«ماهرو خانم پایش را توی یک کفش کرده بود که همه چیز از نگاه نسرین پیداست. میگفت انگار حضرت مرگ توی عکس بر سرش چنبره زده. میگفت آدمیزاد وقتی قرار باشد بمیرد همیشه یا به دلش برات میشود یا به دل اطرافیانش و اگر به دل کسی برات هم نشود، نزدیک مرگ اتفاقهای عجیبی میافتد که نمیشود گفت تصادفی هستند. مثلاً دقت کردهاید که اغلب کسانی که میمیرند کمیپیشتر یک عکس پرسنلی یا یک عکس آتلیهای خیلی خوب از خودشان گرفتهاند که شدیداً به درد حجله و مراسم ختمشان میخورد؟ یا دیدهاید معمولاً آدمها کمیبعد از اینکه به دلشان میافتد وصیتنامه بنویسند یا وصیتنامهشان را تغییر بدهند، میمیرند؟ به نظر ماهرو خانم مرگ نسرین پیشاپیش توی آخرین عکسش حضور داشت؛ عکسی که فقط یک ساعت قبل از مرگش گرفته شده بود.»
سطرهای بالا تکهای از رمانی هستند که بیش از نود درصدش را نوشتهام و تا پایان امسال تمامش خواهم کرد. با خواندن تکه بالا، کمترین برداشتی از رمان نخواهید داشت چون این یک تکه خیلی فرعی از رمانی مرکزگریز است. معمولا داستاننویسها در اولین رمانشان سراغ قصه یک زندگی میروند و با فرض بر این که شاید دیگر فرصتش پیش نیاید تا میتوانند ایدهها و حرفهای مهم و نگفته رو میکنند. اما اولین رمان من نه قصه یک زندگی است، نه ربطی به خودم و سرگذشتم دارد و نه میخواهد حرفهای مهم بزند. این رمانی است سراسر بازیگوش و شیطان! رمانی که حتی اصراری ندارد با عنوان رمان شناخته شود. داستانوارهای است برای قلقلک ذهن خواننده. برای بدهبستان با خواننده. برای جا آوردن حال خواننده. داستانی مهندسیشده در یک فرم نه چندان تکراری. داستانی که میخواهد شرارتبار و رازوار باشد و تا آخرش کم نیاورد. برای رمانم دو اسم انتخاب کردهام که ترجیح میدهم فعلا علنی نکنم چون تجربهی بدی از سرقت ایده و اسم دارم.
تلاشم بر این است که این رمان و البته نخستین مجموعه شعرهای کوتاهم در سال ۹۵ منتشر شوند. نمیدانم با کدام ناشر اما امیدوارم اتفاق خوبی بیفتد.
این هم تکهای دیگر از رمان: «رفتم سراغ کتاب دومتان و همان داستانی که میدانید چهقدر دوست دارم: ملاقاتی. همان قصهای که پیرمردی به دیدار پیرزنی میرود که بهتازگی شوهرش درگذشته و میگوید که چه قدر تمام سالها در انتظار چنین لحظهای بوده تا بتواند عشق ازدسترفتهی نوجوانیاش را برای ساعتی هم که شده جامهی عمل بپوشاند و در حضور محبوبهاش بنشیند. اما این وجه عاشقانه برای من در درجهی دوم اهمیت قرار داشت. یکی از نقطههای تکاندهندهی داستان آنجا بود که پیرمرد اعتراف کرد در طول این سی و چند سال بارها به این فکر کرده بوده که شوهر زن را به قتل برساند و حتی یک بار نقشهی پیچیدهای برای آن طراحی کرده بوده که در آخرین لحظه، فقط به دلیل چند ثانیه تأخیر (در داستان به شکل عجیبی روی دو و نیم ثانیه تأکید شده) آن نقشه شکست خورده بود. خوبی داستانهای عجیب شما این است که حسهای سانسورشده و ناگفتنی بسیاری از آدمها را از زبان شخصیتهایی خاص عریان میکند. در واقع حرف دل کسانی را میگوید که جرأت گفتن حرفهای دلشان را ندارند و تمام عمر در پوستهی ظاهرفریب خود زندگی میکنند. یادم هست خودتان گفتید تمام عمر تظاهر کردن به یک پرسونای اجتماعی هم پایمردی خاصی میخواهد که کار همه نیست. اما آن نقطهی اساسی، آنجایی که داستان ملاقاتی را برای همیشه در بایگانی ذهنیام تثبیت کرده و از آن تجربهای یگانه ساخته کلام پایانی قصه است که بر زبان پیرزن که تا اینجا اغلب خاموش بوده جاری میشود: “مردهای شاعرپیشه فکر میکنند دیوانهبازیشان زنها را شیفته و مسحور میکند اما این فقط تصور آرمانی مردها از یک عشق بیمارگونه و خیالی است. به نظرت فرهاد شخصیت مثبت قصهی خسرو و شیرین است و خسرو مرد بد داستان؟ به همین سادگی؟ بدت نیاید اما… باید همان چهل سال پیش میگفتی که عاشقم هستی. شب بهخیر پیرمرد.”.»
»
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
با این جملهی آخر که توی دل آدم خالی میشود که، سوزِ آه بهجانِ آدم میافتد که. رمانهای بازیگوش را دوست دارم. چه دوستداشتنیست کتابی که انگار دارد «حرف دل کسانی را میگوید که جرأت گفتن حرفهای دلشان را ندارند»، و چه باشُکوهْ ستایشی که آنها در خلوتشان بارها نثارش میکنند. منتظر خواهم ماند.
یه کم آرومتر بنویسین لطفاً. فقط اولین کتابتون رو خوندم تا الان.
جناب دکتر کاظمی عزیز
سلام و عرض ادب
با این تفاسیر، رمان بسیار کنجکاویبرانگیزی بهنظر میرسد
پیشاپیش تبریکات صمیمانهی بنده را برای اتفاقات خوب ۹۵ پذیرا باشید
پیروز و سربلند باشید
پژمان الماسینیا
پاراگراف اول وسوسه انگیز بود..پس مجبورم صبر کنم تا ناشر پیدا شود!