مشغول خواندن کتاب رومن به روایت پولانسکی هستم. کتابی بسیار پر و پیمان و به شدت خواندنی و جذاب که یکی از دوستان نویسندهی استاد بر اساس یادداشتهای صوتیاش به تحریر درآورده و به هر حال میتوان آنرا اتوبیوگرافی پولانسکی دانست.
کتاب نسبتا قطوری است و خواندن تمامش زمان میبرد. فعلا شش فصلش را خواندهام که مربوط به خاطرات کودکی تا نوجوانی پولانسکی است و روایتگر مصایب زندگی تلخ و تنهای او در کودکی است. بینهایت تاثیرگذار و تاثربرانگیز ولی سرشار از لحظههای خوب و دوست داشتنی. چند بندش را با شما قسمت میکنم تا تشویقتان کنم این کتاب را تهیه کنید و بخوانید:
پدر فوق العاده تند تایپ میکرد و حساب و کتابهایش را با آن انجام میداد. من فقط اجازه داشتم کنارش بایستم و تماشا کنم. او هم تشویقم میکرد که حروف را روی صفحه کلید پیدا کنم. این طوری بود که الفبا را یاد گرفتم. خوب شد که یاد گرفتم، به نفعم شد؛ چون هنوز دو سه روز از رفتنم به مهدکودک نگذشته بود که به خاطر جملهی «برو درت رو بذار!» از مهد کودک اخراج شدم. نمیدانم به یکی از دخترهای کلاس گفتم یا به خود خانم معلم؟…
پدر ناگهان شروع کرد به اشک ریختن و گفت:« اونا مادرت رو بردن»… تاثیری که رفتن مادر روی من گذاشت خیلی عمیقتر از ناپدید شدن دوستم پاول بود، با اینهمه هیچ شکی نداشتم که روزی دوباره همگی کنار هم خواهیم بود. اینها دلواپسیهای آنوقت ما بودند: مادر را کجا بردهاند؟ با او چهطور رفتار میکنند؟ آیا چیزی برای خوردن پیدا میکند؟ آیا به او صابون میدهند تا تنش را بشوید؟ کِی نامهای از او دریافت خواهیم کرد؟ آن زمان چیزی از اتاقهای گاز نمیدانستیم…
یک روز سرد و یخ بندان، وقتی که باد به شدت لابهلای درختان لخت و بیبرگ زوزه میکشید، متوجه مردی شدم که در دوردست راهش را از میان برف باز میکند. به نظر آشنا میآمد. در یک لحظهی مالیخولیایی فکر کردم پدرم از اردوگاه کار اجباری آزاد شده و برای بردن من آمده است. بعد که نزدیکتر شد، دیدم هیچ شباهتی به پدرم ندارد. وقتی کاملا دور شد، به گریه افتادم…
باید شلوارم را پایین میکشیدم و روی میز خم میشدم، بعد عمو با سگک کمربندش میزد. من وظیفه داشتم همانطور که از کپلم خون بیرون میزد، تعداد ضربهها را با صدای بلند بشمرم. آخر سر هم دستور داد بابت کتکهایی که خورده بودم از او تشکر کنم. وقتی امتناع کردم، باز بنا کرد به زدن…
مادر دوستم نمیفهمید که چرا این قدر عاشق شیرینیهای ناپلئونیاش هستیم؛ شیرینیهایی با یک قلمبهی گندهی خامهی صورتی رنگ…حتی به ذهنش هم نمیرسید…هر کدام مسلح به یک شیرینی ناپلئونی خود را در سالن تاریک آپارتمان دوستم حبس میکردیم…. برنده کسی بود که میتوانست دیگری را غافلگیر کند و شیرینی را به صورتش و یا بهتر از آن بر فرق سرش بکوبد…
—————————-
این کتاب را نشر چشمه درآورده. چاپ اول تابستان ۱۳۸۹/ قیمت ۱۱۰۰۰ تومان / مترجم آزاده اخلاقی
ترجمهی بسیار روان و دلنشینی دارد و نثرش پیراسته و همراه کننده است و کیفیت لحن راوی را به خوبی به خواننده منتقل میکند. قطعا ویرایش دوست عزیزمان آقای آزرم در این مهم بی تاثیر نیست.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
بند هفتم نشون میده که خاطرات کودکی در آینده چه تاثیری میتونه داشته باشه. شاید اگه عمو با اون کمر بند نمیزد حالا دنیا پولانسکی کبیر نداشت.
—————–
پاسخ:موافقم
پولانسکی نمیخواد دماغشو عمل کنه؟
—————-
پاسخ:دیگه مخهاشو زده با همین دماغ. چه کاریه 🙂
سلام رضا جان
ایمیل من رسید عزیز؟
————-
پاسخ: سلام . انجام شد برادر. ممنون
سلام کامنت من چی شد؟؟
————-
پاسخ:سلام. کامنتی نیومد
گفته بودم”خیلی سلام، چقدر این کارتان دلچسب است .این گذاشتن تکه هائی از کتاب های خواندنی.موقع خواندشان حس خوبی دارم و منتظر بقیهاش.و بعد هم به شما حسودیم می شود با این فرصت های کتابخوانی.” دیگر یادم نیست چی گفته بودم.