از دو که حرف می‌زنم…

بچه که بودم هرگاه از پدر و مادر بی‌مهری و جفا می‌دیدم تصمیم می‌گرفتم خودم را بکشم. گفتم که، بچه بودم! اما وقتی در خیال‌پردازی‌های کودکانه (که معمولا در حالت طاق‌باز یا دمر رخ می‌داد)، وضعیت زندگی خانواده را پس از مرگ خودم تصور می‌کردم، آشکارا می‌دیدم پس از مرگم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد؛ پدر و مادر کمی‌سوگواری خواهند کرد و به هر آشنا و غریبه‌ای (در  حالی که شانه بالا می‌اندازند) خواهند گفت بچه‌مان از اول هم آدم میزانی نبود و متاسفانه دچار افسردگی بود، و دروغ‌هایی از این دست. خشمگین از این فلش‌فوروارد خیالی (که نسبت واقع‌بینانه‌ای با واقعیت داشت) تصمیم می‌گرفتم خودم را نکشم تا از عذاب آن سوگواری مرسوم سنگدلانه دور بمانم. ادامه می‌دادم تا آن آینده‌ی محتمل رقم نخورد. 

این خیال‌پردازی غم‌اندود، در زندگی بسیار به کارم آمده. هر وقت ناامید می‌شوم و می‌خواهم از ساحتی پا پس بکشم، این سازو کار فانتزیک، خودکارانه شکل می‌گیرد و تصور شادمانی کسانی از کنار کشیدن من، عذابم می‌دهد. همین آخرش از نو برم می‌گرداند به بازی. دوست ندارم به اندازه‌ی سرسوزنی، کسانی را که دوستم ندارند شاد کنم. آن‌هایی که دوستم دارند برایم اهمیت چندانی ندارند چون هرگز نمی‌توانند (و متاسفانه بی‌رمق‌تر از آن‌اند که) در این معادله نقش موثری بازی کنند. در نگاه من ادامه دادن در عین خستگی و ناامیدی یک وظیفه‌ی دیوانه‌وار انسانی است. دویدن در دل‌تنگی و دلشوره‌ی تنهایی، جان‌مایه‌ی زندگانی است. 

ما می‌دویم و دیر یا زود خسته می‌شویم. موانع حسابی خسته‌مان می‌کنند و گاهی هم خودمان زیادی کم‌بنیه‌ایم. اما کمی‌استراحت و فکر، هرگز کسی را نکشته. اگر عاقبت را خیال کنی، دیر یا زود برخواهی خاست. خواهی دوید. ما رسالتی جز دویدن نداریم.