تو از کواکب هوای مریخ
تو از دل لحظههای تاریخ
تو از کدامین قمر رسیدی
که اینچنین بی خبر رسیدی
این ترانه خیلی قدیمیمارتیک را با صدای غمگین زنی جوان، بدون موسیقی، روی نوار کاستی خیلی کهنه دارم. نواری که هم کیفیت صدایش رو به نابودی است و هم کاغذ روی آن به شدت پوسیده و نوشتههای روی آن با خودکار، حسابی پخش و کمرنگ شده و قابل خواندن نیست.
با این صدا سفر میکنم به معصومیت، به روزهایی که وجود نداشتم و این صدا وجود داشت. روزهایی که همه میگویند غم اینقدر نبود. غم بود اما کم بود… روزهایی که من با کوله بار گناهان و دل چرکینم هنوز وجود نداشتم و دنیا قطعا بهتر از این بود.
سفر کودکی و معصومیت و مادرانگی مرا به حال و هوای فیلمهای آنجلوپلوس کبیر و تارکوفسکی عزیز میبَرد. در چشماندازی مه اندود، به جستجوی پناه و آغوش. آغوش امن بی غل و غش. جستجوی عطر نفس پدر و شمیم گیسوان مادر.
هنوز کودکِ مسافر راههای مه گرفته ام. هر شب با خواب کودکیها بیدار میشوم. کودکیهایی که در روزگاران خشم و نفرت و بیرحمیانسانهای روی زمین و آدمهای دور و برم سپری شدند. پس جای امن کجاست؟ جای عشق ورزیدن. تن سپردن به هوا و رویا. دل دادن به نسیم و گیاه. از تنهایی میترسم. دستهایم را دراز میکنم. توی این راه مه گرفته کورمال کورمال پیش میروم. به پشت سر نگاه نمیکنم. «پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون میریزد» ولی این صدا قدم به قدم با من است. پیچیده در کوهستان و دریا و دشت. صدای غمگین زنی جوان، که مادر من است.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز