به بهانه درگذشت جشمید ارجمند

گفتم ننویسم اما خلاف مردانگی بود:
چند سال قبل، که یار غار رییس‌جمهور وقت می‌خواست زمینه حضورش در انتخابات ریاست جمهوری را فراهم کند بازار پروپاگاندا حسابی داغ بود. اعلام شد منتقدان سینما هم در کنار سایر ژورنالیست‌ها می‌توانند برای دریافت کارت هدیه (مجموعا به مبلغ ششصد هزار تومن که در آن زمان واقعا قابل‌توجه بود) به فلان‌جا بیایند. من و یکی از همکاران که اصلا اوضاع مالی خوبی نداشتیم در نهایت شرمندگی صبح زود به قصد دریافت کارت هدیه راهی مکان موعود شدیم. زود رفتیم تا مبادا کسی ما را ببیند و اندک آبروی‌مان هم از دست برود. وقتی با صف یک کیلومتری دوستان و همکاران (که سحرخیزتر و کامرواتر از ما بودند) مواجه شدیم، خجالت‌مان ریخت. صف لاک‌پشتی جلو می‌رفت و بعد از دو ساعت رسیدیم به راه پله. صف تا طبقه سوم ادامه داشت. در این انتظار بد و آلوده، استاد جمشید ارجمند را دیدم که دو نفر کمکش می‌کردند تا بتواند به طبقه سوم برسد و برگه‌ای را امضا کند و کارت هدیه‌اش را بگیرد.
خدای من این جمشید ارجمند است. بزرگ و پیش‌قراول نقد فیلم. به کدام نکبت تاریخی درافتاده‌ایم که شأن و منزلت چنین بزرگانی این‌گونه آسان نادیده گرفته می‌شود؟ چرا کسی چون او باید با این تن بیمار و خسته، این‌جا باشد؟ پس مسئول رفاه و دلخوشی او در قبال سال‌ها کوشش و پویش فرهنگی، کیست؟ و چرا اگر هم هدیه‌ای قرار است تقدیم شود احترام و عزت بزرگان و قدما در نظر گرفته نمی‌شود؟
آن صحنه شاید برای بسیارانی بدیهی بوده باشد اما برای من بس ناگوار بود و دل‌آزار. و تلنگری بود بر ذهنم که فاتحه کار فرهنگی را بخوانم و صرفا از دور دستی بر آتش بدارم.
باید این را می‌نوشتم.