شعر: عصا

نه سلیمانم

که حقیقت مرگ را به شعبده پس بیندازم

نه موسا

که

بر شاه ماران آس بزنم

و با یاران

به دل دریا

اتفاقی بیهوده‌ام

تک‌افتاده از لشکر همراهان خوش‌بخت

در سرماگرم شبی زمستانی…

یک علامت تعجب قزمیت

که سال‌هاست

بر فرق هیچ می‌رقصد

یک علامت سؤال قوزپشت

که پشت هیچ جمله‌ای آرام نمی‌گیرد

لابد پدر عصای دست می‌خواست

من اما حقیقت مرگم

در فصل بی‌قرار جوانی

مسحور هر مارگیر

مقهور صغیر و کبیر

با یارانی که هرگز نداشته‌ام

عصا نمی‌خواهم…

2 thoughts on “شعر: عصا

  1. چه غمگنانه!
    فصل بی قرار جوانی. دلم گرفت. یاد “بری لیندون” افتادم برای لحظه ای.
    ما هم خوشیم تو این دوران…

Comments are closed.