روزی روزگاری در بند
این نوشته پیشتر در «اعتماد» منتشر شده
ردپای گرگ به گمان نگارنده بهترین و کاملترین فیلم مسعود کیمیاییست و طرفه آنکه شباهتهایی اساسی و دلپذیر با بهترین اثر کیمیایی یعنی جسدهای شیشهای دارد؛ کتابی که با فاصلهای بسیار در صدر همهی آفریدههای او مینشیند و این مؤلف کهنهکار در هیچیک از فیلمهایش نتوانسته به کمال و غنای آن نزدیک شود. بنیادینترین همسانی این دو متن (فیلم و کتاب) در قابی است که آدمهای قصه در آن ساکن شدهاند (یخ زدهاند) و گویی همهی تلاش روایی کیمیایی مصروف خوانش حسرتآلود عناصر این قاب است. در پایان جسدهای شیشهای آدمهای آن قصهی پرفرازونشیب و تراژیک در ساحتی برزخوار کنار هم قرار میگیرند؛ در بستری از انجماد شفاف و بازتابنده. آنها در هنگامهای که دیگر امکان گردهمآیی در واقعیت مفروض زندگی در متن قصه را ندارند انگار با هم عکس یادگاری میگیرند. جسدهای شیشهای چندین سال پس از ردپای گرگ رونمایی شد. لحظهی همنشینی قهرمانان قصه در ردپای گرگ آغاز فروپاشی و زوال عشق و رفاقت است. «عکس، فقط عکسه که میمونه.» و راست هم میگوید آن عکاس دورهگرد؛ آن چینش خوشحالوهوا و ساختگی فقط در عکس پایدار میماند. هرکدام از آن آدمهای خندان رازی در دل دارند و بیخبرترین مرد آن قاب، رضاست که باید تا سالها تاوان بیخبریاش را بدهد. کیمیایی با ورود دوبارهاش به ساحت آن قاب یادگاری و نشان دادن حس واقعی آدمها لحظهای پیش از برداشته شدن عکس، یکی از فرازهای سینمای خودش و البته سینمای ایران را شکل داده. این روایت هنرمندانهی بیکلام در سینمای بهراستی پرگو و اغلب درشتگوی کیمیایی، گوهر تکافتادهای است، همچنان درخشان اما در عین حال برانگیزانندهی این افسوس که چهقدر جای خالی تصویر ناب بینیاز به تفسیر شفاهی در سینمای او خالی است. کابوس عقربزدهی رضا در زندان که اجرای کموبیش خوبی هم دارد، نمونهای دیگر از همسانی ردپای گرگ و جسدهای شیشهای است. در جسدها… این فضای هراسناک محصول تلاش یک شخصیت برای رهایی از اعتیاد و جزئی از نشانگان ترک افیون است اما در ردپای گرگ گویا درد و رنج رضا به مثابه تلاش برای رهایی جسم و روانش از هر قید و دلبستگی زمینی است؛ از عشق تا رفاقت. تجربهی تلخ زندان زهر واقعیت گذشته را از رضا میگیرد اما او را از دام افیون زندگی گریزی نیست. نامهی صادق که بارها دربارهی مسمای اسمش به تردید میافتیم، رضا را به منجلاب زندگی برمیگرداند؛ در شهری که حالا با او غریبگی میکند؛ با عشقی که طراوتش از کف گریخته، با زخمیکه مرهمیندارد؛ با رد پاکنشدنی سالهای بربادرفته.
ردپای گرگ مثل بسیاری از فیلمهای کیمیایی (و برخلاف نگاه ستمگرانهی مخالفان سینمای کیمیایی) آدمهای سرراستی ندارد؛ حکایت همیشه است؛ از قیصر قانونشکن که از پشت به دیگران خنجر میزد و مردانگی سنتی و شاهنامه را به ریشخند میگرفت تا امیرعلی فرمانزاد اعتراض که مردی و نامردیاش مثل آب و روغن در هم میجوشیدند و نکویی محاکمه در خیابان که مثل موش به سوراخی چپیده بود و میخواست مردانه بمیرد، اما جور بیبخاریاش را کتری میکشید. در ردپا… نفرین دنیای بیرحم قصه بر سر همهی شخصیتها سایه انداخته، و هریک سهمیاز گناه دارند؛ از بیخبری یکی تا چشمناپاکی دیگری، از لاپوشانی این تا نادانی آن. همه زخم دارند و قربانیاند. اینجا هم قهرمان تمیز و دستنخوردهای نداریم. قطبهای مثبت و منفی مدام جابهجا میشوند و قضاوتمان را به بازی میگیرند؛ در فیلمیکه پیرنگ اصلیاش در بازی غریبی است که صادق به راه انداخته. صادق تا آخرین منزلگاه فیلم، مظهر شرارت است؛ تخت و بیژرفا، یک مرد بد بدکردار. اما در آخرین پردهی نمایش، در حضور کفنپوش خود بر صحنهی نمایش در سالنی خالی از تماشاگر، قهرمان یکهسوار همدلیبرانگیز ما (و بیتعارف خود ما) را با تکگوییاش به رسوایی حقارت میکشاند.
تنها آدم پابرجای قصه، که مثل درختی تنومند ریشه در اعماق خاک دارد، آقا تهرانی است. او همان است که بود. در روزگار نو رنگ نباخته. هنوز خلوتنشین و دوریگزین است. دستکم بهخوبی میداند که روزگارش سرآمده و عتیقهی خورند موزههاست. اما از این هیبت هم جز نظاره و انتظار مرگ برنمیآید. دستبالا ردایش را بر دوش رضا میگذارد تا مگر به قامت خرد او بزرگی ببخشد. دربند ردپای گرگ غماندود و تلخ است، و کم و بهاندازه. این دربند تلخ زمستانزده به کار دیزیخوری و نوشخواری و نامزدبازی نمیآید. نطفهی شکلگیری تراژدی است در یک عکس یادگاری. و دیدار دوبارهی رضا با آقا تهرانی در زمستان دربند، مارش عزای مردان منقرضیست که بیخود وسط خیابانهای بیمرام دستوپا میزنند؛ با صدایی بس فراتر از تم موسیقایی «مرد تنها» که در آخر فیلم از حفرهی ساکسفونی در جشن عروسی (!) ناله سر میدهد.
ردپای گرگ بدون نشان دادن تصویر درست و درمانی از تهران، تلخترین حکم را بر زادگاه خاطرههای فیلمساز میراند؛ پیشگویی نمیکند بلکه گزارشی است از مردانی که بودند، و اعلام یک نقطهی پایان است حتی با آن پایانبندی سه رنگ نچسب زورچپان. دیگر نه طلعت آن عشق عزیز است که خندهاش تن هر مرد را مورمور کند و عقرب شود به جان، نه رضا با این ردا که بر تنش زار میزند و نزدیک است بر زمین ساییده شود، آن قهرمان بیخدشهی داناست که به نگاهی تا ته هر قصه را بخواند. آن جوان ریق و نزار هم که… فاتحه.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
آقا دم شما گرم. افتخارى بود مطلب ما کنار مطلب شما باشه
————-
پاسخ: اختیار دارین. ما کوچیک شماییم.
رد پای گرگ را ندیدم ولی اساسا اسامی فیلمهای که مزین به نام حیوانات هست را دوست دارم…
سگ کشی یه چیزدیگه بود رفتن جامعه بسوی مادیات وحرص وآز
….
لذت دیدن ۳ باره این فیلم در مهرماه ۷۳ اگه درست یادم باشه درسینمامرکزی میدان انقلاب برای من که تازه از شهرستان بخاطر قبولی دانشگاه به تهران کوچیده بودم تاابد با من خواهدبود.فیلم فوق العاده و برای من نوستالژیکیه