جای داوود

 

تا این جایش یادم است که من و امیر و داوود و خسرو وارد زیرزمین شدیم. ساعت دو‌ و نیم بعد نیمه شب. قرار بود من و داوود جلو بیفتیم و امیر و خسرو مراقب پشت سر باشند.

دوتامون دست خالی بودیم. خسرو گفت چاقو آورده. داوود گفت خیالتون تخت.

سه‌تامون چراغ قوه داشتیم. برقی در کار  نبود.

گوشه‌ی راست، میزی بود زیر پنجره‌ای شکسته که روش مقوا گرفته بودن… خسرو سمت خرت و پرت‌های کنج چپ رفت.. سینه‌ام به خس‌خس افتاد. سرم گیج رفت. باز این آسم لعنتی… به سرفه افتادم. دوزانو نشستم. چراغم افتاد زمین و باتری‌اش پرید بیرون.

یهو همه جا تاریک شد. .فکر کردم چشمم سیاهی رفته، هیچ صدایی نمی‌آمد

وسط سرفه و عق زدن دستی گلویم را گرفت.

این چند روز بعد از جواب نکیر و منکر، این سوال توی سرم وول می‌خورد که دقیقا چی شد!؟.چرا یک‌دفعه همه‌ی چراغ قوه‌ها خاموش شدند دسیسه بود؟

رفتن به آ‌نجا پیشنهاد من بود.

همین دیروز خسرو را دیدم. ظاهرا چند ثانیه بعد از من جان کنده بود. یادش نمی‌آمد چه جوری؟

شاید چیزی خورده بود به سرش.

با وحشت گفت گفت: تو سمت پنجره نرفتی. مطمئنم. قرار بود دم در پاس بدی.

ولی یادش نمی‌آمد داوود سمت پنجره رفت یا امیر.

صبح کنار جوب نشسته بودم با چند تا کفتر… صدایی آمد. امیر….؟. یعنی امیر هم….؟ تازه از سوال و جواب درآمده بود.

بدجور کشته شده بود. با چاقو

پس داوود کجاست؟ یعنی خیانت کرده؟ هنوز از ماجرای خواهرش کینه  داشت؟

امیر گفت: داوود هنوز هیچ اعترافی نکرده.

به هم نگاه کردیم و خندیدیم و سمت خانه خسرو رفتیم.

 

6 thoughts on “جای داوود

  1. مممممم…that‎’s it
    همینه،خودشه…کیف کردم،اونی بود ک خیله وقته انتظار خوندنشو داشتم.تبریک میگم رضاخان.حالمو جا آورد،ای کاش ک فرصتش بود و مفصل راجع بش می نوشتم
    ————-
    پاسخ: زنده باشی برادر

  2. سلام رضا جان
    ببخشید که بی ارتباط با مطلب زیباتون. فقط می خواستم بگم که دیروز ” اینجا بدون من ” رو دیدم…..
    ویران شدم…

Comments are closed.