کابوسهای فرامدرن
رضا کاظمی
نشر مرکز
چاپ ۱۳۹۱
۸۰ صفحه
۳۶۰۰ تومان
نویسنده: زری نعیمی
منبع: مجله جهان کتاب
پاراگراف آخر داستان را از نابودی نجات میدهد. این هم میتواند یکی از شگردهای داستانی باشد. به جای این که داستان بیخود و سرهمبندی شده و ضعیفات را بیندازی در سطل زباله یا بگذاریاش در بایگانی، خلاقیتات را، البته اگر داشته باشی، به کار میاندازی و یک پاراگراف مردافکن میچسبانی ته داستانات، تا پیکر له شده داستان را از زیر آوار خودش نجات بدهی. البته و انصافاً باید اعتراف کرد که فقط برخی از نویسندهها در بعضی از داستانهایشان میتوانند از پس عملیات نجات برآیند. داستان در حال روایت خستهکنده و معمولیای از گم شدن احمد پسر معصومه خانم است، بهتر است بگوییم در حال گزارش گم شدن. ولی ناگهان نویسنده از داستان خودش به ستوه آمده و در جا آن را نقد میکند: «این داستان از نظر روایت و تکنیک خیلی پیشپاافتاده است و الگوی دراماتیک درست حسابی ندارد و موضوعش هم جالب و منحصر به فرد نیست، ولی فقط به خاطر قولی که به مادرم داده بودم نوشتم. شاید به خاطر احمد و زنده ماندنش که روزی این داستان را بخواند.» این پایانبندی میتواند درس عبرتی باشد یا پندی خردمندانه به نویسندگان جوان، که در پایان هر داستان، خودشان پیشاپیش و قبل از هر منتقدی، کارشان را از دل همان داستان و روابطش نقد کنند. این به تنهایی میتواند بخشی از کابوسهای فرامدرنمان باشد.
تن و بدن تکتک ما حسابی با انواع و اقسام کابوسها از سنتیترینهایش تا مدرنهایش ورزیده و پوست کلفت شده. بد نیست کابوسهای فرامدرن را هم تجربه کنیم. رضا کاظمیچهارده کابوس فرامدرن از: «بچههای قصرالدشت بخوانند» تا «خدا را شکر» و یک پنجگانهی کنتاکی متشکل از پنج قصه برای ما ردیف نموده است. به ملاقات چهره به چهره با برخی از این کابوسها میرویم: «میسکال»، زن و شوهری از هم جدا شدهاند. حالا بعد از بیست و چهار ساعت زن برگشته تا یادگار شب عروسی را بردارد. آن شب چنین روایت میشود: «صدا وحشتناک بود. زن سرش توی شیشه رفته بود و مرد استخوان لگنش از پشت دررفته بود تا برای همیشه لنگ بزند. علی جا به جا مرده بود.» تیرچراغ برق میافتد روی ماشین. این کابوس مدرن است. کابوس فرامدرن بعداً از راه میرسد. بعد از همان بیست و چهار ساعت. زن پشت در است. شوهر سابق را میکشاند به آسانسور و خودش از پایین برق را قطع میکند. و خودش هم میرود دربند. این طوری میخواهد همسر سابق را سورپرایز کند.
فرامدرن دیگر از راه میرسد: «بتامکس» غروب ۲۹ آبان سال ۱۳۶۹ محمود با موتور گازیاش تصادف وحشتناکی کرد و در دم جان سپرد. درگذشت این جوان ناکام حادثهی مهمیبرای بشریت نبود، اما برای داستان چند نکتهی مهم داشت.» جوان ناکام فیلم کرایه میداد، روی نوارهای بتامکس و بعد شاخههای مختلفی که از این تصادف داستان بیرون میزند و برگ و بار میدهد.
کابوس فرامدرن دیگری خودش را عرضه میکند. یک جور بازی داستانی تو در تو. یک کوچه، شب، فیلم، مرد تنها و سگش و دختری از کوچه که مهمان مرد و سگ میشود. گفتوگوها شبیه پرت و پلا است. دختر میگوید: «من همان سگم.» بعد راوی میگوید: «مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و مهم نیست منطق این روایت چیست. حتی مهم نیست که داستانی که میشد خواننده یا بینندهاش را غرق در معما و وحشت کند این طور او را قال بگذارد. مهم این است که خواننده لذت ببرد. یا مهمتر این است که نویسنده از بازی دادن خواننده خشنود باشد؟» اینها گفتوگوهای داستان میان مرد، دختر و فیلمیاست که در حال دیدن آن هستند. در نهایت مرد میفهمد که سگش نیست. اصلاً سگ ندارد. کاغذی برمیدارد و شروع میکند به نوشتن داستانش.
همهی کابوسهای فرامدرن به شکلی خاص با نوشتن، نویسنده و داستان ارتباط دارند. شگرد داستانی که ماهرانه در بافت داستان قرار گرفته و در پیوند زنده با اجزا و بدنهی داستان. مثل «یک داستان کوتاه شبانه»: «آن شب توی آینه هیچ چیز نبود. سبک توی هوا چرخیدم آمدم بالای سر امیلیا و کشتمش.» از آینه، دیدن و کشتن وارد نوشتن و داستان میشود: «مثلاً آن صحنهای که داستان را ول کردی و رفتی توی خانهی نویسندهی پیر، وقتی باران میآمد و نویسنده داشت جان میداد.» بعد: «تو را صدا میکنم. داری داستانم را میخوانی بیاجازه. بارها تذکر دادهام اما توجه نمیکنی. انگار که مرده باشی و حالا این روحت است که دارد داستان میخواند.»
در فرامدرن «فت پا» باز هم راوی نویسنده است. دارد از دستاش میگوید: «مادرم پشت دستم را داغ کرد. چرا؟ نمیدانم. این دست بعدها هم دست نشد. دو بار توی شیشه فرورفت. یک بار وقتی داشتم فرار میکردم… بار دوم خودم ده سال بعد کوبیدمش توی شیشه…» این داستان با پایانش اوج میگیرد: «دیروز غروب یک دفعه احساس کردم از زندگی خسته شدهام. پنجره را باز کردم و پریدم بیرون. دستم را گرفتم جلوی صورتم. دوست نداشتم مردنم را ببینم. خرد شدن آروارههام توی سرم پیچید. انگار جرم داده باشند. به هر حال خیل%:۸.۹!سخت مردم.»
برای این که معرفی کابوسهای فرامدرن، خودش تبدیل به کابوس نشود، از بقیهی ملاقاتها صرفنظر میکنم، اما نمیشود به ملاقات زندانی در «محرمانه» نرفت. در ظاهر یک مکالمهی تلفنی است. فقط صدای این سوی خط میآید. از آن سوی خط صدایی شنیده نمیشود. زندانی دارد میگوید از زندان آزاد شده. میگوید وثیقهای در کار نبوده. عفو خورده. از تمام لحظههای زندان میگوید. در پایان داستان از طریق گزارش زندان میفهمیکه راوی هم چنان زندانی است. خبری از آزادی نبوده و نیست. کسی آن سوی گوشی نیست جز بوق آزاد.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز