یک
چند سال پیش با یکی از دوستان به یکی از بهترین و بزرگترین فستفودفروشیهای اهواز رفتیم. گارسونی که برای گرفتن سفارش آمد، پیرمردی بود نحیف و تکیده و در میان گارسونهای جوان، حضور ناهمگونش کاملا به چشم میآمد. مانند آنها جلیقهای روی یک پیراهن سفید پوشیده بود و پاپیون هم زده بود. دوست شوخطبع ما برای اینکه با پیرمرد شوخی کرده باشد برای سفارش قارچ سوخاری به عنوان پیشغذا گفت: And mushroom please
پیرمرد هم سری تکان داد و رفت و وقتی با سینی پیشغذا برگشت خطاب به دوستم گفت:
Here’s your fried mushroom sir! Would you like anything else? Let me know.
بعد با لهجهی غلیظ آبادانی به دوستم گفت: ولک ما جوون قدیمیم. با ما از این … کلکبازیها در نیار خو.
این خاطرهی واقعی را بهانه کردم تا بگویم که ما در قضاوتها و کنشهای روزمرهمان چهقدر به سطح و پوستهی ظاهری آدمها و چیزها و پدیدهها اهمیت میدهیم و چه بسیار که راه به درون آنها نمیبریم. حتی گزیده شدن چندین و چندباره از این سوراخ هم درس خوبی برایمان نیست و باز هم روی همین پوست موز، لیز میخوریم. تحلیلهای اجتماعی و مثلا سیاسیمان هم از همین جنس است. از درنگ بر پیچیدگیهای این مقولهها میگذریم و چون میدانیم در این سرزمین جهان سومی، شعار و حرفهای هیجانی و تکانشی خریدار دارند، خود را تا سطح پستترین نگرهها و تحلیلهای اجتماعی پایین میکشیم. یکی را دروغگو، یکی را خائن، دیگری را قهرمان و … میدانیم در حالی که کمترین شناختی از واقعیت هیچکدامشان نداریم. حالا که تغییر زاویهی دید نسبت به مسایل کلان در وضعیت احساساتی و نامتعادل روانی جامعهی فعلیمان امری محال و بعید به نظر میرسد، دستکم میتوانیم در امور شخصی و روزمرهمان از داوری بر روبنای آدمها و رخدادها کم کنیم و سپس یا بدون صدور حکم از کنارشان بگذریم یا فرصتی برای شناخت بیشترشان قایل شویم. امیدوارم روزی برسد که کسی را به جرم ظاهر، محکوم و محروم نکنیم. امید باطلی است. میدانم.
دو
چز پالمینتری در گلولهها بر فراز برادوی نقش پادوی سرکردهی تبهکاران شهر را بازی میکند و وظیفهی همراهی و مراقبت از محبوبهی او را در جلسههای تمرین یک نمایش، به عهده دارد. (محبوبهی بیاستعداد مورد نظر را به نمایش تحمیل کردهاند و در ازای آن، اسپانسر نمایش شدهاند) زمانی میگذرد تا او که یک آدمکش بیرحم و بدکله است، آن روی دیگرش یعنی قریحهی درخشان نویسندگی را نشان دهد. با این حال او به همان رویهی رادیکال و خشن خود در این عرصهی تازه هم ادامه میدهد و فاجعه میآفریند. نمونهی آدمهایی از این دست که برای پوشاندن گذشتهی خود به عرصههای فرهنگی پناه میبرند کم نیستند، ولی متاسفانه اغلب آنها نمیتوانند از عادات و منش شغل قبلیشان دل بکنند! مشکل همینجاست.
سه
قویترین مرد ایران در یک دعوای خیابانی به قتل رسید. عکسی از سه فرد متهم به قتل منتشر شده که مشخصات ظاهریشان این است: ریقو و کمبضاعت. میشود کلی در این باره نوشت اما من به چند پرسش کوتاه بسنده میکنم. پرسشهایی که پاسخشان آشکار است.
چرا آدمهای ریقو در همهی عرصهها همیشه استراتژی ناجوانمردانه در مقابله با دیگران اتحاذ میکنند و خنجر از پشت میزنند؟ چرا این همه تنفر و خشونت در طبقههای پایین اجتماع وجود دارد؟ چرا همیشه کسی که سوار پراید یا موتورسیکلت است آرامش خیابان را با ویراژهای عجیب و غریبی ـ که ربطی هم به توانایی مرکبش ندارد ـ بر هم میزند و موجب تنش و ناامنی میشود ولی از رانندهی یک ب.ام.و بهندرت چنین چیزی میبینیم؟ نقش عقدههای اجتماعی ناشی از شکاف اقتصادی در این تقابلها و این همه ناامنی چیست؟
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
این یادداشت سخت آدم رو به فکر فرو میبره. چه میتوان گفت…
رضا!
بله امید باطلیست اما فکر میکنم گاهی به اینجور قضاوتها نیاز داریم. اگر به امثال این سه ریقو بربخوریم این قضاوت کمکمان میکند، شاید اینکاره نباشند ولی خب شاید هم باشند.
—————
پاسخ: و خب در مواجهه با این عزیزان قاتل باید احتیاط کرد نه اینکه قصاص قبل از جنایت.
قبلا هم این مطلب را خوانده بودم و لذت برده بودم. بعد از گذشت زمان، اتفاقی مجددا خواندمش و بازهم لذت بردم.