این نوشته پیشتر در مجلهی فیلم منتشر شده است
اسم منو هم روی تخته بنویس!
پارسا پیروزفر از اوایل خرداد نمایش گِلنگَری گلنراس نوشتهی دیوید ممت را در تماشاخانهی ایرانشهر روی صحنه برده که اجرای آن در تیر هم ادامه خواهد داشت. به چند دلیل مشتاق تماشای این اجرا بودم: نخست اینکه دیالوگنویسی دیوید ممت در موقعیتهای خیلی خاص و ظاهراً غیردراماتیک آدمهای قصهاش، یک کلاس درس بینظیر برای نویسندگی است و نکتههای آموختنی زیاد دارد. و دیگر، تجربهی دلنشین تماشای فیلمیکه جیمز فولی با بازی آل پاچینو، جک لمون، اد هریس و کوین اسپیسی بر اساس همین نمایشنامه ـ و به همین نام ـ ساخته است. دیدن تجربههای مشتقشده از یک منبع و مقایسهی آنها با یکدیگر، وسوسهی شیرین هر منتقدی است، ولی راستش حضور خود پارسا پیروزفر در مقام کارگردان تئاتر، بیشتر از همهی اینها کنجکاوم کرده بود.
آمدوشد تئاتریها به سینما و برعکس، نقش مهمیدر شکلگیری دورههای مختلف سینما و تئاتر ما داشته است. هرچند در سینمای پیش از انقلاب، بخش غالب و بدنهی اصلی سینما در اختیار بازیگرانی بود که نسبتی با دانش نمایش نداشتند، اما نخستین سینماگران کشور از تئاتر آمده بودند و بازیگران تئاتر چون مشایخی، انتظامی، رشیدی، فنیزاده و نصیریان در چند فیلم مهم و متفاوت ایفای نقش کردند. در سالهای پس از انقلاب هم مانند گذشته اگر جریان کمرمقی از مبادلهی میان سینما و تئاتر وجود داشت مربوط به ورود تئاتریها به سینما بود و نه برعکس، و در این روند بازیگران مهمیمانند خسرو شکیبایی، سعید پورصمیمی، آتیلا پسیانی، رضا کیانیان، و… پا به عرصهی سینما گذاشتند. با تغییر رویکرد تئاتر در یکیدو دههی اخیر و غالب شدن متنهای نو و اجراهای مدرن به جای اجراهای زمخت و عصاقورتدادهی کلاسیک، بازیگران تئاتر دستکم به شکل بالقوه امکان و توانایی بیشتری برای ورود به عرصهی بازیگری در سینما پیدا کردند که البته این پیشزمینه باز هم به روندی پویا و عقلانی منجر نشد و جز حضور درخشان چهرههای شاخصی مانند پانتهآ بهرام، هدایتهاشمی، افشینهاشمیو حضور کمرنگ و هنوز تثبیتنشدهی بازیگران ارزشمندی چون هومن برقنورد، آشا محرابی، سینا رازانی، سیامک صفری و… بسیاری از بازیگران بااستعداد و گاه فوقالعادهی تئاتر راهی برای ورود به سینما ندارند و اغلب بازیگران تازهوارد از بستر رابطههای غیرسینمایی و به دلیل جذابیتهای ظاهری ـ که خیلیهاشان همین را هم ندارند و بیشتر توهمش را دارند ـ وارد سینمای بیرحم و بیضابطهی ایران شدهاند.
اما روند ورود بازیگران سینما به تئاتر که بهخصوص در یک دههی اخیر رشد چشمگیری داشته، در خیلی از موارد صرفاً یک ادای اسنوبیستی بوده و کارنامهی قابل توجه و ارزشمندی هم به بار نیاورده است. البته میتوان به نمونههای موفقی مثل حضور بهاره رهنما در نمایش خدایان کشتار یا صابر ابر در کالیگولا و چند مورد محدود دیگر هم اشاره کرد که البته آنقدر اندک و کمشمارند که جایی برای تعمیم و استقرا باقی نمیگذارند.
ترافیک بسیار سبک کارگردانان میان دو حوزهی سینما و تئاتر هم نتیجهی مقبولی نداشته. تا سالها تجربهی ناموفق حمید سمندریان در سینما تنها نکتهی قابل اعتنا در این باره بود اما دکتر علی رفیعی با تجربهی چشمگیر فیلم اولش ماهیها عاشق میشوند گزارهای تازه به این کارنامه افزود؛ هرچند شاید هنوز هم برخی ندانند که فیلمساز توانایی چون اصغر فرهادی هم دانشآموختهی تئاتر است و البته هنوز در این عرصه طبعآزمایی مهمینکرده است. حضور کارگردان مطرحی چون مهرجویی در تئاتر هم جز هیاهوی آشنا و قابل انتظار رسانهای ثمری در بر نداشت و قصد حضور فرمانآرا در تئاتر با نمایش مردی برای تمام فصول سرانجام بر اثر کارشکنیهای مختلف به نتیجه نرسید تا بتوانیم برآوردی از توانایی او در این عرصه به دست دهیم.
با همهی اینها، حضور یک بازیگر سینما به عنوان کارگردان تئاتر اتفاق نادر و تازهای است و نشان از نوجویی و جسارت پیروزفر دارد. یکی از اولین اجراهای این نمایش را دیدم و ضعف اساسیاش را در کار بازیگران یافتم و این کاستی ـ که میتواند در اجراهای بعدی برطرف شود ـ در نمایشنامهای از دیوید ممت یعنی فروریختن کلیت اثر. در آثاری که بر اساس نوشتههای ممت شکل گرفتهاند ـ برای نمونه نگاه کنید به فیلمهای رأی نهایی (سیدنی لومت)، بوفالوی آمریکایی (مایکل کورِنت) و گلنگری گلنراس (جیمز فولی) ـ جای چندانی برای فضاسازی و بهرهگرفتن از عناصر فرعی نمایش وجود ندارد. کنشمندی متنهای نمایشی ممت از خلال گفتوگوها شکل میگیرد و غالباً رخدادی از بیرون به قصه تحمیل نمیشود؛ آدمها با حرفهایشان بر هم تأثیر میگذارند و مسیر قصه را قدمبه قدم میسازند و به نقطهی بحرانی میرسانند. در چنین وضعیتی انتخاب نامناسب بازیگر یا اجرای بد بازیگران در حکم تیر خلاص بر پیکر اجراست. هرچند نباید از نقشآفرینی خوب رضا بهبودی در نقش شلی لوین (جک لمون در فیلم)، هومن برقنورد در نقش دیو ماس (اد هریس در فیلم) و البته سیاوش چراغیپور در نقش جرج آرونو (آلن آرکین در فیلم) غافل شد، اما دو نقش خیلی کلیدی که آل پاچینو و کوین اسپیسی در فیلم جیمز فولی بازی میکنند و از خیلی جنبهها مهمترین نقشهای این متن هستند در سطحی بهمراتب ضعیفتر از بقیه اجرا میشوند. و عجیب است که نقش ریچارد روما (آل پاچینو) را خود پیروزفر به عهده گرفته و نتوانسته ذرهای از پیچیدگی و رندی او را از کار دربیاورد. اما مهمتر از این، ماهیت مرموز و پیچیدهی نقش نسبتاً مختصر اما بسیار مهم جان ویلیامسون است که در فیلم با بازی کوین اسپیسی جلوهای فراموشنشدنی ندارد و در کار پیروزفر بیش از حد دستکم گرفته شده و بجز بازیگر نقش پلیس که اهمیت چندانی در کار ندارد ـ و او هم پرتپق و بد بازی میکند ـ ضعیفترین بازی کل مجموعه را شکل داده است. این ضعف بازیگری در نمایشی که کارگردانش خود یک بازیگر مطرح و متشخص سینماست و نقشآفرینیهای خوب در کارنامهاش کم ندارد، تا حدودی غیرقابل توجیه است. اما با همهی این حرفها انگیزهی نوشتن این یادداشت به فال نیک گرفتن جلوهی تازهی حضور پیروزفر است و دستمریزادی به او، که نخواسته به پرسونای یک بازیگر خوشقیافه بسنده کند و در انبوه نمایشهای بیارزش و سردستی رایج، سراغ کارگردانی متنی ارزشمند و سنگین رفته و در این کار کموبیش سربلند بوده است. بیگمان، میانکنش مستمر و پویای تئاتر و سینما اگر دور از اداها و خودنماییهای مرسوم و بر اساس شناخت و آگاهی باشد، نتایج سودمندی برای این عرصهها خواهد داشت.
عنوان مطلب به یکی از مهمترین دیالوگهای نمایش اشاره میکند.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
خب این یادداشت رو پیش تر خوانده بودم.خوب بود. اما مسئله ی مهم تر صحبتهای بهزاد فراهانی و افشین هاشمی مبنی بر ورود سینماگران به تئاتر است که جای بحث دارد.نه، رضا؟
آفرین به شجاعت و جسارت آقای پیروزفر …
با آرزوی موفقیت بیشتر در کارهای بعدیشون