زمستان ۶۶ محمد یعقوبی

نوشتن در تاریکی

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

زمستان ۶۶ محمد یعقوبی با بک‌پروجکشن فیلمی‌با بازی تیم رابینز (خوش‌بیارها) آغاز می‌شود. ما تماشاگران از نقطه‌ی دید (چشم) نویسنده‌ای که نیمه‌های شب در کنار همسرش مشغول تماشای فیلم است به این صفحه نگاه می‌‌کنیم. زن در میانه‌ی تماشای فیلم خوابش برده. مرد، فیلم را که حکایت بازماندگان جنگ است pause می‌کند و از زن (و البته از مخاطبان نمایش) می‌پرسد که زمستان ۶۶ کجا بوده است؟(اند؟) و بقیه‌ی نمایشی که بر صحنه می‌بینیم حکایت نوشتن این نویسنده است که خاطرات خود و همسرش را در قالب زندگی شخصیت‌های یک خانواده‌ی معمولی و متوسط در بحبوحه‌ی جنگ، با خیال درهم می‌آمیزد. زمستان ۶۶ از همان آغاز، متن آسان‌یابی است که حرفش را نه در لفافه که به شکلی آشکار و درشت و مؤکد بیان می‌کند. هیچ چیز پنهان و کنایت‌آمیزی در میان نیست. قصه، قصه‌ی درماندگی آدم‌ها در دل بحران است، جایی که مرگ هر دم قرعه می‌زند و کیفیت فروافتادن بمب و «خدا را شکر» گفتن مادر و «شانس آوردن» از دید داماد خانواده (بابک)، بازی مرگ‌بار رولت روسی را تداعی می‌کند. دست‌کم برای نگارنده، حرف و حدیث تازه‌ای در این قصه نیست. اما متن یعقوبی و اجرایش قابلیت درنگ و تحلیل دارد.

نمایش از دو بخش موازی تشکیل شده: در یک سو تاریکی است. ما در جایگاه نویسنده نشسته‌ایم و آن‌چه می‌بینیم نظرگاه اوست. صدای گفت‌وگوی نویسنده و همسرش در تاریکی و سیاهی مطلق به گوش می‌رسد؛ جایی که هنوز آفرینشی در کار نیست. نویسنده در تاریکی سخن می‌گوید. او دیده نخواهد شد (شنیده‌اید که کشورهایی هستند که در آن‌ها عکس شاعر و نویسنده‌ نباید پشت و روی جلد کتاب چاپ شود؟!) من فقط یک اجرای این نمایش را دیدم و نمی‌دانم که شب‌های دیگر، داستان از چه قرار بوده. ولی دست بر قضا در همان شب کذایی حتی پس از پایان نمایش خود یعقوبی که صدای نویسنده را «بازی» می‌کرد برخلاف صاحب صدای همسر نویسنده (ساقی عطایی) برای ادای احترام به تماشاگران از پستو درنیامد و از چهره‌اش برای تماشاگر رونمایی نشد. این رخداد به‌ظاهر برون‌متنی، انطباق دلپذیری با دست‌مایه‌ی در محاق بودن نویسنده/ نوشتن/ نوشته دارد.

در سوی دیگر نور صحنه است؛ چه چراغی باشد و چه شمع. این‌جا جایگاه مخلوقات نویسنده است. بازیگران بر صحنه‌ای با ‌ریزه‌های نرم و سپید که تداعی‌گر برف‌اند راه می‌روند و بر آن می‌نشینند. منطق حکم می‌کند که برف در فضای بیرونی خانه باشد نه در داخل آن! اما یعقوبی ضدمنطق خود را حتی به قیمت مشکل‌ساز شدن این تمهید برای بازیگران به متن تحمیل می‌کند و اتفاقا تحمیلش به بار می‌نشیند و فضاسازی درخشانی به دست می‌دهد. چیدمان صحنه در فضای محدود نمایش تا انتها حفظ می‌شود. تنها  تغییر حجم نور و جابه‌جایی زاویه‌ی آن است که به وجه بصری میزانسن تنوع می‌بخشد.

نویسنده‌‌ی زمستان۶۶ / محمد یعقوبی راوی دانای کل است؛ و صدایش چونان صدای راوی (غالباً حکیم) برخی از فیلم‌های کلاسیک است که قصه را شروع می‌کرد و در مسیر گسترش قصه تا فرجام آن، چند بار دیگر مصدع اوقات مخاطب می‌شد! یا هم‌چون راوی باصدا یا بی‌صدا (اما در هر حال شنگ و بی‌قید) فیلم‌های مدرن‌تر که دخل‌وتصرف در مسیر قصه را از پشت پرده به پیش چشم تماشاگر می‌آورَد و به شکلی آشکار نشان می‌دهد؛ مانند رستوران‌هایی که غذا را تمام‌وکمال جلوی چشم مشتری طبخ می‌کنند و دیگر از رمز و راز پنهان پستوی آشپزخانه خبری نیست. تأکید بر ریشه گرفتن قصه از رخدادهای واقعی، از خاطرات زمان بمباران تا بازآفرینی ظرافت‌ها و لجاجت‌های زندگی زناشویی نویسنده در قالب دیالوگ‌های‌ نمایشی که می‌نویسد، هرچند بکر و بدیع نیست اما به دلیل کاربست دقیق و فکرشده‌اش در دل متن، جذابیت خاصی به بار آورده‌ است. از سوی دیگر، ایده‌ی مداخله در یک موقعیت و تغییر آن، که کاربرد زیادی برای چنین متونی دارد، چندان پررنگ نیست اما یک‌جا نمودی شاخص و البته بسیار جذاب دارد؛ جایی که در پس گذر از تاریکی و شنیدن خاطره‌ای از همسر، «بغلی» نوشیدنی بابک جایش را به شیشه‌پستانک بچه می‌دهد. هیبت کلاسیک و مردانه‌ی بابک (با عنصر سبیل و ریشه‌ی قومی‌مردسالارانه‌اش) و وابستگی آشکارش به مادر و خانواده‌، در کنار کارکرد شیشه‌پستانک و درماندگی‌اش در برابر همسری هیستریک (ناهید) دست‌کم در نظر نگارنده، کم از هجویه‌ای روان‌کاوانه و فرویدی ندارد.

راهکار نهایی متن در رازی است که تنها نویسنده (راوی قادر متعال) می‌داند و بس. و زمانی این راز بر تماشاگر گشوده می‌شود که متن، استادانه و با دو تمهید مشخص به اوجی از تنش رسیده است. برای شرح این تمهیدها باید نگاه‌مان (و درست‌تر بگویم گوش‌مان) را معطوف به یکی از عناصر اصلی نمایش کنیم: صدای غرش بمباران. در آغاز نمایش متنی بر پرده نقش می‌بندد؛ هشداری به این مضمون که سراسر این نمایش صداهای ناهنجار و گوش‌آزاری خواهد داشت و پیشاپیش از تماشاگران بابت همراهی‌شان تشکر می‌شود! این هشدار البته حق مطلب را ادا نمی‌کند و جا داشت برای پیش‌گیری از پیامدهای احتمالی، اخطار جدی‌تری به زنان باردار، بیماران قلبی و کسانی که مشکل عصبی یا روانی دارند داده شود. (به‌راستی حد و محدوده‌ای برای آزاراندن فیزیکی و روانی مخاطب وجود دارد؟ ‌آیا از یک قاب ثابت و بسیار کشدار در پنج کیارستمی‌تا صدای سوت ممتد و روانفرسا در پرسه در مه بهرام توکلی مصداق تعمد برای آزار دادن تماشاگر هستند؟ آیا بازیگران چنین نمایشی که شب‌های متوالی در معرض این صداهای مهیب هستند در آینده دچار مشکلات احتمالی شنوایی نخواهند شد؟ آیا کارگردان مجاز است برای ملموس‌تر کردن فضای نمایش، به پیروی از الگوی سینماهای به‌اصطلاح «پنج‌بعدی!» که آب روی تماشاگر می‌پاشند و… در فصل سرد سال هم کولرهای سالن را روشن کند تا حس انجماد را به شکلی کامل به تماشاگر منتقل کند؟ پاسخ این پرسش‌ها را به خوانندگان این نوشته می‌سپارم اما دست‌کم پاسخ من درباره‌ی آخرین پرسش مثبت است. هرکس دلش نخواست می‌تواند از سالن بزند بیرون.)

صدای بمباران که به موازات پیشرفت نمایش بلندتر و مهیب‌تر می‌شود (تا به سرمنزل نهایی، یعنی همین صحنه‌ی حضور آدم‌های وامانده و هول‌زده برسد) تمهید اساسی متن برای ایجاد تنش و اضطراب است. یعقوبی با بازی با تلفن و در ابهام گذاشتن زنده ماندن مهیار (پسر خانواده) تعلیقی تمام‌عیار آفریده است. اما فصل نهایی نمایشِ روی صحنه (نه در تاریکی) با حضور پروانه (زن همسایه) و بازی درخشان و استادانه‌ی باران کوثری به شیوه‌ای مؤثر و زجرآور حس تنش را به اوج می‌رساند و آخرین میخ را بر تابوت رهایی آدم‌های قصه می‌کوبد. پیش از حضور پروانه، گویی نه ما و نه ساکنان آن واحد مسکونی، عمق فاجعه را باور نکرده‌ایم؛ حکایت بی‌رحم مرگ و آوار را. ضرباهنگ به خروش درآمدن پروانه به شکلی هوشمندانه فضای متن را در عین سکوت همیشگی همراه خاموش‌اش(سهیل) و بهت و سکوت بابک و ناهید و مادر، به انفجار مهیب نهایی نزدیک می‌کند.

و بدین‌سان، زمستان ۶۶ درست در آخرین لحظه‌ها، برگ برنده‌‌اش را رو می‌کند. قصه دوباره باید در ذهن تماشاگر آغاز شود. به لطف شیطنت و نیرنگ نویسنده، در طول متن بارها به حرف‌ها و موقعیت‌ها خندیده‌ایم (آن‌قدر زیاد که گویی به کلوب شبانه‌ای برای شنیدن بذله‌گویی یک شومن رفته باشیم) و حالا وقتش است آن هول و هراس فقدان و مرگ، از متن به بیرون نشت کند و در جان‌مان بریزد. و دوباره آن‌چه دیده‌ایم؛ قصه‌ی این آدم‌ها، استیصال‌شان، شکرگزاری‌شان بابت مردن دیگران و نمردن خودشان و… در ذهن‌مان مرور شود. در پایان، خروسی بر آوارها به جا مانده تا صبحی دیگر که خورشید برمی‌آید ندای بیدارباش برای زندگان سردهد. نگاه مبسوط به دنیای تألیفی یعقوبی و آثار ارزشمندش بماند برای مجالی دیگر. اما پایان این نوشته ستایشی است برای نقش‌آفرینی درخشان نوید محمدزاده که من هم مانند خیلی از شما نمی‌شناختمش؛ که زندگی را نقش زده و نقش را زندگی کرده.