هر بار شکم میبرد که زرت وبلاگم قمصور شده، سیخونکی از این سوی خط میزنم و اندکی بعد، صداهایی از راه میرسند؛ یعنی هنوز برای اعلام فوت متوفی زود است و هنوز آن سوی خط چشمهایی هر از گاه به خطوط تو مینگرند؛ چشمهایی با هزار دغدغه که یک از هزار را در وبلاگ شخصی تو میجویند. و صاحبان آن چشمها گاه هزاران فرسخ از حد ترخص مغز تو فاصله دارند.
اولین عدم تفاهم این است که ظاهراً آنها شعرهایم را دوست ندارند اما من شعرهایم را بیش از هر نوشتهی دیگرم دوست میدارم. بیواسطهترین احساسات و ادراکات مناند و رنگ و لعابی از حسابگری و منطق ندارند. گمانم این است که غایت پویش انسان در زندگانی کوتاهش، جز در آرامگاه احساس آرام و قرار نمیگیرد.هایدگر بود که شعر را برتر از فلسفه میدانست و هماو پیشگام و پیشوای فلسفهی قرن بیستم بود. این حقیقت مثل تلنگریست بر ذهن مردد من.
دومین عدم تفاهم این است که آنها پیوندگاه من به شبکههای اجتماعی مثل اینستاگرام را میبینند و نادیده میگیرند.
سومین عدم تفاهم این است که بهندرت افتخار میدهند در بحثی شرکت کنند؛ برخلاف رویهای که در شبکههای اجتماعی دارند. شاید از آن رو که مطمئناند آرشیو آن شبکهها پرپیچوخمتر و دسترسیناپذیرترند.
اما با همهی بیتفاهمیها و بعضی سوءتفاهمها، این قایق فکسنی همچنان به راه خودش ادامه میدهد. با علم به اینکه نمیدانم کدام نوشتهام مطلوب کدام مخاطب است، کار دشواری پیش رو دارم. نه یک داستاننویس تماموقتم، نه یک شاعر وقف شعر، نه یک منتقد اجتماعی به معنای واقعی، و نه حتی یک منتقد فیلم شیفتهی نقد فیلم.
اما این وبلاگ با همهی بیهودگیاش (برای من) چند حسن هم داشته: آشنایانی پیدا کردهام که یکی دو تا از آنها دوست خوبم شدهاند و غالب آنها آشنایانی محترم و دلگرمیبخشاند. هرچند زخم عمیق مصیبت زمانه، بسی فراتر از فرصت کمرمق این آشناییهای مجازی است، اما مرهم همیشه مرهم است گرچه قدر سر سوزن. گاهی کسی در آوار دلتنگی، با نامهای الکترونیک جویای حالم میشود. گاهی کسی دلتنگی باربط و بیربطش را با من در میان میگذارد بیآنکه صلاحیتش را در خود ببینم. گاهی کسی نظرم را دربارهی نوشته یا آفریدهاش میپرسد بی آنکه خیری از این کار دیده و دلودماغی برایش داشته باشم و… . همهی اینها فارغ از تناسب یا عدم تناسب با موقعیت من، نشانههایی کوچک اما مهم بر جریان زندگیاند.
به گمانم به وقتش خشت اول را کج گذاشتهام و این دیوار تا آخرش کج بالا خواهد رفت اگر عنقریب فرو نریزد. در این بنبست، برای چون منی هیچ راهی باقی نمیماند جز اینکه همچنان بنویسد و بنویسد و بنویسد تا اگرنه برای دیگران دستکم برای خودش کاری کرده باشد. عزیزم خوش گفت: «به شبنشینی خرچنگهای مردابی…»
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
آقای کاظمیِ نازنین، من دوست دارم هر چی رو که مینویسید. شما و وبسایتتون جزئی لاینفک از زندگی من هستین!
شاید اغراقآمیز بهنظر بیاد ولی همینه واقعا، چهار، پنج ساله که تو هر شرایطی میآم اینجا و میخونم و لذت میبرم و یاد میگیرم. باشید و بنویسید تا اقلا خودتون و من، حالش رو ببریم 🙂
هنوز نفهمیدم دقیقا چرا، ولی میدونم که بدجوری شما رو دوست دارم.
دوستات دارم آقای دکتر کاظمیِ عزیزم…
برقرار باشید آقا.
اساساً شعر از دایرهی علاقهمندیهایم بیرون است (راستاش عروضی هر از چند گاهی پا میگذارد؛ ولی آزاد، سپید و چهارپاره نه). فرقی هم نمیکند چه کسی آنها را سروده باشد. هرچند که به نظرم ما ایرانیها دلبستگی غریبی به شعر داریم و شعر، با گوشت و پوستمان عجین است. حتی اگر ندانیم و یا به روی مبارک نیاوریم…
چند وقت پیش با همکارانم (که به دور از تحقیر: مدرکشان روی هم به دیپلم هم نمیرسید و سوادشان هم بدتر از مدرکشان بود) دربارهی دوران شکوفایی و بالندگی اقتصادی مملکت – که همین امروز باشد – میصحبتیدیم، یکیشان در گیرودار بحث آهی کشید و ندانسته از شاملو نقل کرد که: «روزگار غریبیست نازنین»!