یک
مرد سیگار خیسش را گرفت بین دو انگشت شست و وسطش، و شوتش کرد توی هوا. تکیه داد به دیوار. چند دقیقهای بود که باران گرفته بود.
دو
زن موی سیاه بلندش را خشک میکرد. به عادت همیشه زیر کتری را روشن کرد. انگار سنگینی نگاهی روی نیمرخ صورتش افتاده باشد ناخودآگاه سر برگرداند سمت پنجره. هوله را ماهرانه گنبد کرد روی سرش. رفت دم پنجره و پرده را با نفرت کشید. هنوز آب جوش نیامده بود که با شنیدن صدای باران سوی پنجره رفت و پرده را کنار زد.
سه
پسر کاغذ را چسباند به مونیتور کامپیوترش. رفت دم پنجره. دستش را گذاشت روی لبهی پنجره. سرش را بالا آورد. دستی بهسرعت پردهی خانهی روبهرویی را کشید. سرش را دزدید و نشست. تکیه داد به دیوار زیر پنجره. خیره شد به در اتاقش.
چهار
مرد سیگاری روشن کرد. چشم از پنجره برداشت. سرش را گرفت به آسمان. یقهی کاپشنش را بالا کشید. از پیچ کوچه گذشت.
پنج
«خداحافظ. دلم براتون تنگ میشه.» سربازرس قلنج انگشت شستش را شکست. رو کرد به همکارش: «خیلی دلم هوای بارون کرده بود.»
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
متأسفم، برای خودم که امکان تماشای فیلمی ساختهی چُنین قلمی از من دریغ شد. «موسی» را میگویم.
نمیدونم داستانتون چون پست مدرنه من نمیفهممش یا چون من نمی فهممش پست مدرنه. . . . . شایدم هیچ کدوم . . .
یاد فیلم و رمان بار هستی از میلان کوندرا افتادم….
صحنه های مجزایی که در عین حال به هم مرتبط هستن و چیزی در هر کدام گنگ و گم که من اسمشو می ذارم “خیال”….”خیال گم”
جذاب بود برام. البته درکش کمی خلاقیت ذهنی هم می خواد!
(قسمت ۵ کمی گنگ بود)