سه
کلاس اول دبستان هستم. سر راه خانه به مدرسه یک بقالی قدیمیهست ـ حتی همان وقت هم قدیمیبود! ـ که یک پیرمرد و پسر جوانش دوتایی آنجا را اداره میکنند. هر روز سر راه برگشتن از مدرسه بستنی چوبی میخرم. به آن میگوییم بستنی کیم! دوقلو دارد و یک قلو. یک قلویش یک تومان و دوقلویش دو تومان. امروز بد هوس بستنی کردهام و پول توجیبی هم نگرفتهام. میروم داخل مغازه و میگویم آقا ببخشین من پول همراهم نیست میشه یه بستنی دوقلو بدین. پیرمرد یک بستنی دوقلو میدهد و میگوید پولشو بعدا بیار. فردا یادم میرود پول پیرمرد را بدهم. پس فردا هم… و از آن محله کوچ میکنیم. ده سال میگذرد. باورش آسان نیست ولی حتی یک روز هم این قرض را از یاد نبردهام. با دوست روزگار سرجوانیام اتفاقی از آن محله رد میشویم. میگویم من یک کار مهم اینجا دارم. وارد مغازه میشوم که کمترین تغییری نکرده. قاب عکس پیرمرد با روبان سیاه بر دیوار است. موی شقیقهی پسرش به سپیدی زده. میگویم آقا من به شما دو تومن بدهکارم. یهروز بستنی دوقلو خریدم و پولشو ندادم. میخندد و میگوید حله. حلاله… بغض میکنم. با دل و جان تشکر میکنم، دستش را میفشارم و از مغازه بیرون میزنم.
دو
ضیافت مسعود کیمیایی را دیدهایم و حسابی جوگیر شدهایم. من و کامیو سعید توی ساندویچی چهار راه کالج با هم قرار میگذاریم که سه سال بعد هرجا بودیم، آب دستمان بود زمین بگذاریم و ساعت نه شب فلان شب پاییز همینجا همدیگر را ببینیم، حتی اگر در این ساندوچی تخته شده باشد یا تعویض روغنی شده باشد یا… سه سال بعد میشود. توی تقویم سررسیدم یک علامت هشدار بزرگ برای تاریخ کذایی گذاشتهام. حواسم هست. سرم درد میکند برای این بازیها. قید کلاس و دانشگاه را میزنم. هرچه پس انداز دارم میدهم با هواپیما از مشهد به تهران میآیم. حال خوشی ندارم. آشفتهترین روزگار جوانی و عاشقیام است ولی عهد را از یاد نبردهام. سر قرار میروم. نه کامیهست، نه سعید. قرار که هیچ. حالا حتی با هم دوست هم نیستیم.
یک
اویس کاظمیهیج نسبتی با من ندارد. اهل بابل است. بمب خندهی خوابگاه است. من اما از وقتی آن جملهی قصار را اول فیلم هنرپیشهی مخملباف دیدهام میدانم که «آنکس که میگرید یک درد دارد و آنکس که میخندد هزار و یک درد». اویس یک دیوانهی دوست داشتنی است. فقط چند روز است با هم آشنا شدهایم. حتی هنوز همدیگر را با نام کوچک صدا نمیزنیم. هردو به هم میگوییم آقای کاظمی. هر دو مرگ بیخوابی داریم. هردو کلاسها را میپیچانیم و درس و دانشکده به هیچ جایمان نیست. میگویم: آقای کاظمیپایهای امشب یه هیجان اساسی داشته باشیم؟ میگوید: میدونی که من دیوونهام. میگویم: حالم بههم میخوره از اینکه شبها درهای خوابگاهو قفل میکنن. انگار که زندونی هستیم. بیا امشب از اینجا هرجور شده بزنیم بیرون و تا صبح تو خیابون سر کنیم. میگوید: بزن قدش. خوابگاهمان یک طویلهی واقعی است، در چهارچشمهی مشهد. وسط یک بیابان خشک و زشت که از هر طرف دیوار و سیم خاردار دارد. از بالکن امکان پریدن وجود ندارد. تازه اگر بپریم و زنده بمانیم با سر و صدایمان نگهبان تریاکی خوابگاه را بیدار میکنیم و او هم برای خودشیرینی و گرفتن تشویقی حتما به قیمت خیارشور میفروشدمان. اویس میگوید ناامید نشو آقای کاظمی. دنبال من بیا. من یه راهی بلدم. با هم به اتاق توزیع غذا ـ همان لنگه دمپایی ـ میرویم. دری که رو به بیابان است قفل است. اویس چفت بالا و پایین در را باز میکند و دستگیره در را به سوی خودش میکشد. در باز میشود. سرمای هوای بیابان به داخل هجوم میآورد. منهاج و واج ماندهام. چطور ممکن است؟ اویس میگوید: کسی نمیدونه. من قبلا هم یه بار از اینجا بیرون رفتهم. اما تازه اولش است. تازه وارد محوطهی بیابانی شدهایم و تا رسیدن به دیوار و سیم خاردار راه زیادی است. صدای سگهایی که شبها در محوطه رها میکنند از دور به گوش میرسد. من حتی با تصور نزدیک شدن سگ هم از حال میروم چه رسد به دیدنش. در میان خاک و خل بیابان به سمت کورسوی خوابگاه مهندسی فردوسی که چند کیلومتر دورتر است میدویم. اویس راه دررویی را میشناسد که ما را مستقیما به اتوبان میرساند. خسته و نفس زنان به اتوبان که میرسیم سیگاری میگیرانیم و روی جدول پیادهرو مینشینیم. بعدش تاکسی میگیریم به مقصد تقی آباد. ساندویچی آنجا تا خود صبح باز است. نفری دو تا ساندویچ میزنیم و پشت بندش چایی. بعد از آن روانهی کوهسنگی میشویم و کون به کون سیگار میکشیم و آواز میخوانیم. هرچند از سرما سگ لرز میزنیم ولی روی لبمان خنده و ته دلمان عشق است. خوشحالیم از اینکه برای یک شب هم که شده حکم خودمان را خواندهایم. دلم برات تنگ شده اویس. واسه دیوونگیات. نیستی.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
عالی بود این دلنوشته. من و رفقا هم زمانی که جوانتر بودیم و زندگی خوابگاهی داشتیم گاهی میشد که شب تا صبح را توی خیابونهای اهواز که حتی روز هم احتمال هر اتفاقی ممکنه بهسر کنیم.
اتفاقن چند هفته پیش هم با یکی از دوستان شب رو پیش بساطیهای تجریش طی کردیم و بعدترش که کمی هوا روشن شد رفتیم راهآهن و کلهپاچه زدیم و لذت بردیم و …
——————–
پاسخ:به به. نوش جون
عالی بود.این دیوونگیا تو دوران دانشجویی بهترین خاطراتیه که آدم از اون دوران داره. این خاطره ها فقط واسه کسایی مزه داره که خودشون اینکاره باشن وگرنه …
یادمه یه شب ماه رمضون از بیمارستان طالقانی تو ولنجک ساعت ۱٫۵ شب پیاده زدیم بیرون و رفتیم فرحزاد . بساط فال گردو و پال مال نقره ای و آواز کوچه بازاری تو راه به پا بود.رسیدیم فرحزاد سگ تو اون سرما پرسه نمیزد.همه جا بسته بود فقط چراغ یه قهوه خونه روشن بود ، در زدیم ، شاگردای اونجا داشتند حکم بازی میکردند و مارو هم راه دادند ، قلیونی زدیم و سحری رو همون جا با اونا زدیم به بدن.یه چیزی تو مایه های سکانس مهمونخونه نفس عمیق.چه شبی بود یادش بخیر
———————-
پاسخ:خاطرهت بسیار زیبا بود و سینمایی
سلام
«نخستین جشنواره سراسری فیلمهای صنعتی» باحضور صنایع، شرکتها و مراکز فعال در عرصه سینما و صنعت از ۱۸ الی ۲۲ دی ماه سال جاری توسط جهاددانشگاهی صنعتی شریف و با همکاری سازمانهای متولی و صنایع فعال کشور برگزار میشود.
http://jaheshfestival.blogfa.com
———————–
پاسخ: یعنی الان من دقیقا چیکار باید بکنم عزیز دل؟ 🙂 اگه شام میدین و ما هم دعوتیم خبر بدین با بر و بچ بیایم بازدید
سلام
چفدر احساس خوبی داشت این دل نوشته
یاد سکانس فیلم محبوب عمو رسولمون افتادم آقا رضا
سکانس بیمارستان روانی ” قارچ سمی ”
سلیمان : اینجا که جای دیوونه ها نیست ؟
دومان : اومدم دیوونه بشم
……
———————-
پاسخ:فرهادجان تو که دست به موسیقی ت خوبه اگه موسیقی متن قارچ سمی رو داری برام ای میل کن لطفا. من مسحور اون آهنگم.
جالب اینجاست که با اینکه من و کامی نیومدیم سر قرار باز هم بروش کاملا جوگیرانه و ساده لوحانه ای (البته این نظر منه در مورد نوع رفتار خودم) چنین قراری رو گذاشتیم،اینبار برای ۱۰ سال بعد که ۹ سالش گذشته،من که بعیده این بار هم برم،سهیل و سعید وبابک رو هم فکر نمیکنم که برن،تو رو ولی نمیدونم با اینکه “حتی با هم دوست هم نیستیم”
چقدر خوب بود این پست.دلم برای رفقام تنگ شد.
حس دوست داشتنییِ که واسه خیلی از اونهایی که دانشجویی توی خوابگاه را تجربه کردند، آشناست. بعضی جاهای پُست خوشحال می شم که چطور دیوونه هایی مثل خودم همدیگه رو پیدا می کنند و احساس هم زاد پنداری دارند.
—————–
پاسخ: 🙂
آقا رضا این مغازه که ساندویچ فروشی شده، قبل ها مغازه نوشیدنی سرد بشگه بود. ما هم پنج شنبه ها با رفقا اول میرفتیم نوشیدنی سرد می انداختیم بالا، بعد هم می رفتیم سینما پارامونت. مثلا فیلم زاردوز که شون کانری بازی می کرد.
این هم دلمشغولی مغازهای.
یاد همه به خیر
———————-
پاسخ: برقرار باشید استاد
به این میگویند نوستالژی.
دمتان گرم.
عجب پست یکی بود رضا
همه بندهاش عالی بود و در بندمون کرد.
منم با بچه های دوران هنرستان به تقلید از ضیافت همچین کاری کردیم و تقریبا نود درصد بچه ها اومدن الانم با چندتاشون در ارتباطم. تجربه بند سوم رو نداشتم و تازه در اواخر جوانی رفتم دانشگاه و یک ماه از دانشگاه رفتنم میگذره. هفته پیش سر کلاس استاد یکی از درسا پیشینه بچه ها رو میپرسید و یکی میگفت پارسال دیپلم گرفتم و اون یکی میگفت امسال. به من که رسید گفتم سیزده سال پیش همه برگشتن و نگاهم کردن. انگار حسابی تابلو بودم و خودم خبر نداشتم. اما راجع به دیوونه بازی عمده دیوونه بازیهای من توی صفهای جشنواره فیلم گذشت و هنوزم ادامه داره یادمه دو سه سال پیش بعضیا بهم میگفتن ازدواج کنی همه این چیزا از کله ات میپره و من دوسال از اردواجم میگذره و توی این زمینه دیوونه تر شدم و هنوزم دست از سر این جشنواره فیلم برنداشتم. یادمه سر فیلم مرسدس بالای ۱۲ ساعت توی صف وایسادم و با چه غروری رفتم توی سالن و فیلمو دیدم و فکر میکردم چه کار مهمی کردم اما جالب اینه که هنوزم فکر میکنم کار مهمی کردم و به هیچوجه پشیمون نیستم. فکر میکنم این دیوونه بازیها رو نداشته باشم بیخودی زنده ام.
رضا فعلا منگ این پستت هستم ، بعد از مدت ها چیزی دارد گلویم را میفشارد…
سلام . هم دلم برای اینجا تنگ شده بود و هم برای اینجور نوشته ها . خیلی بهم چسبید.آن بقالی قدیمی. چقدر خاطره بقالی قدیمی بچه گی در ذهنم جولان می دهد. چرا انقدر این بقالی ها تاثیر گذار بودند؟
و خوابگاهتان من را یاد بازداشت گاه اسرای آلمان ها انداخت .و لذت رهائی.
سلام و ای وای…تو دل بروترین و احساس برانگیزترین نوشته ای که تا الان اینجا خوندم قطعا همین بوده…شاهکارِ صادقانه…ایول آق رضا…ایول…..
ضمنا بابت اون جوکی که اون دفعه فرستادم شرمنده رییس…چون چند روز قبلش دیده بودم لینک “داستان های معمای” روگذاشته بودی، منم دیدم اون جوک شبیه داستان های معماییه! و آخرش یه شوک باحال داره و یه هویی پاتک میزنه…هرچند ربط چندانی نداشت، اما گفتم تنوعی بشه!. به هر حال شرمنده…
«یا علی مدد»
سلام
حس خوب و وصف ناپذیری گرفتم. قلم روان و توانایی داارید تبریک میگم.
یه سر تشریف بیارید خوشحال میشم.
——————–
پاسخ:این تعریف از جنس کپی / پیست به نظر می رسه ولی به هر حال مایهی امتنان است. زنده باشید. چشم سر هم میزنیم. وای نات؟
سلام . خاطراتت خیلی جذاب بود . مخصوصا با اون سومیش همزات پنداری می کنم شدید.
ما ولی تو خوابگاه اهل دو دره کردن نیستیم . اصولا بساط قلیون و باقالی به صورت قاچاق به راهه . من که با هیچکدومش حال نمی کنم . با خوابگاه هم حال نمی کنم . سه روز اول رو کلاس دارم تا کلاسم تموم می شه ، میام ترمینال اتوبوس های اصفهان سوار میشم ….
—————–
پاسخ:بازم به خلوت ما خوش اومدی 🙂