به بهانهی مرگ عباس کیارستمی
یک
دوران دانشجویی با چند تا از همکلاسیها با قطار از مشهد به تهران آمدیم تا به تماشای فیلمهای جشنوارهی فجر برویم. دومین فیلمیکه دیدیم طعم گیلاس کیارستمیبود. سینما بهمن، میدان انقلاب. چند ساعت در صف بودیم و خسته و کوفته فیلم را دیدیم. در میانهی نمایش فیلم ناگهان برق فلش یک دوربین کل پرده را روشن کرد و از دل تاریکی کسی فریاد زد آقا عکس نگیر ممنوعه. ما هم به این حماقت لبخند زدیم. فیلم که تمام شد ماجرای ما شروع شد. در حال بیرون آمدن از سالن سینما بودیم که ناگهان مردی ریشو و عصبانی دستش را گذاشت روی شانهی من و گفت بیا اینجا کارت دارم. تا به خودم بیایم به همراه دو نفر دیگر مرا به اتاقی کوچک و خفه بردند. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. یکی از آن ریشوها به دوربین روی شانهام اشاره کرد. تازه دو سه ماه بود که یک هندیکم سونی خریده بودم (مادرم برایم خریده بود) و من هم با ذوق و شوق آن را همیشه همراه داشتم. آن مردان خشمگین گفتند که از حراست وزارت ارشاد هستند و به من شک دارند که حین نمایش فیلم از پرده عکس گرفتهام. گفتم این دوربین عکاسی نیست و اصلا فلش ندارد. طبق معمول این جور بزنگاهها، گفتند باید محتوای دوربین را بررسی کنیم. وحشت برم داشت. در تمام مسیر از مشهد به تهران، توی قطار با رفقا بزن و برقص کرده بودیم و از پاسور بازی کردنمان هم فیلم گرفته بودیم! مرد ریشویی که فیلم را که دور تند جلو و عقب میبرد خیالم را راحت کرد. گفت «اینها به ما ربطی نداره. از جشنواره چی گرفتی؟» و وقتی پاسخ منفیام را شنید مصر شد که همه فیلمهای دوربینم را تماشا کند. جستوجوی طولانیاش که با ناشیگری و بیاطلاعی از نحوهی کارکرد دوربین همراه بود به درازا کشید. در این کش و قوس طولانی یکی از آن ریشوها پیشنهادی را مطرح کرد: ما دوربینتو نگه میداریم. فردا شب تولد خواهرزادمه. بیا برامون فیلم بگیر و بعدش دوربینو بهت پس میدم.» ملتمسانه گفتم «آقا من یه دانشجوی بدبختم که از مشهد اومدم و …». حالم بد بود. از دوستانم بیخبر بودم. گرسنه بودم. خسته بودم. ترسیده بودم. آن زمان موبایل در کار نبود یا لااقل ما جزو اقلیت بسیار اندک دارندگان موبایلهای گوشتکوبی نبودیم. بالاخره پس از تحمل دو ساعت تحقیر و شینیدن مهملات از چند انسان نه چندان محترم، از آن مخمصه بیرون آمدم. طعم گیلاس در آن سن و سال برایم ثقیل بود. و با این اتفاق ثقیلتر هم شد. خاطرهی بدی شد که حالا چندان هم بد نیست و بیشتر مایهی پوزخند است. اما طعم گیلاس خیلی زود در ذهن ناآرام من رسوب کرد و شد یکی از محبوبترین فیلمهایم. ردپای این دلبستگی در کتاب فیلم و فرمالین پیداست.
دو
کیارستمیبه پشتوانهی دوستی و مودتی که با احمد میراحسان (نویسنده و منتقد لاهیجانی) داشت ورکشاپی در شهر من لاهیجان برگزار کرد. من در آن ورکشاپ شرکت نکردم با اینکه امکانش فراهم بود (از این جور اخلاقهای گند زیاد دارم) اما دو فیلم کوتاه برای آن ورکشاپ ساختم. قرار شد کیارستمییک ماه بعد از اولین جلسه ورکشاپ برگردد و فیلمها را ببیند و … . در آن جلسهی دوم هم شرکت نکردم اما یکی از فیلمهایم به عنوان آخرین فیلم نمایش داده شد که در آن با قضیهی عینک کیارستمیهم شوخی کرده بودم و دوستانم بعدا گفتند که کیارستمیخیلی از آن شوخی خوشش آمده بود. اما جلسه سومیهم در کار بود که قرار بود کیارستمیو همراهانش (جعفر پناهی، شادمهر راستین و…) مهمان یک ضیافت ناهار در مهمانسرای جهانگردی لاهیجان باشند که از قضا من در این یکی با کمال میل شرکت کردم (همیشه پای غذا در میان است). انواع و اقسام غذاهای محلی و کباب و… روی چندین میز مهیا بود. تصادفاً روبهروی من جعفر پناهی نشست و از من دربارهی خواص کلهماهی پرسید و من هم هر آنچه میدانستم از خواص آن و نحوهی خوردنش گفتم و ایشان هم از خجالت ده تا کلهماهی درآمد (عکس خیلی بامزهای هم از کلهماهی خوردن آقای پناهی دارم که انتشارش را صحیح نمیدانم). یک خانم نیمهایرانی نیمهژاپنی هم در میان همراهان کیارستمیبود که نکاتی ظریف از خوردن چشم ماهی در فرهنگ ژاپنیها را یادمان داد و این حقیر را برای همیشه مرهون خود کرد (تا حالا چشم ماهی سفید را خوردهاید؟ حتی از چشم گوسفند هم لذیذتر است). بعد از صرف آن ناهار چرب و چیلی، فقط سیگار میچسبید. من هم کسی نبودم که دست رد به این میل چسبان بزنم. به محوطهی بیرونی مهمانسرا رفتم و سیگاری گیراندم. کیارستمیبا میراحسان گرم صحبت بود و ضمناً از سیگار خودش کامهای شیرین میگرفت. با دیدن این صحنه مهرش بر دلم نشست. نزدیک رفتم و سلامیگفتم و میراحسان هم مرا به عنوان دکتر کاظمیمعرفی کرد. کیارستمیهم پیرو کلیشهی معمول همگان گفت «چرا سیگار میکشی دکتر؟» در حین این گپ کوتاه همسرم عکسی از ما گرفت. حال کیارستمیبهسرعت عوض شد و خطاب به همسرم گفت «لطفا اون عکسو پاک کنید یا جایی منتشر نکنید. دوست ندارم عکسم در حال سیگار کشیدن جایی منتشر بشه.» بدیهی است که ما آن عکس را پاک نکردیم. مگر میشود این موقعیت خیلی خاص را حذف کرد؟ اما جایی هم منتشرش نکردیم و نخواهیم کرد. این حداقل احترامیاست که میشود به فیلمساز بزرگی مثل کیارستمیگذاشت.
بعد از رفتن کیارستمیو همراهانش، مطلبی به بهانهی آن ورکشاپ نوشتم. چند ماه بعد اولین نقدم در مجله «فیلم» منتشر شد و من آن مطلب مربوط به ورکشاپ را هم به هوشنگ گلمکانی دادم که خواند و پسندید و در مجله «فیلم» منتشر شد. و زمان همینطور گذشت و گذشت تا رسیدم به کپی برابر اصل و این بار آرزوی نوشتن نقدی بر فیلمیاز کیارستمیمحقق شد؛ نقدی که یکی از افتخارهای کارنامهی کمبار نقدنویسیام است.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
عجب..
خیلی علاقه مند شدم اون عکس و حس و حال اون روز رو ببینم. هرچند واقعا شناختی از کیارستمی ندارم! ولی با توجه به نکته ای که گفته درباره سیگار و .. به شدت مشتاق دیدنش هستم.