سریالبین نیستم. مغزم با پیگیری سریال جور نیست. از این بدتر، اندک سریالهایی هم که آزمودم بیش از یکی دو قسمت نتوانستند همراهم کنند. این وسط فقط دو استثنا هست. یکی سوپرانوها و دیگری از کوره در رفتن (برکینگ بد). هر دو برایم تکاندهندهاند. درباره سوپرانوها شاید وقتی دیگر بنویسم اما حالا که تازه در پی فراغتی، تماشای برکینگ بد را به پایان بردهام میخواهم از همدلی جنونآمیزم با والتر وایت بنویسم.
برکینگ بد سرشار از هوشمندی و طراوت است. هر قسمتش دیوانگیها و رودستهای خودش را دارد اما تمام جذابیتهای روایی و اجراییاش، همهی ساندترکهای فوقالعادهاش، و بازیهای محشرش دلیل خوشایند من نیست. من والتر وایت را با پوست و خونم میشناسم. ناقهرمانیاش را باور دارم. روانژولیدگیاش را به مثابه یک شعور بیدار و در ضدیت با اخلاق مرسوم درک میکنم. او آتشفشان فروماندگی و فروتنی است و انقلابش گدازهی سرطانی یک انسان رام هدر رفته. والتر وایت یک انقلابی اصیل است و درک این ویژگی رادیکال، نیازمند بریدن از همبستگی گندبار اجتماعی است. والتر وایت شیمیست است. راز اکسیر میداند اما محکوم به پرسه زدن در حوالی جوهر نمک است. او آن ابرنرینهی محروم از مادینگی و جاافتاده در قالب یک مستمنی مفلوک است. والتر وایت را همبستگی اجتماعی در بستر مناسبات قدرت/سرمایه اینچنین میپسندد: اخته، فروخفته، خفه. او تجسم متعالی یک شهروند «خوب» است؛ همان خواجهای که حتی قوهی میل به بانوی حرم به خیالش راه ندارد. یک شهروند خوب، یک آموزگار بیخطر، یک پدر دلسوز تنسوخته، یک همسر نمونهوار با فضیلت کار سخت و درست، نان کم حلال. و گیر کار آنجاست که زندگی فاضلانه را رذیلتی جز فضله نیست.
والتر وایت وسط یک کلیشهی دراماتیک گیر افتاده است. سرطان واقعیترین و هولانگیزترین کلیشهی محتمل برای تمام جنبندگان زمین است. مرگ در عین بیداری است. نقطهی عزیمت است به تهیشدگی از تمامیت معنای «من»؛ منی که میاندیشم پس هستم و تصور عکس این وضعیت، سقوط در مغاک ظلمات است. این بهنجاری غریبی است که والتر وایت نهفقط یک هستندهی بیمصرف که اندیشندهی بیمصرف است. سرطان، این کلیشهی شیطانصفت، دستکم این خاصیت را دارد که والتر، این تجسم فروماندگی را به صرف برساند. و برکینگ بد چیزی جز طی این طریق مقدس نیست: بر شدن از اندیشندهی بیمصرف به اندیشندهی آفریننده. این آفرینش کور مهبانگی را در قاب مفهوم توافقی «اخلاق» نمیتوان خواند. چنین آفرینشی عین مخاطره است. خودِ خطر است. هیچ هدفی جز اوج لذت از آفرینش ندارد. تجسم ناباور یک سرخوشی ملکوتی است.
والتر وایت در تمام راه، آفرینش ویرانگر خود را در چارچوب همان اخلاق توافقی، وجه میدهد. «من هرچه میکنم برای خانوادهام میکنم.» گویی حتی این دیوانهی سرمست هم توان رهایی از چنگال قراردادهای قدساندود ندارد. او در حد اعلای یک ابرانسان وارسته، تمام ظرفیتهای واقعی/اهریمنی انسان را متجلی میکند و شادمانه به سرشت فروتن(گ) آرمانهای مرسوم انسانی نیشخند میزند. اما تنها در واپسین لحظههای این سفر سرسامآور است که حقیقتی ویرانگر را بر زبان میآورد: «هرچه کردم برای خودم کردم. برای تجربه کردن حس زنده بودنی که محصول رهایی از بند و بست زندگی بود.»
والتر وایت ابرانسان است. همان اهریمن لایزال. نمیشود برای شام به خانه دعوتش کرد. نمیشود بیگزک دوستش داشت. میتوان با ترس به نظارهاش نشست و تکههای گمشدهی رهایی انسان را بین شیارهای عمیق پیشانی پر از چین و چروکش جستوجو کرد. والتر وایت معنای طغیان است، علیه بیهودگی و بیعدالتی هستی. والتر وایت یک ضرورت است. قابلپیشگیری نیست. هر لحظه به شکلی اصیل، نگرانکننده و دلاورانه بازآفرید میشود. والتر وایت فراخوان آخرالزمان است. دوستنداشتنی اما ضروری است. والتر وایت، فردای محتمل و ممکن بیداری تمام انسانهاست. او به تعبیر روانکاوانه، از تن دادن به نظم نمادین (این تعفن فریبا) سر باز میزند. بر برگهای لغتنامه او مجنون است؛ در شیارهای عمیق مغز خاکستریاش اما، چشم بیدار زمان است.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
نگاه کنید به اپیزود پایلوت از فصل اول؛ جایی که والتر وایت، کارفرمای پرمدعای کارواش (باگدان) را -با تأکید بامزه روی پرپشتیِ غیرعادیِ ابروهای پررنگاش!- قهوهای میکند!!!
درود بر این وضوحِ زبانشناسانه.
تکان دهنده بود…
عالی بود
خودم هم این سریال را پس از کلنجار بسیار پس از پایانش دیدم. الان هم Game of Thrones دستم است نمیدانم چه کنم با آن.
دو شخصیت اصلی دیگر یعنی اسکایلر و جسی هم عالیاند.