میگویند وضعیت آب بحرانی است. و نیز میگویند با اندکی صرفهجویی وضعیت خیلی بهتر خواهد شد. صرفهجویی آموختنی است اما محال است یک کهنسال خشکمغز (اغلب کهنسالان نهفقط خشکمغز که ناداناند) بتواند در آن سن و سال دست از رویهی مطبوعش بردارد و صرفهجویی پیشه کند. و بدتر از کهنسالان، میانسالاناند. این جور چیزها را باید از کودکی در مغز آدمیزاد فرو کرد. ترجیحا در مدرسه.
نریختن آشغال ریختن در خیابان و محیط زیست هم مثل صرفهجویی آموختنی است. اینها را هم نمیشود در سن بالا آموخت. باید از کودکی در آدمیزاد نهادینه شود.
رانندگی بدون تنش و شتاب و رعایت قانون هم آموختنی است. ابداْ نمیشود به آدم نادانی که شخصیتش شکل گرفته فهماند که دست از رانندگی کثیفش بردارد.
همهی اینها و بسیاری چیزهای دیگر را فقط و فقط در کودکی و تحت لوای نظام آموزشی میتوان به آدمیزاد حقنه کرد. آدمیزاد تمایلی ذاتی به ویرانگری و خرابکاری دارد. شهروند ایرانی به دلیل بطلان و فساد عظیم حاکم بر نظام آموزشی کشورش، چیز چندانی از مدرسه نمیآموزد. آموزگاران یا چیز زیادی برای آموختن ندارند یا به قدری دافعهبرانگیز و دوستنداشتنیاند که کمترین اثر مثبتی بر کودک نمیگذراند.
بحران محیط زیست و آب و نظایر اینها به هیچ وجه با هشدار حل نخواهد شد. باید فکری به حال نظام آموزشی بشود. باید رفتار درست را مثل یک وسواس به جان کودکان انداخت. کودکان بهشدت آمادهی مغزشوییاند و بد نیست در کنار همهی مغزشوییهای عقیدتی، سهمیهم برای آموزش قانونگرایی و شیوههای صحیح مصرف قایل شویم.
نظام آموزشی نیازمند یک انقلاب است. پیشتر هم همینجا نوشتهام که باید با ارتقاء جایگاه شغلی معلمان از نظر اقتصادی، نخبهها را به سمت آموزگاری جذب کرد نه اینکه کودنترین آدمها به دلیل ناکامیدر راهیابی به رشتههای دیگر، سراغ معلمیبروند.
نسل ما که به فنا رفت. میشود از همین امروز آغاز کرد تا مردان و زنان فردا درگیر وسواس انسانیت بشوند. گفتنش آسان است اما در عمل، با این نظام آموزشی مضمحل هیچ امیدی به فردا نیست.
و در ضمن به ذهنم رسید چه خوب است طرحی مثل همیار پلیس درباره محیط زیست هم اجرا شود. البته همان اولی هم چنگی به دل نزد اما این جور طرحها میتوانند کمک حال باشند. گاهی بد نیست بچهها را به جان بزرگترها بیندازیم تا مثل فرفره مغزشان را بخورند و آنها را از کرده پشیمان کنند و به «غلط کردم» بیندازند.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
صحبتِ رانندگی شد. از کسی که چراغقرمز را سرخوشانه رد میکند، میترسم. با خودم میگویم: «حالا که او خودش آشکارا نشان میدهد که به حریمِ دیگری بیاعتناست، هیچ بعید نیست فردا زنش را هم کتک بزند، ولو تا دیروز آدمی بوده باشد که یک فامیل قربانصدقهاش میرفتهاند.»
یه نیمچه خاطره میخوام نقل کنم عبرتآموز. بیارتباط با این پست نیست و خیلی کوتاهه، زیاد وقتتون رو نمیگیرم.
چند وقت پیش رفتم ادارهی بهداشت (شهر) «آققلا» برای صدور کارت بهداشت. چون اون موقع محل کارم نزدیک آققلا بود نامهم رو برای اون اداره زده بودن. یکیدو روز رفتم و اومدم، دیدم علافی داره. بهشون گفتم ساکن گرگانم اگه میشه باقیِ کار رو برم مرکز بهداشت گرگان پیگیری کنم. گفتن باید بری هماهنگ کنی، همینجوری یِلخی نمیشه.
منم نامه به دست رفتم مرکز بهداشت گرگان، فقط یه جواب خشکوخالی ازشون میخواستم. سؤالم این بود: میشه ادامهی کار رو گرگان انجام بدم یا نه؟ پاسخ یک کلمه بود: یا «آره» یا «نه». با بالا و پایین کردن سر و حتی ابرو هم میشد پاسخ این سؤال رو داد.
اول رفتم اطلاعات (نگهبانی) چون نمیخواستم به خاطر این سؤالِ پیش پا افتاده مزاحم بقیهی کارمندا بشم. همونجوری که حدس میزدم نگهبان بیاطلاع بود و از همهجا بیخبر. به همین خاطر من رو ارجاع داد اتاق (فکر کنم) ۲۵؛ رفتم و نامه رو به کارمند نشون دادم و سؤالم رو پرسیدم. کمی چشماشو روی نامه چرخوند و بعد با انگشت به پشت سرش اشاره کرد و گفت: «اون خانومی که پشت سرم نشسته میتونه جوابت رو بده.» ذوغ کردم و یه بشکن پنهانی زدم و رفتم حضور سرکارِ علیّه. اوشون هم ظاهراً نمیدونست و گفت باید دور بزنی و بری طبقهی بالا پیش آقای فلانی. نامه رو ازش گرفتم و چهارنعل (یا شایدم یورتمه، یادم نیست) دویدم سمت اتاق و مسئول مربوطه. پلهها رو خرگوشوار دو تا یکی رفتم بالا. رسیدم. در زدم و رفتم تو و نامه رو نشونش دادم. نگاهی انداخت و به میز بغلی اشاره کرد. قبل از اینکه نامه رو به میز بغلی نشون بدم، پرسید: «چکار داری؟» سؤالم رو پرسیدم، گفت: «اتاق بغل، خانوم فلانی.»
رفتم اتاق بغل پیش خانوم «فلانی». خانوم فلانی داشت با ولع ساعتدهی میل میکرد. خودم دیدم که یه لقمهی بزرگ نون و پنیر و گوجه رو به صورت وحشیانهای گذاشت در دهن مبارک و با کمترین جویدنی، بلعید. سؤالم رو برای Nاُمین بار پرسیدم. انگشتاش رو تا آخرین بند توی دهنش فرو کرد و لیسید و نامه رو ازم گرفت. خوند و پرسید: «میتونی غروب بیای؟» ای دادِ بیداد! باز چرا؟ گفت: «آخه خانوم X الان نیست، غروب میاد.» ملتمسانه ازش خواستم یه کاریش بکنه و بهش گفتم از راه دور میام و نمیتونم دوباره برگردم.
دلش رحم اومد و شمارهی تلفن اتاق خانمX رو داد و گفت غروب زنگ بزن.
بالأخره غروب زنگ زدم و جواب رو گرفتم…
نتیجه: وضعیت ادارات ما؛ مسئولیتپذیری در حد دکتری، پاسکاری در حد مرگ!
یادداشت بسیار تکان دهنده ای است…
سلام
کِیف کردم از نوشته تان. حالم جا آمد. این را هم اضافه کنم که کودن ترین و عقده ای ترین آدم ها، به دو جا راه می یابند: یا معلم می شوند یا کادر نیروی انتظامی …
………………
پاسخ: اولا خوشحالم که حسادت تو رو به مرز جنون رسونده و امیدوارم از این حسادت دقمرگ بشی بی وجود ذلیل
ثانیا آدم ابله وقتی با آی پی آسیاتک میای کافیه اراده کنم و بری قاتی باقالیها
ثالثا لااقل اینقدر با وسواس نیم فاصله نذار کودن که بشه در سیم . ثانیه چهره کثیفت رو به یاد آورد
رابعا واقعا خوشحالم که جلوی روم همیشه مثل یک برده خاضع و مفلوک و دستبوس رفتار میکنی. ذلت و بدبختی در وجودت ذاتیه.
خامسا خوشحالم در دنیایی زندگی میکنم که جانوران نگونبخت و ذلیلی مثل تو خواسته یا ناخواسته انگیزه ساز من برای رسیدن به عالیترین جایگاهها میشن
و در پایان شرم بر پدر و مادری که جانوری به زشتی و نجاست و حقارت تو روی این خاک پس انداختند.