گفت‌وگو با فردین صاحب‌الزمانی

fardin

این گفت‌‌وگو پیش‌تر در روزنامه شهروند منتشر شده

در آستانه گذار از دولت هشت سال اخیر به دولت تازه هستیم و تصور عمومی‌این است که هم‌گام با تغییر رویکرد در سیاست‌گذاری‌های دولتی در زمینه‌های مختلف، شاهد تغییر در رویه فرهنگی هم باشیم و بالطبع سینما هم از آن بی‌بهره نخواهد بود. به عنوان فیلم‌سازی که تنها فیلم بلندش تا این لحظه را در همین دوران اخیر که مایه انتقاد بسیاری از اهالی فرهنگ بود ساخته و اعتبار و احترام بسیاری هم نزد نخبگان و مخاطبان فرهیخته به دست آورده وضعیت فرهنگ و به خصوص سینما در سال‌های دولت نهم و دهم چگونه ارزیابی می‌کنید. ‌آسیب‌ها و کاستی‌های اساسی کدام‌ها بودند و آیا به رفع آن‌ها در دولت پیش رو می‌توان امید داشت؟ چرا؟

وضعیت کلی را که همه می‌دانند و چیزی نمی‌شود به آن افزود مگر تجربه‌های شخصی. فراهم شدن امکان ساخت فیلم برای من در حکم شعبده‌ای بود که من دستی درش نداشتم و نمی‌دانم چه‌طور شکل گرفت وقتی که شعبده‌بازی در کار نبود؛ دست‌های مسئولان پیشین مرکز سینمایی مستند و تجربی در شوق دادن‌مان به ساخت هر چه سریع‌ترِ فیلم، پیش از آن که از آنجا بروند را می‌شود شروع ماجرا دانست، اما پس از ساخت فیلم و تأیید فیلم برای فرستاده شدن به جشنواره‌ها توسط رئیس نظارت و ارزشیابی و بعد صدور پروانه نمایش بدون کوچک‌ترین اعمال نظری، جزئی از این شعبده است که هنوز نمی‌دانم چه طور ممکن شد.

به وضعیت سینما در دولت آینده، با توجه به وعده‌ها، می‌شود امید داشت: که خانه سینما اگرنه به شکل ایده‌آلش پا بگیرد، دست کم برگردد به وضعیت متوسطِ پیش از این دوره. که سالن‌های سینمایی ساخته شوند که سهام‌دارانش همه اعضای خانه سینما باشند. که منابع و کمک‌های دولتی به شکل مساوی به فیلمسازها اختصاص پیدا کنند. که محدودیت‌ها و تنگ‌نظری‌ها کم‌تر شوند. که زمینه تبلیغات برای فیلم‌های روی پرده فراهم شود و اعلان فیلم‌ها به چشم مردم بیاید و شوق‌شان بدهد که از پای سریال‌های شبکه‌های ماهواره‌ای بلندشان کند و به سالن‌های سینما بکشاندشان. و بسیاری انتظارات دیگر که فکر می‌کنم سال‌ها وقت و عقل می‌طلبد تا عملی شوند.

آیا تقسیم فیلم‌ها به مخاطب عام و مخاطب خاص رویکرد درستی است؟ تجربه خودتان از این تقسیم‌بندی و این نوع اکران چیست؟

مخالفتی که فیلمسازان با این تقسیم‌بندی، دست کم در دهه گذشته داشته‌اند نشان می‌دهد که نمی‌خواهند فیلم‌شان در این دسته‌بندی جا بگیرد و این خود نشان از شکست حامیان این نوع تقسیم‌بندی‌ها دارد، یعنی نه تنها امتیازی نیست برای یک فیلم، بلکه فیلمساز و تهیه‌کننده و سرمایه‌گذارِ احتمالی بسیاری امتیازهای معمول را نیز از دست می‌دهند.

البته این بحث خیلی پیچیده و مفصلی است و باید در شرایط کشورها و فرهنگ‌های مختلف بررسی شود. آنچه مسلم است این است که به هیچ وجه تقسیم‌بندی خوشایندی نیست. عواملی که در این بحث وارد می‌شوند زیادند، عواملی مثل تعداد سینماهای موجود در هر شهر، و در مرحله بعد، تعداد سینماهای چندسالنی، نوع تبلیغات (کیفیت تبلیغ) و خبررسانی به جامعه به طور کلی (کمیت تبلیغ) و…

به طور کلی رویکرد مسئولان به این نوع دسته‌بندی مشخص می‌کند که دارند به این نوع فیلم‌ها بها می‌دهند یا می‌خواهند بزنند توی سرشان تا هر چه کمتر دیده شوند و راه را برای کسب درآمد فیلم‌های «مخاطب عام» باز کنند. آنچه در این سال‌ها دیده‌ایم راه دوم بوده است اگر نه مطمئن باشید اگر امتیازی داشت همه سر و دست می‌شکستند که فیلم‌شان در این گروه باشد، حتی فیلم‌هایی که فروش میلیاردی داشته‌اند.
در مورد فیلم خودم هم تلاش‌هایی کردند که فیلم را در گروه جدیدی که بعد از «آسمان باز» و اسامی‌دیگری که در این سال‌ها راه انداختند جای دهند که با مخالفت ما پس کشیدند. بنا بر این فیلم‌مان را در «گروه سینمایی آزاد» نشان دادیم ولی تنها با هشت سالن.

همه این بازی‌ها و دعواها سر پول است و منافع پخش و رانت و روابط و معضل فیلم‌هایی که در نوبت اکران مانده‌اند و تعداد سالن‌های نمایش‌مان که کفاف فیلم‌های تولیدشده را نمی‌دهند و مسئولان می‌خواهند با اکران‌هایی محدود، این معضل را از سر خود باز کنند.

بی رودربایستی باید بگوییم مخاطب سینما در ایران روز به روز کم‌تر شده و حالا واقعا سینما رفتن کم‌ترین جایگاهی در نزد اکثریت غالب جامعه ندارد و سرگرمی‌های دیگری جایگزین آن شده. اصلا با تعریف سینما به عنوان یک مقوله سرگرمی‌ساز موافقید؟ و اساسا چه راهکاری برای آشتی دوباره مخاطب با سینما و جذب مخاطب برای فیلم‌هایی مثل فیلم خود شما که دور از جذابیت‌های عامه‌پسند و ابتذال مرسوم بسیاری از فیلم‌هاست پیشنهاد می‌کنید؟

در یک کلام، ساخت ده‌ها سینما‌ی چند سالنی، در شهرهای بزرگ، شهرستان‌های کوچک و مناطق مختلف تهران. آمار تعداد تماشاگر سینما، حتی برای فیلم‌هایی که فروش زیادی داشته‌اند، چیزی نزدیک به فاجعه است. اما تنها سالن‌هایی که هر فیلمی‌را اکران کنند با همین وضعیت ادبار، باز هم سود می‌کنند همین به اصطلاح «پردیس‌های سینمایی» هستند. فکر کنید که در هر منطقه‌ای دست کم یکی از این «بهشت»های سینمایی باشد و فیلم‌های متفاوت در معرض تماشا، دیگر بحث مخاطب خاص و عام بی‌معنی می‌شود و چه نان‌ها که آجر. معلوم است که این کار، چیزی بالاتر از اراده‌ای معطوف به ارج به سینما می‌خواهد تا در مراحل بعد بودجه‌هایی اختصاص بدهند و کار را پیش ببرند که فعلا چنین اراده‌ای که نمی‌بینیم هیچ، این سالن‌ها که باقی هستند را نبندند هنری است خودش.

باز هم عوامل دیگری را می‌شود شمرد و در برنامه‌های بلندمدت‌تر جایشان داد از جمله وضعیت معاش و تربیت و شوق دادن به هنر و فرهنگ در مدارس و مبارزه قاطع و باانگیزه با قاچاق دی‌وی‌دی (مخصوصا در شهرستان‌ها) و در پی‌اش بالا بردن قیمت دی‌وی‌دی‌ها (به نسبت در مقایسه بهای بلیت سینما و نسخه خانگی فیلم‌ها در بقیه جاهای دنیا) و ساخت تابلوهای شهری ویژه تبلیغات سینماها و… اما راه درازیست.

در مورد موضوع «سینما به عنوان سرگرمی»، به نظرم پرت‌ترین کار فیلم سرگرم کردن تماشاگر است، اما این پرت‌ترین و دورترین هدف، در تمام دنیا (با کمک بسیاری از منتقدان و سرمایه‌گذاران و خودِ فیلمسازان) شده اصلی‌ترین و مهم‌ترین جنبه یک فیلم. طبعا وقتی فیلمی‌می‌سازید در همان دو ساعتِ نمایش دارید تماشاگر را سرگرم هم می‌کنید ولی تقلیل دادن هنر به سرگرمیِ تنها، بی‌انصافی است.

چیزهایی هست که نمی‌دانی یکی از تحسین‌شده‌ترین فیلم‌های چند سال گذشته است که کم‌تر نقد منفی به آن معنای رایج درباره آن نوشته یا بیان شد  و برخورد غالب با آن با بسیار محترمانه و اغلب همراه با تحسین بود. این توفیق در گام نخست کارتان را چه قدر سخت می‌کند؟ و چه قدر فیلم بعدی به بازخوردها و انتظارهای شکل گرفته از فیلم قبلی ربط خواهد داشت؟

خوب، راستش انتظارش را در این حد نداشتم که این قدر از فیلم خوش‌شان بیاید. در واقع این انتظار نداشتن، به من ربط دارد که فکر می‌کردم فیلم خودم را خواهم ساخت و کاری به مخاطبش نخواهم داشت. یعنی اگر فیلمساز بخواهد خودش را جای آن‌ها (چه منتقدان، چه علاقه‌مندان به سینما و چه مردم عادی) بگذارد و بخواهد خواست یا سلیقه‌شان را در نظر بگیرد یا حتی قدری به ذهنیت‌شان نزدیک شود، قافیه را به نظر من باخته است، عبارت تندترش می‌شود باج دادن. پس قصدش را ندارم که در فیلم بعدی چنین کنم یا دست کم امیدوارم که تأثیری بر مدل فیلم‌هایم نگذارد (اگر فیلم‌هایی در کار باشد اصلا). کار را البته سخت می‌کند که در نوشتن فیلمنامه هیچ کوتاه نیاییم و هر چه بیشتر محکمش کنیم و کلا آسان‌گیری را در مراحل مختلف ساختنِ فیلم کنار بگذارم و تن ندهم، حالا می‌خواهد سرمایه پیدا کند و ساخته شود، می‌خواهد اصلا نساخته بماند برای همیشه. این باج ندادن شامل جشنواره‌ها هم می‌شود، گاهی ایده‌ای به ذهنم می‌آید که فکر می‌کنم در جشنواره‌ها خیلی موفق خواهد شد یا در میان منتقدان خودمان، اما به چشم بستنی، کنارش می‌گذارم. از آن طرف هم طرح‌ها و ایده‌هایی را که امکان ساختشان نیست هم کنار گذاشته‌ام.

فاصله میان فیلم اول و دوم‌تان بفهمی‌نفهمی‌دارد زیاد می‌شود. این از سر ناچاری و تن دادن به مناسبات اقتصادی و مدیریتی سینمای ایران است یا به ریتم درونی خودتان بستگی دارد؟ معمولا چه فاصله ای میان دو فیلم برای یک فیلم‌ساز نرمال تلقی می‌شود؟ از فیلم بعدی‌تان هم کمی‌برای‌مان بگویید.

ریتم زندگانی یا به قول شما «درونی» من همین است که تا به حال دیده‌اید و به این نسبت فاصله میان دو فیلم خیلی هم زیاد نیست. در واقع هنوز چون فیلمنامه را به طور کامل در دست نداریم، هیچ تلاشی برای مراحل بعد که مناسبات اقتصادی و مدیریتی سینما در آن دخیل می‌شود نداشته‌ام.

فیلمنامه‌ای که در دست داریم، تقریبا می‌شود گفت که هیچ ربطی به فیلم اول ندارد. پوسته‌ای معمایی دارد و داستان عاشقانه‌ای باز خط و ربط اصلی را شکل می‌دهد. بسیار کار سختی دست گرفته‌ایم (با پیام یزدانی) و به همین دلیل نوشتنش این همه طول کشیده. می‌شود لو داد که چیزکی از هفت پیکر در خود دارد (اگر خیلی دقیق شویم) به علاوه همان داستان عاشقانه. تنها نکته مشترک بین «چیزهایی هست که نمی‌دانی» و این یکی که فعلا نامش هست «زنی با چشم‌های من» (که وام‌گرفته از سرفصلی در رمانی از گلشیری است) مدل فیلم است که به ناچار همان مدل فیلم اول خواهد بود.

شما جز فیلم خودتان تدوینگر یکی از مهم‌ترین و بهترین فیلم‌های این چند سال و بلکه در کل تاریخ سینمای ایران بوده‌اید: پله آخر (علی مصفا). تدوینگران شخصیت‌های خاص و غریبی هستند؛ به معنای واقعی پشت صحنه‌اند و روند کارشان در فضایی جدا و آرام شکل می‌گیرد و موجودیت حرفه‌شان درآمیخته با نوعی تفرد و انزواست. درست عکس فیلم‌ساز است که ناگزیر از حضور در جمع و تعامل با آدم‌های مختلف است و تنش و استرس بسیار  بیش‌تری را تجربه می‌کند. خودتان با کدام یک از این دو وجه کاری راحت‌تر هستید و چه نسبتی با آن‌ها برقرار می‌کنید؟

خیلی این تحلیل‌تان جالب است. اما در مورد من هر دو وجه یکی است؛ یعنی سر صحنه هم تنشی در کار نیست. فشار و استرس به هر حال هست، اما چیزی که سر صحنه فیلم اولم به طور اتوماتیک اتفاق افتاد همدلی‌ای بود که بین همه جریان داشت و این خود به خود تنش‌ها را کم می‌کرد.
بنا بر این وقتی چنین پشت صحنه‌ای داشته باشید، فضایی فراهم می‌شود شبیه به کار در اتاق تدوین در همین دفترِ زیادی آرام «رود فیلم».

دست کم همین دو فیلمی‌که نام بردم نشان می‌دهند با گروه مشخصی کار می‌کنید. البته حتما هنوز برای قضاوت خیلی زود است. دست بر قضا مرور گذرای تاریخ سینما نشان می‌دهد آن‌ها که تیم و کست مشخصی دارند غالبا نتایج درخشان‌تری به بار آورده‌اند. این یک انتخاب آگاهانه است یا فعلا از سر اتفاق چنین بوده؟

درست می‌گویید؛ جمع شدن دوستانی که هم‌فکر و هم‌سلیقه باشند نتیجه‌اش قطعا بهتر از کار درمی‌آید. این انتخابی آگاهانه بوده حتما، اما خوشبختانه باعث نشده که اگر کاری از دست‌مان برمی‌آید که برای دوستی یا آشنایی بکنیم، چون بیرون از مثلا دفتر ماست انجامش ندهیم و بگوییم تو در «حلقه» ما نیستی! هر کدام از ما اگر بتوانیم کمکی بکنیم، حتما می‌کنیم اما خوب به هر حال معلوم است که چه فیلمی‌محصول گروه ماست و چه کاری برای دیگران انجام شده.

همین رویه مورد اشاره (کار با یک تیم کم‌وبیش ثابت) نسبت مشخصی هم با سینمای تألیفی و مفهوم مولف دارد. آیا برای یک کارگردان چنین شانی قائل هستید؟ می‌شود این سوال را به شکل مبتذلی هم طرح کرد: آیا فیلم می‌سازید تا حرف خاصی بزنید که گمان می‌کنید دیگران تا کنون نزده اند یا آن‌طور که در نظر شما هست نزده‌اند؟ یا فیلم می‌سازید چون کار دیگری بلد نیستید؟ یا فیلم‌سازی را بیزنسی جذاب می‌بینید که آن‌چه ارائه می‌دهید  بازار مناسبی دارد یا خواهد داشت؟

راستش تا حالا فکرش را نکرده بودم که به گفته شما «شأنی برای سینمای تألیفی» قائلم یا نه. در واقع فکر می‌کنم این تقسیم‌بندی‌ها را از قدیم منتقدان برای راحتی کار خودشان و ساده کردن تحلیل و نقدشان ساخته‌اند، درست مثل مقوله ژانر.

هر فیلمسازی که فکری در فیلم‌هایش باشد، می‌شود ردّی از فکرش را در فیلم‌هایش دنبال کرد، مثال‌هایش فراوان است: وودی آلن را در نظر بگیرید با آن همه فیلمی‌که ساخته و می‌شود دسته‌بندی‌شان کرد به انواع یا دوره‌های مختلف ولی باز در همه‌شان می‌شود چشم‌بسته وودی آلن را باز شناخت یا مثلا چاپلین را، برگمان و تارکوفسکی را.

متأسفانه سینما هنری است که می‌شود پیامی‌هم ازش استخراج کرد. می‌خواهند پیامی‌ازش بیرون بکشند خب بکشند، به فیلمساز مربوط نیست. این «متأسفانه» برای این است که خیلی‌ها را به جان هم انداخته و هنوز هم می‌اندازد، سوءتفاهم ایجاد کرده و فکر و نیرو و سال‌هایی را از مخاطبان و علاقه‌مندان سینما ربوده که مثلا تازه بعد از چندین سال در بحث‌های سینمایی مجبور باشند به هم و به خودشان یادآوری کنند که فرم و محتوا از هم جدا نیست. به نظرم چنین می‌آید که سوء تفاهم هم از یکی دانستن مضمون (Theme) با محتوا (بگیرید همان پیام) در ترجمه بر ما عارض شده به گونه‌ای که انگار ناچار بوده‌ایم مضمون را به شکل عبارت درآوریم تا در جوامعی مثل ما که توقعات زیاد و متنوعی از هنر دارند ـ از جمله «درس اخلاقی» ـ یکیش برآورده شود. این که مثلا مضمون اتللو را اگر بگیریم «سوءظن» پیامش لابد این می‌شود که «به کسی بدگمان نشوید که سوءظن زندگی‌های بسیاری را به ورطه نابودی می‌کشاند». وگرنه چرا کسی از مثلا هنرمندان رشته‌ای چون نقاشی یا موسیقی انتظار ندارد بگوید پیام نقاشی «بر کرانه سن» یا فلان «کنسرتو اوبوا» چیست؟ این «متأسفانه» برای این است که عمدتا راه یافتن کلام در ادبیات (همه شکل‌هایش) و سینما چنین توقع نابه‌جایی را به وجود می‌آورد.

نمی‌خواهم خیلی حرف‌های مهم و عمیق و مثلا فلسفی بزنم، بسیار ساده، تعریفم از سینما، ساختن زیبایی است. لطفا این یک جمله را تیتر نکنید بالاغیرتا. همینجوری هم تعداد برچسب‌هایمان کم نیست.

«چشم‌هایی که مال توست » و گفت‌وگو با بهاره رهنما

تکه‌پاره‌های دل‌تنگی

این یادداشت و گفت‌وگو پیش‌تر در روزنامه‌ی شهروند منتشر شده‌اند

چشم‌هایی که… مجموعه‌ای از چند مونولوگ‌ زنی ایرانی است که در آغاز وجهی روان‌پریشانه و اسکیزوفرنیک را به نمایش می‌‌گذارد. در همان دقایق آغازین نمایش با تأکید بر مراجعه‌ی  زن به یک روان‌پزشک و بر اساس شواهدی که از رفتار نامتعارف او داریم (که مهم‌ترین نمودش حرف زدن او با خودش است) به ازهم گسیختگی روانی زن پی می‌بریم اما چرایی‌اش را به‌درستی درنمی‌یابیم یا به اشتباه به یک اختلال درون‌زاد بدون دخالت عوامل بیرونی نسبت می‌دهیم. حتی تا جایی که قضیه‌ی  ترک شدن زن توسط همسرش بر ما آشکار نشده احتمال می‌دهیم چیزی مثل مرگ همسر علت اصلی اختلال فعلی زن باشد. حرف زدن زن با خودش تمهید اصلی متن برای توجیه مونولوگ‌گویی‌های طولانی اوست. به شکلی ذاتی مونولوگ‌‌گویی در زمانی بیش از یک ساعت آن‌ هم در یک چیدمان محدود تئاتری می‌تواند حسی از کسالت و خستگی را به تماشاگر منتقل کند اما ساختار و روند متن بهاره رهنما و شیوه‌ی  اجرای او به‌خوبی این مشکل بالقوه را پس زده است. در متنی که اندوه و تنهایی و روزمرگی و خستگی بیداد می‌کند، او با چینش آگاهانه‌ی شوخی‌ها و قرار دادن فضاهای تنفس و با تغییر در پوشش و حال‌وهوای هر اپیزود از نمایش، از ملال و یکنواختی اجرا جلوگیری کرده است. 

مانند بسیاری از متن‌هایی که جان‌مایه‌ی بطالت و تکرار دارند این نمایش هم در یک فرم دایره‌ای سیر می‌کند تا دور باطل یک زندگی غبارگرفته و رو به اضمحلال را ترسیم کند. نمایش با پخش ترانه‌ی هفته‌ی خاکستری با صدای جاودان و مؤثر فرهاد مهراد آغاز می‌شود و با همین ترانه به پایان می‌رسد. میان این رفت و برگشت، به شکلی نمادین هفته‌ای از زندگی زنی تنها و در آستانه‌ی ویرانی کامل را به تماشا می‌نشینیم. در هم‌خوانی همه‌جانبه‌ای با متن آن ترانه‌‌ی سترگ (شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی…) بطالت و پوچی زندگی یک زن نمونه‌وار مدرن امروزی ایران در غیاب حضور جسمانی و معنوی مرد مرور می‌شود. هرچند تمرکز اصلی قصه بر رهاشدگی زن و تنهایی و بی‌پناهی اوست اما از آن‌جا که پرش مداوم و تقطیع‌وار افکار از ویژگی‌های روان‌پریشی است در مونولوگ‌ها به نکته‌ها و مسائل پرشماری از وضعیت اجتماعی و فرهنگی اشاره می‌شود و گاه این اشاره‌ها چنان پررنگ است که قصه‌ی اصلی را موقتاً به سایه می‌برد.

متن چشم‌هایی… به‌شدت زنانه است اما به شکل معجزه‌آسایی از گزند یک‌جانبه‌نگری مرسوم نگره‌های فمینیستی رهایی جسته و به جای برساختن دوقطبی زن/ مرد و احیای معارضه‌ی بنیادین با جنس دیگر، صرفاً بیان‌گر دل‌تنگی‌ها و دل‌واپسی‌های زنی است که به دنبال روان‌ضربه‌ای عاطفی، شاخک‌های حسی‌اش حساسیتی زایدالوصف یافته‌اند و او هم بسیار جزئی‌نگرانه و دلخورانه کج و معوجی رفتارها و رخدادهای اجتماع را بازگو می‌کند. چشم‌هایی… برآمده از دریچه‌ی نگاهی زنانه است اما فمینیستی نیست. چون به انکار مرد برنمی‌خیزد و اتفاقاً سوک‌نامه‌ای در فقدان مردانگی و وفاداری است و داعیه‌های برابری‌طلبانه را هم دست‌کم در سطح بیان نمی‌کند. و مهم‌تر از این، لحن انتقادی‌اش را فارغ از جنسیت متوجه همه‌ی آدم‌های پادرهوای امروز می‌کند.

شاید مهم‌ترین ویژگی چشم‌ها… برای یک تماشاگر ایرانی، قرابت‌ و شباهت‌ چشم‌گیر و گاه تکان‌دهنده‌ی  متن با حال و احوال خود اوست. در محدوده‌ی متن، با حدیث نفسی از ذهنی پریشان روبه‌روییم و در فرامتن هم نویسنده‌ی این مونولوگ‌ها (رهنما) داستان‌نویسی است که خود بازیگری توانا در حیطه‌ی تئاتر است. بی‌تردید این‌که بازیگر اجرایی چنین دشوار و پرحرف و نسبتاً طولانی، نویسنده‌ی  متن هم باشد تأثیر مثبتی بر متن و اجرا خواهد داشت. نویسنده متن را با بهره‌گیری از پرونده‌های ذهنی خودش (از دیده‌ها تا شنیده‌ها) می‌نویسد و ویژگی‌ها و توانایی‌های خاص خودش در مقام بازیگر را چنان در اختیار می‌گیرد که یک نویسنده‌ی دیگر هرگز نمی‌تواند این‌چنین به آن‌ها نزدیک شود.

در تئاتر امروز میان‌کنش (interaction) با تماشاگر جایگاه و اهمیت قابل‌توجهی دارد و در اجرایی که من دیدم این میان‌کنش به شکلی مؤثر و به‌شدت کاربردی صورت گرفت. جایی که زن از مادر درگذشته‌اش سخن می‌گوید و می‌خواهد برایش شمع روشن کند ناگهان سالن نمایش روشن می‌شود و با این تمهید، گویی دیوار حایل میان خانه‌ی زن و فضای بیرون برداشته می‌شود. زن متوجه حضور تماشاگران می‌شود و آن‌ها را به مثابه آدم‌های گذری کوچه می‌بیند. او از آن‌ها آتشی برای روشن کردن شمعش طلب می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد برای آمرزش درگذشتگان دعا کنند. این کنش را نمی‌توان فاصله‌گذاری به معنای شکستن سد احساسی تماشاگر دانست بلکه برعکس، هر فاصله‌ای را از میان برمی‌دارد و تمام فضای سالن نمایش را به صحنه نمایش تبدیل می‌کند و این‌چنین اندوه متن را در جان تماشاگر می‌نشاند.

*

در چند سال اخیر بازیگران زیادی از سینما به تئاتر ناخنک زده و خیلی‌هاشان دستاورد مهمی‌نداشته‌اند اما برخی مثل شما جنبه‌های تازه‌ای از توانایی‌شان را اثبات کرده‌اند. به نظر شما دلیل این رویکرد سینمایی‌ها به تئاتر چیست؟

به نظرم تئاتر همیشه در همه‌جای دنیا محل کسب اعتبار و تجربه‌های متفاوت برای بازیگران سینما بوده اما باز هم در همه‌جای دنیا تعداد بازیگران سینما که در تئاتر ماندگار شده‌اند، خیلی زیاد نیست. آن تمامیت‌خواهی که تئاتر از بازیگر می‌خواهد و حس کار گروهی اغلب بعد از یکی‌دو کار حوصله بازیگر سینما را سر می‌برد، خب بحث مالی هم که اصلاً قابل‌قیاس نیست.

 آیا تئاتر را مقوله‌ای روشنفکرانه‌تر از سینما می‌‌دانید؟ و این صرفاً به دلیل تعداد بسیار کم‌تر مخاطب است یا دلایل مهم‌تری هم دارد؟

 من مثل خیلی‌ها با خود لغت روشنفکری مشکل دارم ولی خب به مفهوم هنر متفاوت‌تر نه. هم سینما و هم تئاتر در ژانرهای متفاوت خود می‌توانند کار عامه‌پسند یا خاص ارائه دهند، به نظر من نمی‌شود حکم کلی  در این مورد صادر کرد.

 چند نمایشی که از شما دیده‌ام هر بار بهاره رهنمای نامتنظری را پیش رویم گذاشته. فکر می‌کنید چرا سینما به شما امکان بروز همه‌ی توانایی‌تان را نداده؟ چه اتفاقی در این عرصه می‌افتد که در آن دیگری نمی‌افتد.

ممنونم. برای خودم هم همین‌طور است. تئاتر وجه‌های دیگری از من را برای خودم رو می‌کند که گاه انتظارش را ندارم. این بیش‌تر به اعجاز صحنه و البته متن‌های نابی که در تئاتر پیدا می‌شود و بی‌شک در سینمای بیمار این سال‌های ما پیدا نمی‌شود هم بستگی دارد. دیگر این‌که روند حضور من در سینما بیش‌تر در جاده‌ی بازیگر تجاری شدن افتاد. این قسمت‌های سینما خیلی‌اش به شانس و اتفاق بستگی دارد ولی خب در تئاتر تحصیلم را ادامه دادم و اصولاً در یک کلام فهمیدم بیش‌تر آدم تئاتر هستم تا سینما و تلویزیون.

 در پاسخ به پرسش تفاوت بازی در سینما و تئاتر همیشه به جمله‌هایی یکسان و کلیشه‌ای برمی‌خوریم و کم‌تر با تحلیل تکنیکی روبه‌رو می‌شویم. برداشت تکنیکی خود شما از این تفاوت چیست.

 به  نظرم داستان اصلی امتداد حس است، تفاوت اصلی هم همین است و آن جادویی هم که حال عوامل رو و پشت صحنه‌ی نمایش را خوب می‌کند همین است. به قول اکتاویو پاز تئاتر جادوی بی‌زمانی دارد، از زمان و مکان برای زمان خودش جدایت می‌کند. و این روند به نظرم البته در تئاتر وفادار به داستان، بیش‌تر حس و حضور تمام می‌خواهد تا استفاده از تکنیک خاص برای دیده شدن در پلان‌های مقطع که گاه فاصله‌ی بین‌شان هفته‌ها طول می‌کشد. البته بحث بیان و بدن و کاریزمای حضور در صحنه و البته داشتن تکنیک‌های خلص برای تئاترهای بی‌داستان یا ژانرهای متفاوت نمایش هم مطرح است.

 تئاتر جدا از جنبه‌های تکنیکی چه تأثیر عاطفی و روانی بر بازیگر دارد؟ شب‌های متوالی با نقشی درگیر شدن آن هم در اجرای سنگین و تک‌نفره‌ای مثل همین نمایش اخیر شما، چه پروسه‌ای را شامل می‌شود، چه‌قدر انرژی می‌گیرد و چه اثری بر جنبه‌های فردی و جمعی زندگی بازیگر دارد؟

 همان جادوی بی‌زمانی. البته روش بازیگری که من بیش‌تر بلدم یا دوست دارم دنبالش کنم، باور آدم را بدجوری بین خیال نقش و واقعیت زندگی در نوسان نگه می‌دارد؛ مثل استفاده از روان‌گردان‌های سنگین است. البته که کار سختی است؛ انگار هر شب با روحت کشتی می‌گیری و کلنجار می‌روی. بعد سال‌ها و پس از چندین ماه حال بد روحی بعد از اجرای اول نمایش خدای کشتار در سال ۸۷ فهمیدم که باید بلافاصله بعد اجرا با روش‌هایی که خودم می‌دانم مودم را تغیر می‌دهد از فضای نمایش خارج شوم. بعد چشم‌ها… هر شب دوست دارم آدم‌های زیادی ببینم، جایی بروم و قطعاً می‌دانم بهتر است تا یکی‌دو ساعت اصلاً تنها نباشم. این‌جور بازی کردن شبیه بندبازی است هم خیلی لذت و هیجان دارد و هم خیلی خطر.

 متن و حال‌وهوای نمایش چشم‌هایی که… دست‌کم برای مخاطب ایرانی بسیار آشناست و این آشنایی از فرط نزدیکی به تجربه‌های مخاطب، گاه گزنده و آزاردهنده است چون مانند آینه‌ای در برابر اندیشه و رفتار حاکم بر طبقه‌ای از جامعه قرار می‌گیرد و بدریختی این اندیشه و رفتار را به رخ مخاطب می‌کشد. نویسنده‌ی این متن ملموس و پر از جزئیات خود شما هستید. از شکل‌گیری و اجرای این متن بگویید. از فکری که پشتش بوده تا بازخوردی که گرفته‌اید.

 سال‌هاست کنار بازی، داستان می‌نویسم. کتاب سومم نزدیک به دو سال است که در ارشاد خاک می‌خورد. جدیداً هم اعلام کردند توقیف! چیز خاصی هم نداشت. هفت داستان زنانه و عاشقانه است که به هیچ وجه با شعار گرمای مرسوم فمینیست‌ها شباهتی ندارد. این نمایش یکی از داستان‌های آن کتاب است. اسم کناب بود این تابستان فراموشت کردم که قبلاً از روی دوسه داستان دیگرش هم نمایشی با همین نام کتاب کارگردانی کردم. همه‌ی کتاب درباره‌‌ی ترک شدن است؛ ترک شدن از عشق، از جامعه، از شهر و شاید چون همه‌ی ما از زن و مرد روزی این حال را تجربه کرده‌ایم آن‌قدر ما نامه و واکنش و حرف و شعر از آدم‌ها می‌گیریم که ای وای! این‌که زندگی ما بود که تو نوشتی!

 چه شد که کارگردانی را به فرد دیگری (نسیم ادبی) سپردید؟ فارغ از جنبه‌های تعارف‌وار، درباره‌ی نقش ایشان در کلیت کار بگویید؟

 من توان بازی و کارگردانی هم‌زمان را مطلقاً ندارم و دلیلش هم شیوه‌ی بازی‌ام است که شرحش را دادم. در ضمن من و خانم ادبی در یک گروه نمایشی هستیم به نام «این تابستان» و بی‌تعارف نسیم ادبی بازیگر عجیب و متفاوتی است. دوست داشتم از تجربه‌ی بازی ایشان در کارگردانی متنم و خودم استفاده کنم. او بسیار مسئول و نازنین است و من از این همکاری لذت بردم.

 شما از پرکارترین تئاتری‌های این سال‌ها هستید و به نوعی می‌شود گفت تئاتر منزل و مأوای اصلی‌تان شده. نگران نیستید که در سینما کم‌‌کار شوید؟ از چشم‌اندازتان و برنامه‌‌های بعدی‌تان در این عرصه بگویید.

 نه، دو سال مانده تا چهل سالگی. سینما و تلویزیون را نم‌نمک دارم و حضورم را حفظ می‌کنم اما سینما دیگر چیز مهیجی برایم ندارد. بخش اصلی برنامه‌ی ادامه کارم را در نویسندگی و تدریس و تئاتر گذاشته‌ام. این‌جوری آرام‌ترم و بی‌شک آدم به‌درد‌بخور‌تری برای خودم و عزیزانم…

گفت‌وگو با محسن تنابنده

 

این گفت‌وگو پیش‌تر در مجله‌ی فیلم منتشر شده است

مثل یک بازیگوشی کودکانه

محسن تنابنده نزدیک به یک دهه است که کارش را به عنوان بازیگر و فیلم‌نامه‌نویس آغاز کرده و مسیر پیشرفت را آرام‌آرام با تکیه بر هوش و استعداد خود و نیز با پشتکار و مرارت بسیار پیموده و در این راه دشوار به ابتذال و حضور در آثار بی‌مایه و سطحی تن نداده است. پس از موفقیت‌های یکی‌دو سال اخیرش در زمینه‌ی فیلم‌نامه‌نویسی و بازیگری در سینما، نوروز امسال با نوشتن سریال پایتخت، بازی‌گردانی و بازی در نقش نقی موفقیتی چشم‌گیر به دست آورد و البته جایگاه خودش را نزد مخاطبان انبوه تلویزیون تثبیت کرد. این‌ گفت‌وگو به بهانه‌ی محبوبیت این سریال انجام شده و ضمناً بهانه‌ای است برای آشنایی بیش‌تر با نگاه و شیوه‌ی کار او.

 

در راه آمدن به این‌جا برای انجام گفت‌گو برای این‌که سر صحبت را با راننده آژانس باز کرده باشم  و حرفی هم زده باشیم پرسیدم که آیا سریال‌های نوروزی تلویزیون را تماشا کرده، و او مثل خیلی‌های دیگر گفت جسته‌گریخته. پرسیدم کدام سریال را بیش‌تر از بقیه دوست داشتی که باز هم مثل نظر غالب دیگران گفت «اسمش یادم نمیاد ولی اونی که نقی توش بود.» در نظرسنجی تلویزیون هم سریال پایتخت به عنوان محبوب‌ترین سریال نورورزی شناخته شد. چنین محبوبیتی را پیش‌بینی می‌کردید؟

راستش ما اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کردیم. هدف‌مان این بود که یک قصه‌ی شریف و آبرومند و یک روایت جذاب پیدا کنیم. طبیعی است که هنگام نوشتن و اجرا سعی می‌کنی کارت هرچه بهتر و جذاب‌تر باشد و ایده‌های تازه‌ای ارائه کنی که مخاطب داشته باشد.

 

با توجه به استراتژی‌های کلان کشور که تمرکززدایی از پایتخت را در دستور کار قرار داده‌اند آیا ایده‌ی  این سریال بر اساس یک سفارش شکل گرفت؟

نه اصلاً ربطی به سفارش نداشت. من اصولاً تا به حال کار سفارشی نکرده‌ام و فکر می‌کنم اگر روزی قرار باشد سفارشی کار کنم افتضاح خواهد شد. این ایده از تورج اصلانی بود و قرار بود یک کار سینمایی بر اساسش شکل بگیرد؛ خانواده‌ای که پشت کامیون آواره می‌شدند. یک سال قبل من طرح این فیلم‌نامه را نوشتم و به دلیل مشغله‌ی تورج و من، کنار گذاشتیمش. تا این‌که تصمیم گرفتم آن را برای سریال بنویسم. ابتدا ماجرا از شهرستان شروع نمی‌شد و طبعاً بحث مهاجرت در آن حضور و اهمیتی نداشت. قصه در تهران و در مورد خانواده‌ای بود که کنار ریل راه‌آهن زندگی می‌کردند. اما به نظرم حق مطلب ادا نمی‌شد، چون قصه الزام داشت که این آدم‌ها مدتی پشت کامیون  زندگی کنند و اگر این‌ها اهل تهران می‌بودند احتمالاً سوراخ‌سنبه‌ای داشتند که برای مدتی کوتاه هم که شده در آن سر کنند. به همین دلیل ترجیح دادم این‌ها از شهرستان بیایند و برای من مهم‌ترین دستمایه، کانون خانواده بود و می‌خواستم ظرف تحمل این آدم‌ها را در شرایط سخت زندگی نشان دهم. مهاجرت در مراحل بعدی اهمیت قرار داشت.

 

از جذابیت لوکیشن کامیون گفتید که نقطه‌ی اولیه شکل‌گیری این طرح بود. گویا به نوشتن قصه‌هایی که در یک لوکیشن محدود و غیرمتعارف بگذرند و اجرای‌شان دشوار باشد علاقه دارید. مثلاً استشهادی برای خدا در یک منطقه برف‌گیر دورافتاده و شرایط بسیار بد اقلیمی‌روایت می‌شد.

بله. خیلی طبیعی است که رخدادگاهی مثل پشت کامیون در نفسش موقعیت خیلی نو، ناب و دراماتیکی است و می‌شود جلوه‌ای تازه از موقعیت و اجرا در تلویزیون یا حتی سینما ارائه کرد. مهم‌ترین جذابیت قصه برای من همین نکته بود.

 

سه نقش در پایتخت داشتید؛ نویسنده، بازیگردان و بازیگر. برای کارگردانی وسوسه نشدید؟ اصلاً وسوسه کارگردانی دارید؟

قطعاً. ولی مثل خیلی از بزرگان اعتقاد دارم که یک فیلم‌نامه‌ی خوب بخش عظیمی‌از کار را پیش می‌برد. الان شرایط کارگردانی را دارم و پیشنهادهایی هم داشته‌ام ولی ترجیح می‌دهم حرفی برای زدن داشته باشم و قصه‌ی مورد نظرم را پیدا کنم. در مورد پایتخت هم من به سیروس مقدم خیلی علاقه‌مندم و این سومین همکاری‌مان بود. مقدم پس از شنیدن ایده‌ خیلی به وجد آمد و مطمئن بودم که این قصه با او در خواهد آمد و به نظرم متفاوت‌ترین کار او تا امروز است. آدم بسیار دقیقی است و دکوپاژ کارهایش بسیار دقیق است، اما در این کار او هم مثل ما دنبال یک تجربه‌ی جدید بود و تقریباً هیچ دکوپاژی وجود نداشت و کار بر اساس تمرین‌ها شکل می‌گرفت.

 

نگارش فیلم‌نامه از کی شروع شد و چه‌قدر طول کشید؟ نقش خشایار الوند در این کار چه‌ بود؟

چهارماه قبل از نوروز نوشتن آغاز شد و ما حدود شش تا قصه داشتیم که کار را شروع کردیم و جالب است که با قصه‌ی پنجم یا ششم کار کلید خورد. چون من هم‌زمان بازی و بازیگردانی هم می‌کردم، الوند به گروه اضافه شد. من از مدت‌ها قبل با خشایار دوست بودم ولی بین نگاه‌ و سلیقه‌ و شیوه‌ی ‌کارمان تفاوت‌هایی وجود داشت. به‌مرور خشایار خودش را با شرایط ما وفق داد و تا قسمت ده که حضور داشت با هم خوب کنار آمدیم. از قسمت ده سفری برایش پیش آمد که ادامه‌ی همکاری میسر نشد و بقیه کار را خودم به تنهایی انجام دادم.

 

البته نفر سومی‌هم در تیم نگارش‌تان بود.

نفر سوم ما آقای قاسمی‌تازه‌کار است و پیش از این تجربه‌ی حرفه‌ای در این سطح نداشته. از او خواستم که به تیم‌مان اضافه شود و هرازگاهی کمک‌هایی به ما می‌کرد.

 

دقیقاً چه کار می‌کرد؟ ایده می‌داد؟ دیالوگ می‌نوشت؟

عمدتاً کنار من بود. من فیلم‌نامه‌هایم را این‌جوری پیش می‌برم که حتماً باید کسی کنارم باشد که پیش از شروع کار حسابی و مفصل درباره‌ی ایده حرف بزنیم و آن را حسابی بپزیم و سروشکلی مطلوب به آن بدهیم.

 

تصویربرداری از کی شروع شد و تا کی ادامه داشت.

از دو ماه قبل از عید شروع شد و تا ساعت پنج صبح روز سیزده نوروز که آخرین قسمت سریال پخش شد ادامه داشت.

 

تعمدی وجود داشت که اجرای کار تا خود نوروز کشیده شود؟ مثلاً می‌خواستید از حال‌وهوای این روزها استفاده کنید؟

نه. خیلی تلاش کردیم که کار را زودتر برسانیم و چون مناسبتی بود، زمان محدودی داشتیم. تعداد لوکیشن‌ها خیلی زیاد بود. از شمال شروع می‌شد. کار شلوغی بود و لوکیشن‌های خارجی‌اش خیلی متنوع بود. به همین دلیل مجبور بودیم با آفیش‌های خیلی بلند شانزده‌هفده ساعته کار کنیم و کار نفس‌گیری بود. از طرفی، ده‌دوازده جلسه از حضورم در سریال کمال تبریزی هم با کار آقای مقدم تداخل کرد. خوش‌بختانه تهیه‌کننده‌های این دو سریال جوری برنامه‌ریزی کردند که توانستم به هر دو کار برسم.

 

و اما برسیم به بخش کنجکاوی‌برانگیزتر ماجرا برای خیلی از خوانندگان ما: علت انتخاب قومیت مازندرانی چه بود؟

می‌دانید که کار کردن روی لهجه خیلی حساسیت‌برانگیز شده و به نظرم این حساسیت کاملاً هم بی‌دلیل است. ما داریم در این کشور زندگی می‌کنیم و فیلم و سریال می‌سازیم و این کشور پر از قومیت‌هاست و خیلی طبیعی است که وقتی در قصه چند نفر از شهرستان به تهران می‌آیند فرهنگ و لهجه‌ی خاص خودشان را دارند. در طرح اولیه قصه از نقده شروع می‌شد. اما به دلیل کمبود وقت برای تحقیق و تفحص، ناچار شدم زوم کنم روی جایی که با فرهنگش بیش‌تر آشنا هستم کار کنم. من خاله‌ای داشتم که در بندر گز زندگی می‌کرد. تا قبل از درگذشت خاله‌ام به آن‌جا زیاد رفت‌وآمد می‌کردم و شناخت خیلی اساسی نسبت به مردم و فرهنگ آن منطقه داشتم. آدم‌های قصه‌ی من هم نمونه‌ی عینی داشتند و من از آدم‌هایی که دیده بودم ایده و الهام گرفتم و این شخصیت‌ها را ساختم.

 

خیلی‌ها فکر می‌کردند با این همه ظرافتی که در ایفای نقش یک مازندرانی دارید شاید خودتان هم اهل همان خطه باشید.

من بچه‌ی تهرانم. زعفرانیه.

 

از اول نقش نقی را برای خودتان نوشته بودید؟

راستش نه. تا دوسه قسمت اول اصلاً قرار نبود من بازی کنم. چون احساسم این بود که به دلیل مشغله‌ی نوشتن، فرصتی برای بازی نخواهم داشت ولی اصرار آقای مقدم و خانم غفوری (تهیه‌کننده) این بود که من این نقش را بازی کنم. ضمن این‌که شخصیت نقی برای خود من هم خیلی جذاب بود و از طرفی کارگردان توانایی مثل مقدم پشت کار بود و این شد که با کله قبول کردم.

 

اول چه کسی را برای این نقش در نظر داشتند؟

به کسی فکر نکرده بودند. راستش آقای مقدم همان موقعی که هم می‌گفتم نمی‌توانم بازی کنم قلباً مطمئن بود که این کار با من بسته خواهد شد ولی سعی می‌کرد بابت این موضوع به من استرس وارد نکند تا بتوانم نوشتن را جلو ببرم ولی یک نموره کلک زد. از قبل تصمیمش را گرفته بود!

 

در انتخاب بقیه‌ی بازیگران چه نقشی داشتید؟

انتخاب بازیگر زیر نظر من، آقای مقدم و خانم غفوری بود. اولش برای همه خیلی حساسیت‌برانگیز شده بود که چنین ترکیبی از بازیگران ریسک خیلی بالایی دارد و همه‌ی شبکه‌های تلویزیونی تلاش می‌کنند در رقابت نوروزی بازیگران به‌اصطلاح «چهره» بیاورند ولی با کنار گذاشتن این تردیدها همه پای همین ترکیب ایستادیم و دیدیم که نتیجه‌ی کار چه شد.

 

پرسش خیلی‌ها این است که چرا همسر نقی و بچه‌هایش لهجه‌ی  شمالی ندارند؟

خیلی طبیعی است. ما خیلی به بافت کار فکر کردیم. لزومی‌ندارد همه‌ی آدم‌ها مازندرانی باشند. در قصه متوجه می‌شویم که هما و خانواده‌ی پدری‌اش بنا به ضرورت شغلی پدر که ارتشی بوده یک زمانی را در شمال زندگی کرده‌اند. برای این‌که کار متنوع باشد لزومی‌ندارد همسر نقی و گلرخ مازنی باشند. ضمن این‌که این یک واقعیت است که خانم‌های شهرستانی سعی می‌کنند هنگام صحبت کردن لهجه نداشته باشند.

 

اتفاقاً فیزیک و چهره‌ی خانم رامین‌فر جان می‌داد برای این‌که با لهجه‌ی شمالی صحبت کند.

بله بر اساس آن‌چه که در واقعیت می‌بینیم خانم‌های شمالی زن‌های استخوان‌دار و درشتی هستند و به همین دلیل از بازیگری استفاده کردیم که فیزیکش مناسب این نقش باشد. خانم رامین‌فر در فراگیری لهجه بسیار توانا است و نمونه‌ی کارش را در یه حبه قند میرکریمی‌دیده‌اید که چه‌قدر خوب لهجه‌ی دشوار یزدی را توانسته دربیاورد. جدا از همه‌ی این‌ها باید به این نکته اشاره کنم که احترام  به فرهنگ و لهجه برای ما این قدر مهم بود که در زمانی محدود که قدرت فراگیری لهجه زیاد وجود ندارد خودمان را درگیر این چالش نکنیم.

 

ولی چرا نوع لهجه و شیوه‌ی اجرای احمد مهران‌فر با همه‌ی بامزه‌ بودنش شباهتی به نوع لهجه‌ای که شما اجرا می‌کنید ندارد. به نظرم او نتوانسته خیلی از جاها به شکل درست ادای لهجه‌ی آن منطقه برسد.

تصور من این نیست. احمد، بخشی از خدمت سربازی‌اش را در مازندران گذرانده و به‌جرأت می‌توانم بگویم استاد لهجه است. ما تلفن‌های خیلی زیادی داشتیم از شهرستان که شرط‌بندی کرده بودند بازیگران نقش‌های نقی و ارسطو بی‌بروبرگرد بچه‌ی شمال هستند. درباره‌ی نقش ارسطو هم بازخورد بسیار خوبی وجود داشت و مخصوصاً تکیه کلام‌های او خیلی زیاد مورد توجه قرار گرفت که البته موارد زیادی از این‌‌ها به شکل بداهه و در حین کار شکل گرفت.

 

این‌ها اهل علی‌آباد کتول هستند و تا جایی که من می‌دانم و دوستانی هم از خطه‌ی  گلستان و علی‌آباد دارم لهجه‌ی آن‌ها با وجود برخی شباهت‌ها متفاوت از لهجه‌ی مردم مازندران و تلفیقی از لهجه‌ی خراسان شمالی و مازندران است. نمی‌خواهم مته به خشخاش بگذارم ولی علی‌آبادی‌ها این طوری صحبت نمی‌کنند.

نه، این‌ها اهل علی‌آباد کتول نیستند. ما فقط به نام علی‌آباد اشاره می‌کنیم.

 

پس در واقع یک شهر خیالی در نظرتان بوده.

بله. یک نام تمثیلی است از یک شهر شمالی. ولی لهجه‌ای که من از آن استفاده کردم برداشت خیلی دقیقی است از لهجه‌ی مردم آن منطقه. از ساری که به سمت گرگان می‌روی و نکا و بهشهر و بندرگز و کردکوی و گلوگاه با همین لهجه حرف می‌‍‌‌زنند.

 

در طول کار هم مشاور مازندرانی داشتید که روی جزییات لهجه  نظارت داشته باشد؟

راستش نداشتم ولی بعضی چیزها را تلفنی تماس می‌گرفتم و  از برخی دوستانم سؤال می‌کردم. اما مهم‌تر از همه‌ی این‌ها عمری است که در این منطقه و شهر بندرگز استان گلستان زندگی کردم و آن قدر تسلط داشتم که بی‌گدار به آب نزنم.

 

در صحبت‌های‌تان به بداهه اشاره کردید. این بداهه چه سهمی‌از اجرا داشت و چه‌قدر از متن در هنگام اجرا بر اساس این بداهه‌ها تغییر می‌کرد؟

فیلم‌نامه خیلی تحت تأثیر اتفاق‌هایی بود که به شکل زنده برای گروه اتفاق می‌افتاد. طبیعتاً ما تا به حال تجربه‌ی چنین سفری را با کامیون نداشتیم و معضلات زندگی در کامیون را نمی‌دانستیم. مثلاً اتفاقی در قصه وجود دارد که ترمزدستی کامیون در می‌رود و ماشین تصادف می‌کند. این دقیقاً سر صحنه رخ داد و بیش از سه‌چهار بار دردسرساز شد. یک بار ترمزدستی در رفت و کامیون در سرپایینی رها شد و نزدیک بود چند تا از عوامل را زیر بگیرد. من این اتفاق را عیناً در قصه آوردم. یک روز هم ترمزدستی در رفت و چند اتومبیل را نابود کرد و که باز هم آن را به قصه اضافه کردم. یک بار در حین دورخوانی دور کرسی نشسته‌ بودیم که ناگهان کرسی آتش گرفت و من همین ماجرا را وارد قصه کردم. مثال‌های شبیه این کم نیست.

 

خود بازیگرها هم پیشنهادهایی می‌دادند؟

کار ما برخلاف خیلی از کارهای مشابه، خیلی شسته‌رفته نبود و با وجود خستگی مفرطی که داشتیم همه کنار هم بودیم و کمک می‌کردیم.

 

فضای پشت صحنه چه حس وحالی داشت؟ این سرزندگی و شادابی موجود در سریال چه‌قدر از فضای پشت صحنه ریشه گرفته؟

ما واقعاً سکانس‌هایی داشتیم که برخی از نماها به بیش از سی‌چهل برداشت رسید؛ فقط به این دلیل که از خنده روده‌بر شده ‌بودیم! با وجود همه‌ی  سختی‌ها فضای کار بسیار مفرح بود که این مدیون مدیریت سیروس مقدم است. او با انعطاف‌‌پذیری فوق‌العاده‌ای همراه کار بود و مثل یک کارگردان جوان و جسور تجربه‌گرا دنبال تجربه‌های تازه بود. گاهی پیش می‌آمد که من به دلیل سختی کار از خیر یک نکته بگذرم اما او پافشاری می‌کرد و وا نمی‌داد.

 

طرح قصه‌تان چندان بدیع و تازه نیست و پیرنگ داستان نکته‌ی نبوغ‌آمیز و خاصی ندارد. اما ویژگی کار شما بیش‌تر در ارائه‌ی جزییات ظریف و دل‌نشین یک زندگی است؛ یک فضای خانوادگی و ارتباط میان این آدم‌ها که ملموس و زنده است. چه‌طور موفق شدید این فضا را از کار دربیاورید.

شیوه‌ی و شکل تازه‌ی ارائه‌ی این قصه برای‌مان مهم بود. طبیعتاً قصه‌هایی که امروز در فیلم‌ها چه خارجی و چه ایرانی می‌بینیم بارها و بارها به شکل‌های گوناگون گفته شده‌اند. فقط زاویه‌ی دید و نوع نگاه و شکل اجرای جذاب‌تر و جزیی‌نگرتر بود که برای ما اهمیت داشت.

 

نظرتان درباره‌ی سریال‌های طنز تلویزیون در سال‌های اخیر چیست؟ مخصوصاً برخی طنزهای مناسبتی مثل کارهای رضا عطاران که فضاهای ثابت و مشخص و تیپ‌های تکرارشونده‌ای مثل پیرمرد و پیرزن‌های بذله‌گو دارند. امسال هم از این سریال‌ها داشتیم. به نظرم این شکل از کار کم‌کم برای بیننده تکراری و خسته‌کننده شده و دیگر جذابیتی ندارد. فکر می‌‌کنید چرا پایتخت توانست مخاطبان این سریال‌ها را به سمت خودش جذب کند؟

سال‌هاست که مدام از مخاطب ایراد می‌گیریم که سطح سلیقه‌‌اش پایین است و کارهای نازل را دوست دارد. من خودم به کارهایی دعوت شدم که از نظر سروشکل و جایگاه هنری فیلم‌های پست و بی‌ارزشی بودند و وقتی با کارگردان بحث می‌کردم می‌گفت تماشاگر این را می‌خواهد. مهم‌ترین چیز این است که خود ما ذائقه‌ی تماشاگر را خراب کرده‌ایم و باید انتقادمان را متوجه اهالی سینما و تلویزیون کنیم که دارند این روند را بیش از پیش جلو می‌برند و واقعاً به فرهنگ جامعه ضربه زده‌اند و حالا که  سلیقه‌ی مخاطب را مخدوش کرده‌اند دنبال برنامه‌های تحلیلی هستند که چه‌طور می‌شود ذائقه‌ی مخاطب را عوض کرد. واقعاً مخاطب سریال پایتخت همان مخاطبی است که برای فیلم‌های خوب صف می‌بندند. کسانی مثل رضا عطاران زمانی سروشکل نویی برای کارهای تلویزیونی به وجود آوردند که خیلی جذاب بود ولی دیگر این فرمول جواب نمی‌دهد و اگر هم قرار باشد کارهایی از این دست انجام شود خود عطاران به بهترین شکل می‌تواند آن را انجام دهد و نیازی نیست دیگران از او تقلید کنند. ما همه‌ی این فضاهای تکراری را در نظر داشتیم و می‌خواستیم واقعاً کارمان متفاوت باشد. به ترکیب بازیگران ما نگاه کنید. خیلی‌ها می‌گفتند این بازیگران برای یک مجموعه‌ی نوروزی قابل قیاس با شبکه‌های دیگر نیستند. سعی کردیم شریف باشیم و به نظرم در این کار موفق بودیم.

 

یکی از شخصیت‌های به‌یادماندنی و فوق‌العاده‌ی سریال، باباپنجعلی با بازی استادانه‌ی علیرضا خمسه است که بیش‌تر در سکوت می‌گذرد. از تجربه‌ی همکاری‌ با آقای خمسه برای‌مان بگویید.

واقعاً نمی‌دانم درباره‌ی آقای خمسه چه بگویم. انسان بسیار شریف و صبوری است. درسی که خیلی از بازیگران ما که مطرح شده‌اند باید بیاموزند، همین متانت و صبوری است. آقای خمسه پیش از هر چیز، خوب گوش می‌دهد و می‌بیند و بی‌گدار به آب نمی‌زند. من بیش‌تر به اسم، بازیگردان این کار بودم. چون بچه‌ها همه آن‌قدر خوب بودند که نیازی به بازیگردان نبود. ولی آدم بزرگی مثل علیرضا خمسه به‌درستی متوجه بود که این کار حاصل اندیشه‌ی این آدم‌هاست و بسیار محترمانه برخورد می‌کرد و تلاش می‌کرد خودش را با کلیت کار وفق دهد.

 

و جالب است که پایان‌بندی سریال  که به طور بالقوه می‌توانست شعاری و کلیشه‌ای و ریاکارانه تلقی شود به دلیل حضور باورپذیر خمسه در کلیت کار و باوراندن مشهد  به عنوان دلخوشی و مأمن آدمی‌مثل بابا پنجعلی بسیار تأثیرگذار و دل‌نشین شده است.

خیلی از کسانی که این سریال را دیدند چنین حسی را که گفتید تجربه و بیان کرده‌اند. من خودم با این اعتقادات زندگی می‌کنم و برایم بسیار محترم هستند. با این حال برخی‌ها از منظر خودشان به این ماجرا نگاه می‌کنند و به این پایان‌بندی ایراد می‌گیرند. اما همان طور که گفتید باید دقت کنیم که او چه‌طور همه‌ی آدم‌ها را به سوی این منزلگاه پایانی می‌کشاند. در تمام کار ورد زبانش است که «بوریم مشهد». و می‌خواستم نشان دهم چه‌طور این اتفاق بالاخره می‌افتد و راهی مشهد می‌شود. شاید برخی ایراد بگیرند که ایده‌ی رفتن به مشهد در خیلی از کارها تکرار شده ولی دست‌کم در کار ما این مسأله الزام داستان بود و به همه‌ی ما حسابی چسبید.

 

از اول همین پایان را در نظر داشتید؟

راستش از قصه‌ی ششم به بعد دیگر حساب کاراکترها به‌خوبی دستم آمده بود و می‌دانستم چه چیزی می‌خواهم. سیروس مقدم هم همین‌طور. به همین دلیل بر اساس کاراکترها و موقعیت‌ها قصه‌ها را کم‌کم جلو می‌بردیم و کلیت کار بر اساس همین بداهه و تبادل فکر شکل می‌گرفت.

 

پژمان بازغی بازیگر بااستعدادی است. بعضی‌ها عقیده دارند او تواناتر از این است که در نقش فرعی یک پلیس کلیشه شود و حضورش در سریال مرد دوهزارچهره را این بار به شکلی مشابه در پایتخت تکرار کند. انتخاب او از سر ناچاری بود یا تکرار شمایل پلیسی‌اش برای‌تان کاربرد خاصی داشت؟

انتخاب پژمان بازغی پیشنهاد من بود که بقیه هم استقبال کردند. باید توجه کنید که پلیس قصه‌ی ما پلیس متفاوتی است و لطافت و ظرافت خاصی در شخصیت‌پردازی‌اش ضرورت دارد. این پلیس در موقعیتی کاملاً تازه با عده‌ای قرار گرفته که حتی از او می‌پرسند آیا شعله‌ی زیر غذا را او زیاد کرده؟ موقعیت جذابی بود و پژمان هم در کارش موفق بود. نقش‌آفرینی‌اش با همه‌ی کارهای قبلی‌‌اش فرق دارد.

 

و دستیارش آقای خودنگاه… انتخاب این اسم هم از شیطنت‌های بامزه‌ی شما بود.

انتخاب نام‌ها بخش جذابی از کار است. مثلاً انتخاب اسم ارسطو برای نقشی که احمد مهران‌فر بازی‌می‌کرد صرفاً یک شوخی و به این دلیل بود که او مدام از منطق و فلسفه‌هایی استفاده می‌کرد که یک نموره دیوانه‌وار بود. امیرحسین قاسمی‌که دستیارم در نوشتن فیلم‌نامه بود بدنسازی کار می‌کند. خیلی گشتیم که اسم مناسبی برای دستیار پلیس عبوس و جدی پیدا کنیم تا این‌که یکی از بچه‌های گریم اسم خودنگاه را پیشنهاد کرد. همان طور که گفتم همه چیز در کار به شکل مشورتی اتفاق می‌افتاد.

 

اولین فیلمی‌که از شما دیدم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین بود…

آن سومین فیلمم بود. اولین بازی من در دانه‌های ریز برف (علیرضا امینی) بود.

 

در هر حال، چند وقت بعدتر، استشهادی برای خدا را دیدم و اصلاً نتوانستم تشخیص بدهم بازیگر نقش روحانی این فیلم همان پهلوان فیلم سامان سالور است. و بعد نقش‌‌های یکی متفاوت‌تر از قبلی از راه رسیدند. واقعاً چه‌طور این همه شخصیت متفاوت را که هیچ‌کدام‌شان هم شباهتی به خودتان ندارد این قدر باورپذیر و واقعی اجرا می‌کنید؟ بازیگرانی با این توانایی در سینمای ایران خیلی زیاد نیستند.

شاید باورتان نشود ولی من اصلاً درباره‌ی بازیگری بلد نستم حرف بزنم و هر وقت قرار است در این مورد چیزی بگویم شدیداً احساس ناتوانی می‌کنم. اصلاً هم اغراق نمی‌کنم. به‌درستی نمی‌دانم در روند بازیگری، درونم چه می‌گذرد. ولی می‌دانم که بازیگری مقوله‌ی خیلی محترم و جذابی برای من است. امیدوارم نگویند ادا در می‌آورم و حرف‌های قلنبه‌سلنبه می‌زنم. با این‌که پیشنهادهای زیادی برای بازیگری داشته‌ام و مثلاً پارسال شانزده فیلم را رد کردم ولی بازیگر پرکاری نیستم پس برایم مهم و جذاب است که نقش‌هایم چالش‌برانگیز و محکم و قوی باشند که مجبورم کنند که با آن‌ها دست‌و‌پنجه نرم کنم. به همین دلیل از کنار نقش‌های معمولی و خنثی که تأثیری در قصه ندارند و بیش‌تر در حکم آکسسوار صحنه هستند به‌سادگی رد می‌شوم.

 

فکر می‌کردید بدون زیبایی ظاهری خاص و چهره‌ی شیک ویترینی، در عرض چند سال این همه در بازیگری موفق بشوید و محبوب مخاطب عام و خاص سینما و تلویزیون باشید؟

اگر نگاهی به تاریخ سینمای جهان بیندازید، می‌بینید که مهم‌ترین بازیگران آدم‌های چندان زیبایی نیستند. کسانی مثل آل پاچینو، داستین‌هافمن، رابرت دنیرو و… یا خاویر باردم‌… ولی یک بازیگر خوب با نقش‌آفرینی ‌خوب می‌تواند جذاب و دوست‌داشتنی به نظر برسد.

 

منطقاً این‌که بازیگر یک ویژگی خاص و برجسته در چهره‌اش نداشته باشد باعث می‌شود قابلیت بیش‌تری برای گریم‌پذیری و ایفای نقش‌های متفاوت داشته باشد. به نظرم شما از این دسته بازیگران هستید. نظر خودتان چیست؟

عمدتاً صورت‌هایی که یک ویژگی بارز دارند از یک جایی به بعد به بازیگر ضربه می‌زنند و بازیگر را ناچار به یک محدوده‌ی کوچک سوق می‌دهند که حق انتخاب زیادی ندارد و کارهایش از تنوع دور می‌شود. ولی یک بازیگر با چهره‌ی معمولی‌تر این قابلیت را دارد که هم شخصیت‌هایی با چهره‌های زشت‌تر را کار کند و هم به قالب چهره‌هایی زیباتر درآید.

 

وقتی خودتان نویسنده‌ی  نقش‌تان هستید نتیجه‌ی کار با زمانی که نقش را دیگران می‌نویسند چه تفاوتی دارد؟

شک ندارم که وقتی خودم نویسنده هستم نتیجه‌ی بازی‌ام بهتر می‌شود. من بازیگری هستم که نویسندگی هم می‌کنم و طبیعی است که روی اکت و بازیگری در قصه تأکید بیش‌تری دارم و جذاب و ملموس بودن یک شخصیت به همان اندازه‌ی چارچوب و جزییات قصه و شاید هم بیش‌تر از آن برایم اهمیت دارد. ولی خدا می‌داند که آدم منصفی هستم؛ مثلاً اگر پایتخت را به‌دقت دیده باشید متوجه می‌شوید که در کلیت کار و اجرا‌هارمونی وجود دارد. جمعی هستند که گله‌ای به این سو و آن سو می‌روند اما هرکدام از شخصیت‌ها جذابیت‌های خاص خود را دارند و حضورشان جوری طراحی شده که اگر دو تاشان کنار هم قرار می‌گیرند یکی از آن‌ها خنثی و علاف نباشد. شخصیت‌ها باید این قابلیت را داشته باشند که با هم رودررو شوند و حضور هم را به چالش بکشند.

 

تقریباً همه‌ی آدم‌هایی که صدای‌ضبط شده‌شان را می‌شنوند و نیز بازیگرانی که خودشان را روی پرده‌ی سینما یا صفحه‌ی تلویزیون می‌بینند احساس‌شان بدتر از تصوری است که از صدا و چهره‌ی خودشان داشته‌اند. شما به عنوان یک بازیگر توانا و باهوش ـ که ابداً تعارف نیست ـ چه تصویری از خودتان در ذهن دارید و این تصویر چه‌قدر به کارتان کمک می‌کند.

اوایل کار این حسی را که گفتید، داشتم. هنوز هم چیزی که ایده‌آلم است با چیزی که ارائه می‌دهم فاصله‌ی بسیار دارد. احساس می‌کنم ظرفیت و انرژی این را دارم که خیلی بهتر از آن‌چه الان هستم باشم؛ مثلاً در همین سریال پایتخت آن قدر مشغله داشتم که حفظ تعادل و توازن میان نوشتن متن و بازیگردانی و بازیگری برایم سخت شده بود. طبیعی است که اگر روی یک چیز فوکوس کنی نتیجه بهتر می‌شود. با این حال من در هر شرایطی نهایت انرژی‌ام را صرف کار می‌کنم و چیزی کم نمی‌گذارم.

 

در همین جشنواره‌ی فجر اخیر در فیلم ندارها در نقش یک کرولال به‌خوبی بازی کردید. پیش از آن هم در هفت دقیقه تا پاییز خیلی‌ها کیفیت بازی‌تان در سکانس بیمارستان را تحسین کردند که جلوه‌ی حضورتان در هر دو نقش، برون‌گرایانه و پر از اکت بود. نمونه‌های شاخصش هم در سینمای جهان کم نیستند؛ مثل نوع بازی آل پاچینو در پدرخوانده۳ پس از مرگ فرزندش یا واکنش‌شان پن در رودخانه‌ی راز در موقعیتی مشابه. از سوی دیگر در فیلم‌هایی مثل چند کیلو خرما… به تبع نقش حضوری درون‌گرایانه و بازی فوق‌العاده‌ای دارید. خودتان با کدام‌یک از این جنس بازی‌ها راحت‌ترید و لذت بیش‌تری از ایفای آن می‌برید؟

من با همه شکل بازیگری راحتم. مثل یک کندوکاو و بازیگوشی کودکانه برای کشف کردن است. ترجیح می‌دهم مدیوم و مقیاس کارم روزبه‌روز وسیع‌تر شود و نقش‌های متنوعی را خلق کنم. مهم نیست که شخصیتی که بازی می‌کنم چه‌قدر درون‌گرا یا برون‌گرا باشد. برای من مهم است که نقش و شخصیت چه پیشنهادهایی به من می‌دهد و خودم چه پیشنهادهایی برای سروشکل دادن آن دارم. معمولاً تبدیل به هیچ‌یک از شخصیت‌هایی که روی کاغذ نوشته شده‌اند نشده‌ام و از طرفی هیچ‌کدام از نقش‌ها هم شبیه من نبوده‌اند یا بر اساس شخصیت واقعی خودم نوشته نشده‌اند. همیشه حاصل برخورد و تعاملم با نقش، شخصیت سومی‌را شکل داده که نه مثل شخصیت روی کاغذ است و نه مثل خودم.

 

یک سؤال کلیشه‌ای دارم متأسفانه، ولی لطف کنید و جواب کلیشه‌ای ندهید! بازیگری را بیش‌تر دوست دارید یا نویسندگی را؟ لطفاً نگویید که این‌ها مثل بچه‌هایم هستند و نمی‌توانم میان‌شان تفاوت قایل شوم و از این حرف‌ها…

اهل کلیشه‌ای حرف زدن و این تعارف‌ها نیستم وگرنه خودم را برای پایتخت این قدر به زحمت نمی‌انداختم، چون می‌شد با کلیشه‌ها خیلی کارها کرد که خیلی هم برای مخاطب عام جذاب باشد… واقعیت این است که بازیگری را خیلی دوست دارم و عاشقش هستم و به‌شدت برایم چالش‌برانگیز است. نوشتن برایم در مرحله‌ی دوم اهمیت قرار دارد. خیلی وقت‌ها به این دلیل می‌نویسم که درآمدی کسب کنم و مجبور نباشم هر نقشی را برای امرار معاش بازی کنم. اساساً خودم را نویسنده نمی‌دانم. تمام فیلم‌نامه‌هایی را هم که نوشته‌ام از محور بازیگری پیش برده‌ام.

 

و کی دست به کار کارگردانی خواهی شد؟

تا همین جای کار هم چند پیشنهاد از سوی تلویزیون و سینما برای کارگردانی دارم ولی هیچ ‌وقت بی‌گدار به آب نزده‌ام و نخواهم زد. ترجیح می‌دهم یک قصه‌ی خیلی محکم و دوست‌داشتنی برای خودم پیدا کنم و پختگی بیش‌تری برای کارگردانی داشته باشم.

 

در این چند وقت اخیر از جنجال دور نبوده‌اید. از حرف‌های‌تان در مراسم اختتامیه‌ی جشنواره‌ی فجر تا آدامس جویدن در همان مراسم یا ماجرای برنامه‌ی هفت و اختلاف با سازنده‌ی فیلم هفت دقیقه تا پاییز.

 

حرف‌هایم در اختتامیه‌ی جشنواره‌ی فجر از موضع یک عضو خانواده‌ی سینما بود و و خواهشی از مسئولان که این موضوع درون‌ خانواده را با نگاهی دل‌سوزانه حل کنند و یکی از فیلم‌سازان خوب ما که به هر دلیلی مشکلی برایش پیش آمده بتواند از حاشیه‌ها دور شود و به کار اصلی‌اش که فیلم‌سازی است برگردد. درباره‌ی ماجرای آدامس هم به نظرم علنی کردن یک اشتباه سهوی آن هم در شرایطی که قرار بود مورد تشویق و تقدیر قرار بگیرم کار خیلی جالبی نبود. همان جا استاد داود رشیدی هم زیر گوشم گفت که چرا آدامس در دهانت هست و من هم متوجه اشتباهم شدم. نیازی نبود این قضیه از پشت میکروفون اعلام و برجسته شود… اما درباره‌ی ماجرای هفت دقیقه تا پاییز… من و علیرضا امینی حدود ده سال است که با هم رفیقیم و معاشرت داشته‌ایم و در روزهای سخت و تنگدستی کنار و یار هم بوده‌ایم. شاید من یک ذره کم‌طاقتی کردم یا شاید او کمی‌زیاده‌روی کرد. به نظرم بهتر است اگر موفقیتی حاصل می‌شود همه در آن سهیم باشند تا این‌که آن را منتسب به کسی بکنیم. مطمئنم که قصد و نیت او هم این نبود و این سوءتفاهم پیش آمد.

 

و دوباره برگردیم به بهانه‌ی اصلی این گفت‌وگو. بهترین خاطره‌تان از پشت صحنه‌ی سریال پایتخت چیست؟ حتماً چنین کار شاداب و سرزنده‌ای خاطره‌ی جذاب کم نداشته.

با این‌که کار بسیار سختی بود اما خاطره کم نداشت. جذاب‌ترین خاطره‌ام کار کردن با دختران دوقلو بود. در این شرایط کاری حضور دو کودک با روحیه و اخلاق شبیه دشواری‌ها را دوچندان می‌کرد. اگر یکی از آن‌ها می‌خواست دستشویی برود دیگری هم اصرار بر این کار می‌کرد و از این جور مسایل. ولی جالب‌ترین نکته این بود که این‌ها از روز اول طوری به من بابا و به خانم رامین‌فر مامان می‌گفتند که از همان روز اول اعتمادی میان ما شکل گرفت و این بچه‌ها به‌شدت با ما انس گرفتند. جوری شده بود که این بچه‌ها کنار من می‌خوابیدند، با هم بیرون می‌‌رفتیم و حرف می‌زدیم و اگر دو روز سر صحنه نبودند دل‌تنگ‌شان می‌شدم. به آن‌ها تلفن می‌زدم و با هم حرف می‌زدیم. من تجربه‌ی بچه‌دار شدن و پدر بودن را واقعاً سر این سریال لمس کردم. این‌که دست بچه‌ام را بگیرم و ببرم دستشویی… خیلی جذاب بود.

 

نقی آدم تندخو و تهاجمی‌است و البته مهربان و باهوش. ویژگی مهمش این است که غیرقابل پیش‌‌بینی است. آیا بین خودتان و نقی شباهت‌هایی وجود دارد؟

نقی در اوج تندخویی هم خیلی آدم شیرینی است. من هم آدم نسبتاً کم‌طاقتی هستم ولی شیرین را چه عرض کنم.

 

حرکتی که نقی با دست نشان می‌داد که دو انگشتش را در دهان بیندازد و دهان را جر بدهد خیلی محشر و ملموس بود.

بله. به لحاظ رفتاری و گفتاری و منش، همه‌ی این‌ها – نقی، ارسطو، بابا پنجعلی… – مابه‌ازاهای بیرونی داشتند و خیلی تلاش کردم روی جزییات این‌ها دقیق بشوم. اگر کاستی‌هایی هم در کار بود بگذارید به حساب زمان محدود و دشواری‌های کار. می‌شد سرهم‌بندی کنیم و بیش‌تر کار را در لوکیشن‌های داخلی بگیریم و فینال را در آن رودخانه با آن همه مصیبت برگزار نکنیم ولی از هیچ چیز کم نگذاشتیم و با جان و دل کار کردیم.

 

قضیه‌ی بازی پرسپولیس و استقلال و اشاره به آن در سریال فقط چند ساعت پس از پایان بازی خیلی بامزه بود. از قبل برنامه‌ریزی کرده بودید؟

ما ده روز قبل از بازی داربی آن قسمت را ضبط کردیم و با آقای مقدم به این نتیجه رسیدیم که این قسمت حتماً شب همان روز پخش خواهد شد. همین شد که تصاویری از هوادارانی با پرچم و لباس این تیم‌ها را که در حال رفتن به استادیوم هستند در کار گنجاندیم و در دیالوگ‌ها هم درباره‌ی این دو تیم و بازی حرف زدیم و تصویر تلویزیون خالی را گرفتیم و بعداً در تدوین تصویر بازی را در قاب تلویزیون گذاشتند.

 

نقی استقلالی بود و اصرار داشت که« استقلال بازی رِ می‌زنه»! شما خودتان طرفدار کدام هستید؟

من استقلالی تیر و دوآتشه هستم. شک نداشتم که استقلال بی‌بروبرگرد « بازی رِ می‌زنه»!

 

دو جور برداشت نداشتید که توی یکی نقی از برد پرسپولیس بگوید و به فراخور نتیجه‌ی بازی از یکی از آن‌ها استفاده کنید.

اصلاً و ابداً. حاضر نبودم چنین باجی به پرسپولیس بدهم! اگر یک بار دیگر همان سکانس را ببینید متوجه می‌شوید که جایی نقی می‌گوید «بلند شو کله رِ بزن.» و جالب است که توی بازی هم همین اتفاق افتاد و آرش برهانی با سر ضربه زد و گل هم شد. با این تفاوت که من اسم فرهاد مجیدی را برده بودم.

 

و بالاخره آخرین سؤال: کدام سکانس را بیش‌تر از بقیه دوست داشتی؟

مجبورم بیش‌تر از یک سکانس را نام ببرم. یکی جایی است که نقی پشت کامیون را برای زن و بچه‌اش به عنوان یک سرپناه آماده می‌کند و همان شب باران می‌آید. نقی که گچ‌کار است سوراخ‌سنبه‌های این سرپناه را با نایلون می‌گیرد و می‌نشینند و درباره‌ی گذشته‌شان حرف می‌زنند. برای من این سکانس خیلی جذاب و خاطره‌انگیز بود. یک سکانس دیگر هم مربوط به قسمت آخر بود و بازی حدس زدن کلمه‌‌هایی که روی کاغذ نوشته‌ و روی پیشانی چسبانده‌اند. سکانس سوم هم جایی بود که حال بابا پنجعلی خراب شده بود و روی نیمکت می‌نشینند و حال نقی هم خراب می‌شود.

 

بداخلاق هستید آقای تنابنده؟ همیشه اخم می‌کنید…

نه. حالت صورتم این طوری است.