دیشب دوباره آلزایمر احمدرضا معتمدی را دیدم (اولین بار در جشنواره دیده بودم). به یادداشت یک خطی زمان جشنوارهام در همین سایت نگاهی انداختم و از خودم بدم آمد. راستش قضاوتهای زمان جشنواره همیشه درآمیخته با خستگی ناشی از فیلم دیدن پشت سر هم هستند و گاهی از انصاف دور میافتند. این بار هم آلزایمر را چندان درخشان ندیدم ولی آنقدرها هم ضعیف نبود که آن زمان نوشته بودم. حالا برداشتم این است: سوژهی خیلی خوب، فیلمنامهی متوسط و دارای ایرادهای جزئی و کلی، پرداخت کلیشهای و سرسری شخصیتها، بازی بسیار خوب مهدیهاشمیو مخصوصا مهتاب کرامتی.
همین چند خط را برای رهایی از حس عذاب وجدان نوشتم. بدون اینکه به کسی تعهد داشته باشم و کسی منتظر نظرم باشد. خلاص.
امتیاز من ۶ از ۱۰ (زمان جشنواره ۴ داده بودم)
و یک توضیح ضروری: تلاش معتمدی برای حفظ نام آلزایمر و تن ندادن به اسمهایی چون فراموشی و نسیان، متاسفانه منطبق بر یک برداشت اشتباه بود. نام آلزایمر برای این فیلم هیچ مبنای عقلانی و مستدلی ندارد. فراموشی نام خیلی بهتری بود. آلزایمر معادل فراموشی نیست و نام یک بیماری کاملا خاص با یافتههای پاتولوژیک مشخص است. مانند این است که هر کس را که دستش میلرزد دچار بیماری پارکینسون بنامیم، که البته نادرست و سطحینگرانه است.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
سلام رضا
میشه این پست از طرف من هم باشه؟ چون منم زمان جشنواره خیلی تند در موردش نوشتم و دفه دوم به نظرم اونقدر بد نبود.
———-
پاسخ: مخلصم. این سایت دربست مال شماست برادر.
منم همین امروز برای اولین بار دیدمش..
همه ی توضیحاتی که دادین کاملا درست بود. مخصوصا فیلم در پرداخت شخصیت ها و فیلمنامه بزرگترین ضربه رو خورده بود.
بعضی از جزئیات خوب بودن البته.. مثل اون صحنه ای که رهگذر اومد کله خراب رو بوس کرد بگمون اینکه دوربین مخفیه. یا این نکته که موقع شعبده بازی این قابلیت رو داره که از وسایل کنار دستیش کش بره (ترفندی که یک ابهام دوپهلو به سکانس پایانی میده)
ولی احساس می کنم از بعد از “هیچ” بازی مهدی هاشمی در یک سری از دقایق تکرار میشه… مثلا نوع غذا خوردن در “آقا یوسف” و “آلزیمر” هم مثل فیلم قبلیه. امیدوارم واقعاً جزء رفتارهای خود واقعی آقای هاشمی باشه و کارگردان ها نخوان اونو تکرار کنن.
————
پاسخ: انتخاب آقای هاشمی اصلا به دلیل بازیش توی هیچ بوده. متاسفانه سینما پر از این آمادهخوریهاست.
بازی فرامرز قریبیان هم برداشت ضعیفی از مرد مارگیر در “رقص در غبار” بود.. بدون اینکه شخصیت پردازی قوی داشته باشه و این سکوت هاش باعث بشه زمانی که صحبت میکنه ابهت و جذبه داشته باشه
(بی ارتباط به پست: آقای کاظمی اگه میشه ای-میل خودتون یا آدم برفی ها رو چک کنید… با تشکر D: )
—————
پاسخ: شاهد جان اگه فایلی برام فرستادی به دستم نرسیده. دوباره بفرست لطفا.
سلام به عالم عشق و معرفت
رضا جون بزن زنگو که من برگشتم…
————
پاسخ: وقتی رفتی نفهمیدم کی رفته… هنوزم مبصری
دوباره فرستادم به هر دو ای-میل
بچه ها ساکت جلو اسمتون ضربدر میزنم ها ، برپا استاد کاظمی اومد…
————-
پاسخ: استاد خودتی رضا جون 🙂
سلام
به رضا جمالی:
این از اون برگشتاس که پشتش غیبت چند ماهه اس؟
به بهمن عزیز:
طلب شما از من یک نا رفیقی یک ساله است که پرداختی ندارد.
———–
پاسخ: میشه لطفا متن نامهی صادقخان به رضا رو پیاده کنی برام بفرستی؟ ممنون میشم.
اینم برای رضا جون ، اتفاقا برای خودم هم خوب شد تا دوباره مست بشم با پاتیل این فیلم…
_____________________________________________________________
سلام به عالم عشق و معرفت
دوری من شما به درازا و زخم و چرک کشیده است . رد و سایه شما را زحمت بسیار کشیدم تا پیدا کردم. وقتی خبر حبس شما را شنیدم که خود به حبس بودم و حزن روی حزن آمد. اما در وقت حبس من ، شما آزاد شده بودید و “شما خواسته” کسی نباید به سراغ شما می آمد. این از دل سنگ و جان رعنای شما می آید که شاگردی مثل شما برای من فخر است. غرض از این ورود به خلوت شما ، خواسته ای دارم که اگر برآورده کنی مردانگی کردی که بیراه نیست و در شما سراغ داریم. من گرفتار بیماری بی علاجم ، که خداوند درد همه را علاج است. خوش آمد شما را به عروسی پسرم که اسمش را رضا صدا میزنم در همین پاکت گذاشته ام ، نام شما را بر پسرم گذاشتم که همیشه شما را صدا بزنم. در این دمادم آخر عمر که اجل زنگ ما را می زند اگر عروسی پسرم را ببینم گل از چرکم وا می شود و می خواهم هر آنچه طلب شما از من که حساب کردنی نیست و قدم و قلمی ندارد و قدر دارد ، به آب بیندازید و فراموش کنید. به تهران بیایید که دست و دل من سخت نیازمند شماست. حالا من دست در گردن شما عکسی به یادگار بگیرم. رفاقت و مَشتی گری و اُنس کم است ، بیا داستان را از ما هم بشنو. اگر یاری کنی و دست در دست شما با بوی شما جان بدهم که چه گوارا باشد به شما جان دادن. اگر ورود شما مقبول افتاد ، ورود به تهران به این نمره تلفن فرمایید که با صدای شما در تهران باصفا شویم. ما گرفتار هم بودیم و هنوزم گرفتاریم. طلب شما از من یک حبس است که پرداختی ندارد. نه حبس شما نه معرفت حبس شما ، ما که عشق را به شما بدهکاریم. فقط شما به حبس نبودید ، ما هم زندان حزن حبس تان شدیم. عرضم را در تهران به شما می گویم نه در کاغذ ، باید کاری برای این جان سوخته انجام دهی که این انجام فقط به دست شماست. دختری دارم که سن غیبت شما را دارد. به غیرت شما نیاز است و به اینکه شما همیشه محرمید. بیایید ، من زمین گیر و دست به دیوارم.
غیرت شما را رخصت ، “صادق خان”
—————–
پاسخ: صفای تو برادر