشدار/ روی زشت توست نی رخسار مرگ/جان تو همچون درخت و مرگ برگ/…
تذکر۱: هر تفسیری که دوست دارین از ابیات فوق داشته باشین مرا دخلی نیست، فقط به من حقیر وصلش نکنین.
تذکر۲: واژهی «توست» خطاب به خودمه.
«رضا» جان، عاشقِ نوشتههایات هستم که برآمده از دل هستند…
یادم هست که یکبار این خاطره را برایام تعریف کردی و همیشه تصویرش توی ذهنام هست…
خیلی خیلی دلتنگات هستم، رفیق…
شاید، شاید، شاید، اینبار، خبرهای خوبی برسد از فیلمنامۀ مشترکمان؛ البته شاید! و شاید همین امروز و پس از یک جلسۀ مهم. من که در هیچزمینهای باور و امیدِ چندانی برایام باقی نمانده؛ اما تو دعا کن رفیق که اینبار همهچیز درست پیش برود و به آرزویمان برسیم…
مردِ زندانی: دیدی گفتم، اَبَد یعنی کَشک، موسی…!
———-
پاسخ: چاکرم امیر جان. به امید موفقیت
آقا، دیروز یک اتفاق «جالبانگیزناک» برایم افتاد. از آنجا که بیارتباط با شما نیست، (با عرض معذرت) آن را اینجا عنوان میکنم تا بلکه دوستان هم مستفیض شوند.
پنجشنبه صبح، حدود ساعت ۸، پیامکی رسید با این مضمون: «… حضور شما مایهی امتنان خواهد بود. آدرس: انقلاب،…» آخرش هم نوشته بود: «کاظمی». به مراسمی (حالا بماند چه مراسمی) دعوت شده بودم. شماره، در گوشیام (نوکیا ۱۲۸۰، گارانتیاش خیلی وقت است که تمام شده) ذخیره نبود و برایم غریب آمد. ناخودآگاه فکرم پرت شد سمت شما. ذوقزده بودم و در عین حال دودل؛ بروم یا که نروم. مسافرت یکروزه (رفتوبرگشت حدود ۲۴ ساعت)، آن هم از گرگان به تهران کمی دشوار است (هرچند، چندین بار آن را تجربه کردهام)؛ با قطار ۱۲ ساعت ناقابل، بلیتِ هواپیما هم که با جیبم سازگاری ندارد، اتوبوس هم که قرباناش بروم ۸ ساعت طول میکشد؛ تا برسی به مقصد، نشیمنگاهت کتاب میشود. ما رو میگی، حیران و مستاصل…
سرتان را درد نیاورم. آمادهی سفر بودم که آخر شب، کاشف به عمل آمد که این کاظمی آن کاظمی نیست این انقلاب هم آن انقلاب. این کاظمی، از بروبچههای نازنین علیآباد بود، که چندین سالی از هم بیخبر بودیم. نمیدانم شمارهی مرا از کجا گیر آورده بود (فکر کنم یواشیواش دارم مشهور میشوم)، اما به هر حال بنده را قابل دانسته و به آن مراسم دعوت کرده بود. بگذریم که به آن مراسم نرفتم. چی فکر میکردیم چی شد!
————-
پاسخ: باحال بود ها! 🙂
سلام.
ممنون رضا جان برای تقسیم این دل نوشته های غریب با ما…
مرگ، خواب… چهقدر از همنشینی این واژهها بیزارم.
سلام آقا رضا……
خوشحالم که بعد از مدتها,ما رو به یک متن و یک مطلب جالب مهمان کردی.
از بس که هیجان داشت,با سه نفس عمیق,کل مطلب رو خوندم.
و باز هم به دست نوشته هایت ایمان آوردم.
عاشق خواب و بیداری هایت و کابوسهای فرامدرنت هستم…..
درود بر تو
دلنوشته هایت همیشه به دل می نشیند حتی اگر تلخ باشد
سپاسگزارم