این احتمالا شخصیترین چیزی است که مینویسم و واجب است بنویسمش تا از شرش رها شوم.
دیگر مطمئنم که میزان قوت و سلامت شخصیت آدمها با میزان آنلاین بودنشان در اینترنت نسبت عکس دارد. من هرچند مثل خیلیها ساعتها پای این شبکههای مثلا اجتماعی نمینشینم اما بابت همین یکی دو ساعتی که در روز برای این کار تلف میکنم بهشدت شرمسار خودم هستم. چارهاش هم این نیست که بگوییم «خداحافظ من رفتم» و از این مزخرفات. مثل ترک کردن سیگار است؛ اگر مقدمهای در کار باشد حتما ناموفق خواهد بود.
اما واقعا آرزویم این است که به میزان خورد و خوراک معمول روزانه پول توی جیبم باشد، فرار کنم بروم به روستایی دورافتاده، دور از اینترنت و ماهواره و تلفن و هر وسیلهی ارتباطی. حوصلهی هیچ بشری را ندارم. تجربهی من در برقراری ارتباط انسانی کاملا ناموفق است؛ آنهایی که دوستشان دارم از من میگریزند و آنهایی که به من نزدیک میشوند بیشتر برای آن وجه بیاهمیتی است که خودم علاقهای به آن ندارم. این یعنی شکست محض. طبیعی است که حساب دو سه دوست را باید جدا کنم اما متاسفانه دوستیها هم به دلیل شرایط زندگی امروز، کمتر به همنشینی منجر میشوند. ما محکومیم که اغلب از هم دور بمانیم. داشتن پاتوقی برای دور هم نشستن و همصحبتی و درد دل دیگر از محالات است. تحمل زندگی در کشور خفه و دلمردهای مثل ایران واقعا جز با برقراری همنشینیها و دوستیها در چارچوب زندگی شخصی ممکن است؟ و وقتی همین هم نمیشود…
اما از این هم فراتر، کلا چند وقتی است که از برقراری ارتباطهای تازه ناتوان شدهام. مشکل قطعا از خود من است. اما چرا مشکل؟ این به هر حال وضعیتی است که نمونهاش هم کم نیست.
اعتراف میکنم که دیگر هیچ دستاوردی مثل گذشته خوشحالم نمیکند. حوصلهی تعارفها و اخلاق ریاکارانهی آدمها را هم ندارم و در هر جمعی نمیتوانم حضور داشته باشم. مثلا اگر فردا بگویند میشائیلهانکه یا نوری بیلگه جیلان یا لارس فونتریه آمدهاند تهران، و فلانی و فلانی هم هستند و تو هم بیا با همهی عشقم به این بزرگان قطعا به دلیل حضور فلانی و فلانی به آن جلسه نخواهم رفت. چون با دیدن فلانی و فلانی دچار استرس و سردرد میشوم.
تنها چیزی که روزگاری دلخوشم میکرد نوشتن بود و متاسفانه همان هم نتایج کاملا وارونهای داده. اغلب مخاطبانم (دستکم آنها که حضورشان را اعلام میکنند) اصلا ربطی به جهانبینی من و نوشتههایم ندارند. دوست دارم خودم را اینطوری دلداری بدهم که شاید آدمهایی با نگاه تلخ من، اصلا انگیزه و رمقی برای برقراری دیالوگ ندارند. باید خودم را فریب بدهم وگرنه…
اینها طرح مساله نیست. پاسخ این وضعیت را مدتی است که یافتهام و فقط دنبال موقعیتی هستم که کار را یکسره کنم. باید خودم را به کنج خلوت و دنجی برسانم و به شکل کامل قید همزیستی اجتماعی را بزنم. مقدمهچینی کار را خراب میکند. آخرش یک روز…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز