نمای اول: چند سال قبل
جوانی بیست و چند ساله و روستایی و فقیر. کارگر سینمایی در خیابان استقلال استانبول. خودش با ایما و اشاره میگوید از جای دوری برای کار به استانبول آمده. میگویم: اردوغان. دستش را مشت میکند و روی قلبش میگذارد و چیزهایی به ترکی میگوید. و چون میداند ایرانیام میگوید احمدینجات و باز مشتش را روی قلبش میگذارد و پشت چشم نازک میکند. عاشق احمدینژاد و اردوغان است.
نمای دوم: پارسال
پیرزنی تپل و بامزه در یک آژانس گردشگری در آنتالیا. با چشمانی فیروزهای و مویی بلوند. درست شبیه اروپاییها. میپرسم آلمانی یا روس هستی؟ میگوید نه من اهل یک شهر کوچک در آن سوی ترکیهام. آموزگار بازنشستهام. میپرسم مسیحی هستی؟ میگوید مسلمانم. میگویم پس حجابت کو؟ برافروخته میشود و با کف دستش روی سینهاش میکوبد و میگوید: حجاب من اینجاست، توی دلم. میپرسم اردوغان را دوست داری? چهرهاش در هم میرود. میداند ایرانیام. انگشت اشاره دست راستش را توی هوا در انگشت اشاره دست چپش قفل میکند و میگوید: اردوغان، احمدینژاد، پیف پیف پیف. و بعد انگار بوی تعفنی در هوا جاری باشد دستش را تکان میدهد تا آن را از مشامش دور کند.
نمای سوم: امروز
ما بارها فریب خوردهایم. به نام عشق، به نام رفاقت، به نام دموکراسی. ما عادت داریم به فریب خوردن. سیاست لجنزار ناگزیر آدمیزاد است. ما در بستر سیاست نطفه میبندیم و نفس میکشیم و میمیریم، بیآنکه خود بخواهیم. اردوغانها زبالههای تاریخاند و زودگذر اما ما هم دستکمیاز زباله نداریم وقتی چماقداران مزدور متحجر را ملت مینامیم و آزادگان و رادمردان عاصی از ستم و بیزار از خشونت را کودتاچی. دموکراسی، کدام وحی مقدس است که ما شرافت و معرفت را با آن متر کنیم؟ دموکراسی هم زباله است اگر از دلش محمد مرسی و رجب اردوغان و دونالد ترامپ دربیاید. من دیپلمات نیستم که مثل گوزن ماده، به انتظار گشنی با گوزن نر پیروز بنشینم. غایت بیشرافتی است که در کشاکش خونین مرگ، دیپلماتوار بگوییم: «ما در حال رصد کردن وضعیتیم!!!» و وقتی کفه ترازو به سمتی کله کرد، دلاورانه به همان سو بغلتیم. زرشک. بهراستی که زرشک!
قصه ترکیه فقط یک پایان دارد: بازگشت عزت و آزادی یک ملیت مجروح.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
چقدر خوبی تو… و چقدر آدم حسرت میخوره که آدمایی با بینش تو در اقلیت محضن