باز هم چند روزی نبودم. تمام تلاشم را میکنم که چند جملهای بنویسم. اول برای خودم که چیزی نوشته باشم.
یک
پروندهی بسیار جانانهای برای نوری بیلگه جیلان (برای مجله فیلم) تدارک دیدهایم که دو ماه است انتشارش به دلیل اولویت مطالب دیگر به تعویق افتاده و در شمارهی شهریور هم منتشر نخواهد شد. زیاد که روی این موضوع فوکوس میکنم حالم ناخوش میشود. پس بگذریم. آخرش منتشر خواهد شد و افتخار دیگری برای من خواهد بود که از باب نقد و تحلیل، نه تحویل عشق و حال، ادای احترامیشایسته به یک فیلمساز مهم و بزرگ دیگر کردهام.
دو
چه مفلوک است سینمایی که کلاهقرمزی و بچهننه مهمترین فیلم روی پردهاش باشد. و من اصلا خراب این حس انساندوستانهی آقایان طهماسب و جبلی هستم که شب عید فطر ویژهبرنامهی تلویزیونی میگذارند. در شمارهی پسا جشنوارهای مجله فیلم در بخش پیشبینی پرفروشترین فیلم سال اول همین کلاهقرمزی را نوشتهام. یعنی حسم نسبت به مضحک بودن اوضاع سینمای ایران ربطی به فروش این فیلم ندارد.
سوم
از ماهها پیش قرار گذاشته بودیم که هنگام نمایش بیخداحافظی (که فیلم بسیار بیجان و بدی است) من گفتوگو با رضا صادقی را انجام بدهم. اما آخرش نشد که نشد. به دلیل تنبلی و پشتگوشاندازی خودم. حتما قسمت نبوده وگرنه گفتوگویی میخواندید جانانه. که به هر حال فرصتش از دست رفت. چه کسی بهتر از من برای چنین گفتوگویی؟ همنام، همسن، مشکیپوش و من برخلاف روشنفکران اخوتفکن؛ شیفتهی آثار او و… خلاصه نشد که بشود. دلم برات تنگ شده جونم…
چهار
عزیزی کامنت گذاشته که: «شما که تهرانین و پزشکین و با سینما و شعر و ادبیات دمخورین و باز اینهمه از اوضاعتون مینالین اگه جای ما بودین که بیکاریم و تو یه شهر دورافتاده ایم و هیچ سرگرمیو دلخوشی نداریم ؛ اونوقت چی کار میکردین… ؟ !؟» از این دست کامنتها و ایمیلها زیاد به دستم رسیده. بارها هم در این باره توضیح دادهام. اما فکر میکنم که لازم است باز هم موکدا چند نکته را روشن کنم:
۱ من چند سال است کار طبابت نمیکنم. پس نه از این بابت منفعت مالی دارم و نه حتی علاقهای به بازگشتن به آن شغل فرساینده و افسردهکننده دارم؛ شاید به این دلیل که کمترین اعتقادی به تقدس این رشته و خدمت به مردم ندارم. خوشبختانه تعداد خدمتگزاران مردم مازاد بر نیاز است (و به همین دلیل خیلی از پزشکان جوان با سیلی صورتشان را سرخ نگه میدارند) و نیازی به آدم بیمیلی چون من نیست.
۲ در تهران بودن، دستکم برای من کمترین سودی از باب لذت بردن از سینما و ادبیات نداشته. همهی داشتههای من (از کتابها و فیلمهای پرشماری که خوانده و دیدهام) فقط محصول خواستن و پیگیری خودم بوده و بخش غالب آن مربوط به روزگار در تهران نبودنم است. جوینده یابنده است. تهیهی فیلم و کتاب و مجله و… واقعا نیازی به زندگی در تهران ندارد. پنج شش فیلم سینمایی قابلتحمل در سال هم دلیل عاقلانهای برای زندگی در تهران نیست. تئاتر هم بدتر از این. و البته تماشای تئاتر آنقدر گران است که در زندگی من و امثال من نمیتواند جایگاه ثابتی پیدا کند. پس در تهران بودن چه منفعتی میتواند داشته باشد؟ مضراتش را اگر بخواهید اینهاست: هزینههای سرسامآور زندگی، زندگی در فضایی سرشار از آلودگی زیستمحیطی و صوتی، اتلاف قابلتوجه وقت در ترافیک و… قدر زندگی خود را بدانید. هرجای ایران که باشید بهسادگی میتوانید با دسترسی به منابع مطالعاتی لایزال اینترنت (حتی اگر زغالی باشد) و جستوجوی سادهترین و مطمئنترین راهها برای دسترسی به هر فیلم و کتاب و… فرزند جهان باشید. دست بردارید از این صفت زشت «شهرستانی» که به خودتان میدهید. با افتخار خودتان را با نام شهرتان معرفی کنید. از کرختی رها شوید و هر آنچه میخواهید بجویید. حال و احوال دنیا عوض شده. شما میتوانید در یک روستای دورافتاده هم سلطان جهان باشید. اگر خودتان بخواهید.
۳ مهمترین لازمهی پیش رفتن و درجا نزدن، قانع نبودن و رضایت ندادن به شرایط موجود است. مبادا نقونوقهای من و امثال من فریبتان بدهد و شما را ناامید کند. من که تختگاز میروم رفقا. مبادا جا بمانید. تردید ندارم که حال بد من از حال خوش خیلیها سر است. فقط من یاد نگرفتهام به شرایطی که جامعه بر من تحمیل میکند قانع باشم. آن قناعتی که در امثال و حکم آمده این نیست؛ رمز و رازی است میان انسان و منبع ایمانش. خلاص.
۴ بیکار بودن بسیاری از جوانها (که خودم سالها تجربهاش کردهام و از این بابت آزار بسیار دیدهام) محصول ناکارآمدی و بیلیاقتی گردانندگان کار است. از این اوضاع بد و زشت چه انتظاری میشود داشت؟ زندگی مبارزه است. هیچ چیز آسان به دست نمیآید. آستین بالا بزن. کفش آهنی بپوش. و رهسپار راه شو.
پینوشت: حس میکنم مورد ۲ جای ابهام دارد. پس لازم میدانم پاسخی به پرسش احتمالی «پس خودت در تهران چه میکنی؟» بدهم. راستش فقط برای اینکه بتوانم لینکهایی برای کار فیلمنامهنویسی (البته فروش آنها) و فیلمسازی ایجاد کنم که خوشبختانه تا کنون هم توفیقاتی در این زمینه داشتهام. البته نکتهی مهم این است که همین حالا هم من فقط نیمیاز ماه در تهرانم. اگر بشود (به محض تثبیت کارم در فیلمنامهنویسی یا فیلمسازی) در اولین فرصت به طور کامل به شهر زیبا و بینظیر خودم لاهیجان برخواهم گشت؛ جایی که میتوانم در آرامش و سکوت محض فیلم ببینم، کتاب بخوانم و مهمتر از همه، بنویسم، بنویسم، و بنویسم. و با دریا و جنگل و ابر و مه و باران و اکسیژن عشق کنم.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
امید از زبانِ ناامید، عجیب دلنشینه. مثل داستان های کامو، مثل تخلص اخوان ثالث.
آری دلم! گلم! ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیاندیش
که برای تو طلوع می کند
با سلام و عطر آویشن …
————–
پاسخ: کارت درسته
زندگی مبارزه است…
ممنون رفیق که از ناگفته هایی میگی که روزهاست و ماه هاست و سال هاست ، چشم انتظار گفتنشونیم…
——————
پاسخ: قربونت. زاستی فرهاد جون قول و قرارهامون واسه سایت چی شد؟ تحرکی از جانب تو دیده نمیشه 🙂
بعد از خواندنِ این پُست، چندتا نکته به ذهنم رسید که، چون عجله دارم و باید بروم، بعد برمیگردم و مینویسم حتما.
————
پاسخ: تزول قارداش.
واقعا جای تاسف است که آنقدر به شهرستانیها بیتوجهی شده که ناخودآگاه شهرستانیها اندکی احساس حقارت میکنند و مرعوب پایتختنشینها هستند. تنها افسوس من برای دوری از پایتخت، همنشینی با امثال شماست ولا خوشبختانه با شهرستانی بودنم حال میکنم و از استرسهای کاذب و فراوان تهران بیدر و پیکر متنفرم و شیفتهی آرامش سطحیِ شهرستان کوچکم هستم. ولی آقای کاظمی، درنهایت مبارزه با شرایط راکد در این روزگار بیرمق و ساکن، کاری بس دشوار است، خصوصا در منطقهای فراموش شده.
ممنون که نوشتید برای خودتان و بعد هم ما.
—————-
پاسخ: همین که این کلمه شهرستانی را به کار می بری یعنی هنوز خیلی کار داره…
سلام آقا رضا
چهار سه خوب بود
———
پاسخ: سلام رحیم جان
خوبی از خودته
این که نوشتی :”تردید ندارم که حال بد من از حال خوش خیلیها سر است.” را خوب می فهمم.راستی کتابتان بالاخره به دستمان رسید.
——————–
پاسخ: به به. ممنون. این روزها هیچ چیز بیشتر از این که بشنوم یکی دیگر به خوانندگان کتابم اضافه شده خوشحالم نمی کند.
اقای کاظمی؛ ما کلا هنوز خیلی کار داره تا…
سلام
من یه بار این سوال رو پرسیده بودم .
من قبلا خیلی تهران برام جای خوبی بود ولی وقتی زیاد رفت آمد کردم به تهران برام جالب نیست (به قول بابام از تهران بدم می یاد چون بیست ساله که سالی دو سه بار میرم تهران فقط برای دکتر رفتن می رم). با شهرمونم که حال نمی کنم . الان دهاتمون خیلی دوست دارم
————–
پاسخ: سلام. خب خدا رو شکر یه جا رو داری که دوستش داری
در کامنت قبلیام برای این پُست، گفتم چندتا نکته در مورد یادداشتتان به ذهنم رسیده که دوست دارم مطرح کنم. بااینحال ترجیح میدهم یکییکی بگویم. نکتهی اول:
خیلیوقتها با خودم گفتهام «پزشکی و خدمت به مردم؟» بااینحساب لابد قدیمیترین پزشکها را باید پیشکسوتهای عرصهی خدمت به مردم تلقی کرد دیگر. آخر سردرنمیآورم چهجوریست که این خدمتکاران محترم ماشینهای آخرین سیستم سوار میشوند، ولی مراجعینشان (ترجیح میدهم نگویم «بیمار» یا «مریض» یا ــ بهقولِ بیشترِ تُرکزبانها ــ «نُخُش/ناخُش» ّ[همان «ناخوش/ناخوشاحوال» بهفارسی]) پولِ پرداختِ ویزیتِ یک جلسه را ندارند؟ هریک از اعضای خانوادهشان یک ماشین زیر پاش است، ولی بندهخدا مراجعهکننده به مطب باید چند مسیر تاکسی سوار شود بلکه برسد به میدانِ اصلیِ ساختمانِ مطب ایشان؟ خانههای آنچنانی و.. و… و… که دیگر جای خود دارد. ششماه به ششماه وقت میدهند؟ تا پول به حسابشان واریز نشود، به اتاق عمل نمیروند؛ حتی اگر کسی که قرار است عمل بشود، درجا جان بدهد؟
همیشه از دندانپزشکها بدم آمده. خیلیهاشان وقتی دندانهای کرمخوردهی مراجعهکننده را میبینند، جملهی میگویند که خیلی آشناست: «آخر چرا از دندانهاتان مراقبت نمیکنید؟» شنیدن این جمله برایم عذابآور است. آخر اگر من از دندانهام مراقبت کنم، مراجعهکنندهی بعدی از دندانهاش مراقبت کند و باقی مریضها و، اصلا، همهی انسانها بههمین ترتیب، آنوقت شما از کجا درآمد داشته باشید؟ پزشک محترم! واقعاً آرزوی جنابعالیست که دندان هیچکس پوسیدگی نداشته باشد؟ واقعاً ــ واقعاً ــ دلشان نمیخواهد آدم مریضاحوالی روی کردهی زمین باشد؟ شما باور میکنید؟ این فقط یک سؤال است، نه یک استفهام انکاری.
حرفهای بعدی بماند برای کامنتهای بعدی.
——————-
پاسخ: ادعای خدمت به مردم= بول شت
آره حیف شد، گفتوگوی جذابی میشد حتماً
نالیدن از روزگار کارما………..
جناب آقای کاظمی به قول مرحوم مسعود بهاری که در ستایش برسون می نویسد:رسالت آثار او،به دوش کشیدن بار غمی ست که به خاطر گناهان انسان بر جان او سنگینی می کند. آثار او مالامال از غم است بی آنکه دلگیر باشد. تلخ است بی آنکه چرکین باشد،شب است بی آنکه تاریک باشد.
آثار او سراسر در بزرگداشت انسان است بی آنکه مقام او را تاحد قهرمان پایین بیاورد.
این غم یک غمی شیریناست که در راه یک خداوندگاری می کشیم و عشوه و نازی ست که در خلق می کشیم
نمی دانم هرچه هستی باش/
باش که بودنت بهتر نبودنت است/
ای غم
ای غم مبهم
ای شور
ای دلشوره ی شیرین
اتفاقی متن سلطان جهان باش رو خوندم.. از اینکه جوابمو داده بودین هم شوکه شدم هم خوشحال.سپاااااااااااااس.این هفته تا دلتون بخواد فیلم دیدم. پرسه در مه ، the hours ، one flew over the cuckoos nest ، hugo،the green mile ، غریبه و مه ، شهر زیبا ، زیر پوست شهر ، کلوزآپ ، اسب حیوان نجیبی است ، و … از one flew over the cuckoos nest خیلی خوشم اومد. ولی نفهمیدم سلطان جهان مک مورفی بود که مرد ، یا اون سرخ پوسته که فرار کرد.شایدم هردوشون!!این هفته هم میخوام کلی فیلم ببینم بعلاوه کتابای جورج اورول که باید بخونمشون…
یه جمله ای این روزها خیلی بهم انرژی میده و دم بدم تکرار میکنم :
” یااااااااااااااااااالاااااااااااااااااااااااان دنیااااااااااااااااااااااااا ”
در واقع هفته پیش با رفقا داشتیم قلیون می کشیدیم که یکی همین جمله رو با سوز ادا کرد. گفتم معنیش چیه گفت یعنی “دنیا درووغه”
حالام شده تکیه کلامم.
بازم ممنون ، سپاس ، mer30 ، thanks
حال میکنم هروقت یه نفر بیتعارف میگه که چطور زندگی میکنه و چرا… دمت گرم. همینقدر راحت و ساده بودن یعنی زندگی. بقیه اش ترس از زندگیه…