یک
پیرمرد ایستاد تا نفسی تازه کند. کلاهش را برداشت. با عصایش به دریچهی فاضلاب کنار پیادهرو ضربهای زد. بعد دوزانو نشست و خم شد روی دریچه و فریاد زد: «سلام بچههای من! پدر پیرتان دیگر رفتنی است.»
دو
غمگین بودن از سر ناتوانی نیست. محصول دانستن است.
سه
شب را برای تو بیدار میمانم
تا تمام روز خوابت را ببینم…
عطر تنت در هوا وول میخورد
مثل دلشورههای من توی دلم
تو آنجایی
نشسته بر پلکان سنگی
کنار مجسمههای شکستهی شیر
با عطر بهار نارنج رامسر
به زیارت موی تو بر شانهات، برمیخیزم
باران میزند
لب دلتنگی دریای سیاهپوش
و دستم نرسیده پژمرده میشود…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
من در این دنیا، دلایل بیشتری برای اندوه میبینم تا شادی…
با دو بیت ابتدایی شعرتان خیلی حال کردم.
————–
پاسخ: حال شما را عشق است
سلام. خیلی خوب می نویسید آقای رضا کاظمی.
(خواننده ی خاموش)
—————
پاسخ: سلام.ممنون
۱٫مثل همیشه عالی……
۲٫نه تنها کم نظیر بود,بلکه بی نظیر هم هست…..
۳٫بعد از مدتها ,ما را مهمان یه شعر دلچسب کردی….
———-
پاسخ: یک دو سه: مهران دوستت داریم. مهران دوستت داریم.
چه خوب که برگشتید.
———–
پاسخ: جایی نرفته بودیم.
سلام
گاهی وقتا چقدر تلخ می شید اما نمی دونم چرا این تلخی بیشر خیلی چیز های دیگه به دل من می شینه
—————
پاسخ: سلام.
چقدر حس خوبی در این پست بود
ممنون آقا رضا که حالمون رو خوب می کنید…ممنون